خاطرات، حدیث‌نفس‌ها و دل‌نوشته‌ها

قصه مرد ناهمگون

سعید شریعتی- ناهمگون بود. مثل همه زیبایی‌های دیگر. اصلاً «هنر»، کشف ناهمگونی‌هاست. زیبایی در «ناهمگون» بودن است. تصور کنید یک صدای همگونِ مستمر در اطرافتان جاری باشد شما هیچ زیبایی را نخواهید یافت. بلکه به مرور احساس عذاب می‌کنید از این همگونی. موسیقی از آنجا آغاز می‌شود که دو صدای ناهمگون کنار هم قرار گیرند. این ناهمگونی است که زیبایی را می‌آفریند. یک جور «ناهمگونی متناسب». آسمان یک دست با ته رنگی آبی، زیبا نیست. نه روی بوم با رنگ شماره فلان و نه حتی روی سنسور قوی دوربین هسلبلاد.زیبایی آسمان وقتی پدیدار می‌شود که ناهمگونی را با حضور «یک تکه ابر سفید» ، «یک تکه از خورشید که دارد غروب می‌کند» و یا «یک پرنده در اوج» به تصویر بکشی.

جان شیفته

علیرضا رجایی – دشوار است جهان پاره‌پاره و از هم‌گسسته در یگانگی روح و ایمانی تک‌افتاده به وحدت برسد. این یک بیان شاعرانه یا رومانتیسمی موقّر امّا میان‌تهی نیست، توضیحی است از طوفانی‌ترین مقاطع تاریخ امروز ایران.تلاش انقلابیان مشروطه و جان‌فشانی‌های محلّه‌ی امیرخیزِ تبریز برای تاسیس نظم و جهانی دیگرگون، بازتابی از همان کوشندگی و تلاطمی بود که ویرانیِ ازنفس‌افتاده‌ی تاریخ ما را به تحرّک دراورد. دهه‌ها بعد بنیانگذاران سازمانهای سیاسی، خوابگردهای شبزده‌ای نبودند که وضوح واقعیت از مقابل چشمانشان می‌گریخت. روایت‌های دقیق‌تری که امروز از آنان می‌خوانیم و می‌شنویم، نشان می‌دهد که «سازمان» در نزد آنها فراتر از مفهومی بوروکراتیک یا الیگارشیک، طرحی نه از پیش‌تعیین‌شده که آجری ابتدایی از آینده‌ای بود که می‌بایست خطوط و زوایای آن بتدریج کامل و در متن جامعه محو شود.

خاطره‌ای از هدی صابر

راهپیمایی روز قدس سال ۱۳۸۸ بود. هدی را در میدان هفت تیر دیدم. درست در محاصره نیروهای ضد شورش و لباس شخصی‌هایی که داشتند مردم را می‌زدند. هاج و واج ایستاده بود. پیش از آن حدود ده صبح با ماشین به میدان هفت تیر رسیده بودم و همان جایی که بعدا ایستگاه مترو شد پارک کردم. یکربع بعد، آن جمعیت انبوده را دیدم که از پل کریمخان به سمت میدان می‌آمدند. به قاعده ده الی پانزده نفر در هر ردیف و آن گاه ردیف ردیف پشت سر هم تا چشم کار می‌کرد. کناری ایستادم و نگاه کردم. شعارهایی تند که قبلا هرگز نشنیده بودم سر می‌دادند. چهره‌ها مصمم بود و استوار فریاد می‌زدند.

دیدار در شیرودی

روئین عطوفت ـ هدی نگاهی به جایگاه تماشاگران انداخت و گفت:هم به تفاوت و نقش بی همتای تک تک مردم و جایگاه‌های اجتماعیشان، هم به جمعیت‌های متشکل از مردم و هم به اهداف مشترک آنها در اجتماع پرداخت و نهایتا جمع بندی نمود و گفت:ما فعالان و کنشگران عرصه‌ی اجتماع برای ایجاد یک جنبش اجتماعی مطالبه محور بایستی چنان نقش خویش را درست ایفا نماییم که توده‌های مردم از جایگاه‌های تماشاگری و نظاره گری صرف خودشان به صحنه‌ی میدان بازی، نه لزوما تظاهرات در خیابان‌ها بلکه به میدانهای گوناگون زندگی اهسته آهسته نزدیک و نزدیک تر شوند و آستین‌ها را بالا زده و پاشنه‌های کفششان را بالا کشیده و از حاشیه وارد گود و میدان و متن زندگی اجتماعی شده و میدانداری کنند …

