چهل و دو اکتبر پس از وداع چه: فلسفه در انداختن، بی«فلسفیدن»
هدی صابر
منبع: نشریهی چشمانداز ایران ـ شمارهی ۵۸ ـ آبان و آذر ۱۳۸۸
کمتر از چهاردهه با همه بضاعت و قد و قامت وَجدانه زیستن، با آرمان هم آغوشیدن، از این کوه و آن جنگل در پی مفربودن، نیارامیدن و آب خوش ننوشیدن، شبزندهداشتن، خواب جوابکردن، موسیقیا در دل و سرود بر لب زَمزمیدن، رمز و راز با داس ماه و طلایه شید در میان نهادن، با شاخ و برگ درختان گشن سخن گشودن، در مسیر رهایی نوع بشر و به قصد آیندهداری دختر بچگان و پسرکان با همه هستی رزمیدن، در قدرت اطراق نکردن و در مقام و موضع چادر نزدن، از همه امکانات جهان یک کتابچه و یک مداد، و یک تفنگ برگرفتن، همه و همه تا هشتم اکتبر ۱۹۶۷ یکسو
و
بیش از چهار دهه حیاتورزی بیجسم و جان، غایبنبودن و پرتوافکندن، روح سبکبال در این سوی و آن کوی به پروازکشاندن، در گوشها نجواکردن، در پس پیشانیها عروسی آرمانی ترتیب دادن، آینده را آذین بستن، با نسلهای پس از خود زیستن و بر قاب دیوارها و پهنه پیراهنهاشان تصویر درانداختن، امید افشاندن، بشارت پاشیدن و محترم بودن برای هم دوست هم دشمن، از نهم اکتبر آن سال تا این هنگام، در یک سوی دیگر.
چه سرّی است که «چه» در چلّه فقد از آن اکتبر تا اکتبر جاری، ملموستر و محسوستر، حیاتدارتر و بشارتدهندهتر از دوران حضورش، «هست»؟
هزاران هزار قلم دار و تفنگدار و سیاستمدار و بر اریکه قدرت سوار، در این چله، رژه رفتند بر عرصه. که اما همچون او شد ماندگار؟ کماکان برقرار؟ بیکشاورز بذرکار، ریشه دوانیدن در مزرعه درون خود، حامله از رمزی است و باردار از رازی.
مسلم که خوش قد و قامتی، خوش صورتی و خوشصحبتی، نه رمزاند و نه راز. گَر این بودَستی، سپه سپه خوش قامت و خوش صورت و خوش صحبت، پیش و پس او بودند و آمدند. مایه رازها، از ماشه سلاح روی شانهاش نیز چکان چکان نبود. رمز و راز ماندگاری و حیاتداریاش
در عشق بودُ
در روش بودُ
در منش
سه عنصری که در بستری از «ویژه تفسیر» میپالایند و میطراوند و میسراینده؛ ویژه تفسیری از حیات و نوع زیست:
«تا آن زمان که خروش نبرد ما به گوش شنوایی رسد و
دست دیگری برای گرفتن اسلحه ما دراز شود و جنگاوران
دیگری پیش آیند و سرود سوگ ما را با رگبار مسلسلها و
خروشهای تازه نبرد و ظفر درآمیزند، هرجا مرگ غافلگیرمان
کند،گو خوش آمد!»
مفسر این «گونه» از حیات در آخرین مکتوب به والدینش، گزارهای چنین «آموزشی» بر صحیفه مینشاند:
«حالا ممکن است پایان زندگی ما برسد. من به دنبالش نیستم
اما یک امکان منطقی است. پس باوجود چنین امکانی، این
آخرین خداحافظی من است… .
از پسر یاغیتان بوسهای را بپذیرید.»
در این «چله» پس از وداعِ پسر شور در سر، پروردگار لطف آلوده بیخست که
منشأ عشق است
مبدع روش
و
پایان منش
مددکار حضور «مبشر» بیجسم و جانِ «چه» بوده است. این رهگشایی، خود رازی است پیچیدهتر و رمزی است آغشتهتر به «مهر» برای همه بشارتآوران با هر مرام و هر منظرگاه.
پاسِ یاد جوان اولِ ادوار، که خوش میدوید در مسیر تغییر روزگار و مرگ در یک قدمیاش مترصد بود و پا به کار، ضرورتی است پیشاروی ما که تنفس میکنیم در این دیار و هر دیار. از این منظر
نتوان گفت ما را چه به «چه»
ما «مربوط»یم، همپیوندیم خویشاوندیم با «چه»
دوران دگر میشود، مشیها تغییر مییابند و گفتمانها بدیل پیدا میکنند، اما
رد پاها
رد دل ها
رد ذهنها
ماندگارند، بویژه یاد او که بیاندیشه پیچ در پیچ فلسفی و فلسفیدن حلزونی روشنفکری، «فلسفه زیست»، فراروی نسلها نهاد:
بر کاغذ نقاشی من، تو رنگ گلگون داری
پشت قفس سینه خود، تو قلب نیلگون داری
در پس پیشانی تو محفظهای است بیکلید
در تیررَس مَردُمکت شوق تطور داری
راز دار! در خلوت خویش به زمن میدانی که چه در سر داری
دانم اما که در مزرع ذهن، بذری از دغدغه میپاشانی
صاحب دل! رمزت، رازت هر چه که هست
بر کاغذ من جنگلی از قوس و قزح میکاری
با شور، شرر، جنبشی که در جان داری
این کاغذ من نیز به رقص وامیداری
کاغذ سبک است، شاید هم وزن خودت، اما ساکن
برگِ ساکن نیز بیقرقره، بینخ به هوا برمیداری
مهر ۱۳۸۸ (اکتبر۲۰۰۹)