هدی صابر و تعهد به التیام زخم‌ها

داوود سلیمانی ــ وقتی خرداد ۷۶ فرا رسید و دولت اصلاحات؛ و سپس بعد از دو سال مجلس ششم شکل گرفت. در اوج فعالیت حزب مشارکت ایران اسلامی کم و بیش دغدغه‌هایی وجود داشت که حرکت دوم خرداد از پای نیفتد. تحلیل‌ها بسته به اینکه از چه خاستگاهی مطرح می‌شد با هم تفاوت داشت. عده‌ای اساسا فکر نمی‌کردند که وضع به همین منوال بماند. پس از دوم خرداد کم کم نیروهای ملی مذهبی و دوم خردادی به هم نزدیک شدند. علت آن هم مشخص بود. یک تضاد ایدئولوژیک بین نیروهای اصولگرا و هسته سخت قدرت با اصلاح طلبان و به طریق اولی با ملی مذهبی‌ها و نهضت آزادی شکل گرفته بود….

‌پیش‌درآمد بر کتاب “وارسته از بند”

سعید مدنی ـ  خاطره یادی است از حوادث گذشته که در ذهن فرد نقش میبندد و «من» او را که ماهیتی تاریخی، پیوسته و مداوم دارد تشکیل می‌دهد. انسان‌ها در برابر زمان و خاطره منفعل نیستند، بلکه زمان در تناسب با پدیدارهای انسانی خاطره‌ها را نقش و نگار می‌دهد. خاطره فرایندی پویا است و اگرچه درباره‌ی گذشته است، اما با زمان حال مرتبط بوده و زمان حال نیز همواره در معرض تغییرات و تحولات فراوان است. خاطره در حالی که با گذشته مرتبط است، اما در زمان حال صورت می‌گیرد و با ضرورت‌ها و نیازهای امروز و تغییر یا پیوستگی در هویت مطابقت دارد. در خاطره به واسطه فرایند بازسازی، گذشته با واقعیت‌های اجتماعی زمان حال هماهنگ می‌شود.

معلم موفق و تاثیرگذار

محسن امین زاده ـ هدی صابر را پیش از این همیشه از راه دور می‌شناختم. نویسنده و پژوهشگر برجسته ملی مذهبی. روزنامه نگار فعال در مجلات فاخری همچون ایران فردا. دوست و یار نزدیک عزت‌الله سحابی، اندیشمند مباحث توسعه و برنامه‌ریزی در ایران. برای اولین بار او را در همایش «نفت، توسعه و دموکراسی» دیدم. سال ۱۳۸۷ سال مهمی در تاریخ نفت ایران بود. صدمین سال فوران اولین چاه نفتی در ایران، صدمین سال تاریخ صنعت نفت در ایران بود. صاحب نظران زیادی علاقمند شده بودند که به این مناسبت کاری انجام دهند. با دکتر نجفی و جمعی از متخصصان تصمیم گرفتیم که در موسسه باران همایشی به این مناسبت برگزار شود. 

چقدر زود دیر می‌شود…

اکبر امینی ـ خیلی دیر با هدی آشنا شدم و چقدر زود رفت… انگار سال‌ها بود که میشناختمش. هر روز که می‌گذشت بیشتر با روش و منش‌اش آشنا می‌شدم و هر زمانی که در بند می‌دیدمش و همکلام می‌شدیم بیشتر با او خو می‌گرفتم. واقعیت این است که او دوست‌داشتنی و دوست خوبی بود. رفتار و منش شخصی‌اش به گونه‌ای بود که احساس می‌کردی سال‌هاست او را می‌شناسی. همین امر سبب می‌شد که بتوانی رابطه نزدیک‌تر و صمیمی‌تری با او داشته باشی. در آن زمان که بعضی‌ها به زور جواب سلامت را می‌دادند، پاسخگوی سوالاتت بود…

مردی که من شناختم…

سید مهدی خدایی ـ اولین مواجهه‌ی من با هدی صابر زمانی بود که اسم وی را لابه‌لای اخبار زندانیان سیاسی در اوایل دهه‌ی هشتاد شنیدم. جریان بازداشت ملی ـ مذهبی‌ها و سروصدای زیادی که به پا کرده بود. در آن میانه یک اسم توجه من را بیش از دیگران به خود جلب کرد (هدی صابر). برایم عجیب بود که اسم یک مرد چرا باید «هدی» باشد! این سوال جزو اولین سوال‌هایی بود که بعدها در سال ۸۹ وقتی پس از نُه ماه از بند ۲ الف سپاه به بند ۳۵۰ منتقل شدم و با ایشان در اتاق سه هم‌اتاق شدم پرسیدم. با خوشرویی توضیح داد که پیش از تولدش در منزلشان به دعوت مادر، روضه‌خوانی دعوت می‌شد به نام «هدی» که مادرشان بسیار به وی علاقه داشت و از آن پس نذر می‌کند که اسم فرزند خود را از نام ایشان وام بگیرند و از قضای روزگار فرزند پسر می‌شود

مردی برای آرمان‌ها؛ با همه و با هیچ کس

امیرخسرو دلیرثانی – همراه بودن و زیست مشترک با صابر هم زیبا و جالب و هم تا حدی اعجاب‌انگیز بود. صابر نیامده بود که متوقف شود و «بماند»؛ همه چیزش و لحظه به لحظه زندگیش «رفتن» بود. دنیایی که صابر می‌خواست بدان دست یابد، ریشه در باورهایش داشت و این باور ما بود که سمت و سوی حرکتش را تعیین می‌کرد. در عین حال که می‌شد کاملاً دید که مسیر رفتن او به سمت «آرمان‌شهر» کاملاً زمینی است و از کوچه‌های تنگ و باریک زیستن در میان مردم و تا حدودی با عبور از لحظات «روزمرگی» زندگی‌های معمول و متداول امروز جامعه می‌گذرد، اما با این وجود در پی هر رفتاری و در فراسوی هر حرکتی که شاید به ظاهر با رفتارهای زندگی عامه‌ی مردم چندان تفاوتی نداشت، با کمی دقت می‌شد فهمید که این رفتار نه حاصل «روزمرگی» و نه حاصل ناچاری برای «زندگی کردن» است،

پرنسیپ داشت…

رضا رستگار ـ نام او را شنیده بودم و دورادور او را می‌شناختم. می‌دانستم از اعضای ملی ـ مذهبی است و به مصدق علاقه‌مند است؛ اما با عقاید سیاسی‌اش مخالف بودم و به او نقد داشتم. یک روز سرد پاییز سال ٨٩ برای گذراندن دوران محکومیتم به اجرای احکام زندان اوین مراجعه کردم. پس از طی تشریفات و مراحل اداری، سربازی مامور انتقال من به بند ٣۵٠ اوین شد. پشت درب ورودی بند ٣۵٠ مردی خوش‌سیما با موهایی جوگندمی انتظارم را می‌کشید. آن روز نام او را نمی‌دانستم. او وکیل بندمان رضا رجبی بود. پس از چند پرسش کوتاه در مورد مرام و مسلکم، با بلندگو احمد شاه‌رضایی، مسئول اتاق چهار را خواست تا من را به اتاق چهار راهنمایی کند.

به گفت‌وگو سخت باور داشت

فیض اله عرب سرخی ـ مرحوم «هدی صابر» را دورا دور می‌شناختم، اما فرصت دیدار حضوری نیافته بودم. وقتی نیمه‌ی دوم سال ۸۹ به بند ۳۵۰ منتقل شدم، برای اولین بار او را دیدم و با استقبال گرمش مواجه شدم. بلافاصله پیشنهاد نشست و گفت‌وگو را مطرح کرد و من هم استقبال کردم منتهی برای عمومی‌تر شدن گفت‌وگو، پیشنهاد حضور تعدادی از دوستان دیگر را هم مطرح کردم و نهایتاً قرار شد این گفت‌وگو را چهار نفره یعنی علاوه بر خودمان، از عزیزان عمادالدین باقی و عبدالله مومنی هم دعوت کنیم. به هر حال اولین جلسه تشکیل شد و با پیشنهاد من نقد اصلاحات در دستور کار قرار گرفت و این جلسات تکرار شد.

سیمای مهربانی داشت

آرش علایی ـ چند ماهی که از جنبش سبز گذشت، در قوه‌ی قضائیه و دادستانی تغییرات زیادی صورت پذیرفت. در دی ماه ۱۳۸۸ تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی استان تهران را با دستور دادستانی در بند ۳۵۰ زندان اوین جمع کردند. بعد ازحدود دو سال و نیم حبس در سلول‌ها و بندهای مختلف، من را هم به بند ۳۵۰ منتقل کردند. در بندهایی که اقامت داشتم کارهای مختلف فرهنگی- آموزشی را تهیه، تدوین و اجرا کرده بودم. لذا چند روز که از اقامتم در بند ۳۵۰ که گذشت، شروع به صحبت با سایر افرادی که در بند بودند خصوصا هم‌سلولی‌هایم عبداله مومنی، علی ملیحی و حسن اسدی زیدآبادی در ارتباط با اجرای برنامه‌های فرهنگی-هنری در بند کردم.

فعال سیاسی بردبار و مداراگر

محمدصدیق کبودوند ـ زنده‌یاد آقای هدی صابر را اولین بار در بند ۳۵۰ زندان اوین دیدم. تابستان سال ۱۳۸۹ بود که وارد بند ما شد. البته به درستی به خاطر ندارم در اوایل ورود در کدام اتاق مستقر شده بود. اما نحو‌ه‌ی آشنایی ما و رویکرد و طرز برخورد به یا ماندنی وی در جریان مباحثات، برای من هم خاطره‌انگیز و هم بسیار احترام‌برانگیز است. ایشان برخلاف برخی از سیاسیون، از همان ابتدای ورود به بند، بنای آشنا شدن را با کسانی گذاشت که گفته می‌شد، متفاوت فکر می‌کنند. شاید در راستای چنین رویکردی بود که خیلی زود بنای آشنایی با من نیز گذاشت. ما قبل از اینکه هم‌اتاقی شویم، بنا به پیشنهاد ایشان برنامه‌ای روزانه با تایمی معین جهت بحث و گفت‌وگوی دوجانبه به منظورآشنایی با نظرات یکدیگر تنظیم و مشخص کرده بودیم. 

ژرف اندیش بی‌تاب

محمد مقیسه ـ صد افسوس است که هدی صابردر بین ما نیست! دریغ است که صابر نباشد. سخت است باور فقدانِ پژوهشگری آزاده و مسئولیت‌شناسی آگاه به زمان. مرحوم صابر یار و دلسوز هموطنان فرودست و فریادگری علیه نابرابری و تبعیض طبقاتی، انتخابگر و مخلوقی قادر به انتخاب و (و فقوهم انهم مسئولون) از میانِ ما ناباوران رفت؛ صابرعزیز! دوستان به سراغ من آمده‌اند و از تو و اندیشه‌ها و خاطراتت در دوران اسارت سراغ می‌گیرند. مانده‌ام از کجا شروع کنم؟ 

آقای صابر ما بیداریم

عبدالله مومنی ـ از یک سال بعد از خرداد ۸۸ مرسوم شده بود به صورت تقویمی و با توجه به روز تولد و برای حفظ روحیه و نشاط در بند ۳۵۰ برای همه به نوبت جشن تولد می‌گرفتند. در روز تولد من همه‌ی دوستان بر اساس لطف، خیلی از من تعریف کردند تا اینکه نوبت اظهارنظر آقای صابر رسید. هدی گفت در مورد عبدالله مبالغه شد و گفت البته ویژگی‌های خوبی هم دارد، اما در روز تولد هم روحیه‌ی انتقادی خودش را نشان داد. می‌توان گفت این سبک روحیه ومنش‌اش در دوران ما کمیاب بود. منش‌اش آرمان‌گرایی تعالی‌گرایانه بود….

از ‌نسل لاله، همزاد سروم

پس از شهادت هدی صابر در زندان، دو قطعه توسط دکتر مسعود پدرام به یادبود هدی صابر سروده و آهنگ‌سازی شد که توسط مهدی اقبال در بند ۳۵۰ اجرا شد. یکی از این دو قطعه با نام «ایران من» و دیگری با عنوان «از ‌نسل لاله، همزاد سروم» در خردادماه ۱۳۹۲ نیز به مناسبت سالگرد شهادت هدی صابر با خوانندگی آقای اقبال و نوازندگی خانم پدرام اجرا شد. اکنون کلیپی که مربوط به اجرای «از ‌نسل لاله» است تقدیم علاقمندان می‌شود:

دلنوشته همسر شهید صابر: هجرتى که ابدى شد…

هدى عزیز، حال فرسنگها دورتر از جسمت و نه روحت با تَن فرتوت خویش چندصباحى قلم و کاغذ را به اشکم مزین مى کنم. سالیان اول دورى تو سرگشته و مضطرب دنبال نور امید و دادرسى بودم که مبادا خون پاکت در دیار کُفر تلف نشود. به مانند خودت به این قاضى و آن بازپرس تَشَر زدم، دنبال قاتل گشتم و به ناگاه ضارب را در منزلم یافتم!  ٢ سال تمام پیگیر چرایى کشته شدن ناجوانمردانه تو از قاتل مسخِ به قدرت بودم؛ هر روز و شب کابوس قصاص و امید یافتنِ قاضى عادل التیامى بود براى غرور جریحه دار شده خود و فرزندانم، امّا نشد که نشد، خدا نخاست که نخاست و من را سرافکنده کرد در برابر خون پاک تو.

تنها رفتی …

دلنوشته همسر شهید هدی صابر به مناسبت پنجاه و ششمین سالگرد تولد

می‌خواهم با لبخند آن طور که تو دوست داشتی به استقبال تولدت بروم؛ اگر اشک‌ها بگذارند. دلم میخواهد یک دل سیر گریه کنم تا خالی شوم، تا بدون تو بتوانم برای چهارمین بار سالگرد تولدت را در دلم به یاد بیاورم و شاید جشن بگیرم. اما مگر دلم خالی می‌شود از درد بی‌درمان بی‌تو ادامه زندگی دادن؟ می‌خواهم سالروز تولدت را از بچه‌ها پنهان کنم، اما مگر می‌شود؟ از چشمهای شان معلوم است که پیشاپیش در فکر و ذهن‌شان به استقبال آن می‌روند، مثل من. هدای عزیز اگر بودی، امروز روز دیگری بود… اما امروز که نیستی هر سالگرد تولدت من و بچه‌ها را نه به یاد تولدت، که به یاد مرگت می‌اندازد. مثل یک پروانه از روی گل زندگی من و بچه‌ها که تازه داشتیم سروسامانی می‌گرفتیم پریدی و رفتی.

دل به مردم داشتن

فردا تولد هدا است که برای ماندن در این دنیا صابر نبود. اما نامش هدی رضازاده صابر بود. ملی ـ مذهبی از نوع خلّص آن. شوری در دل، دیدی در سر و توانی در پای که ایران را درنورد. تهران و اهواز و تبریز تا زاهدان، هر جا که ایران بود. سه الگو در باورش موج می‌زد و گرمش می‌کرد و گاه او را می‌گداخت: مصدق، تختی و حنیف‌نژاد. که هر کدام‌شان دوران‌ساز بودند. این سه در دنیای هدی با هم کنار می‌آمدند. محور این تعامل منش بود، رفاقت و غیرت برای کرامت مردم و عزت ایران، مابقی ویژگی‌ها مهم نبود….

اسکرول به بالا