پایداری بر سر قرار و زیست شهادت‌گونه

 شخصیت، منش و اندیشۀ هدی صابر در میزگردی با حضور شاگردان

آخرین مرحله از حیات هدی صابر بیش از فرازهای قبلی زندگی او در پیوند و همراهی با نسل نو رقم خورد. او مبدع و پیش‌برندۀ سلسله مباحث تاریخ و قرآن با عنوان «هشت فراز، هزار نیاز» و «باب بگشا؛ ضرورت رابطۀ صاف‌دلانه، همه‌گاهی و استراتژیک با خدا» در حسینیۀ ارشاد در سال‌های ۱۳۸۹-۱۳۸۶ بود و در جریان این مباحث پیوند با نسلی از دانشجویان و جوانان در زمانۀ عسرت و سرخوردگی و انفعال مسلط، هدی صابر را به معلمی که زیست و مرگ شهادت‌گونه‌اش در ایران جاودان شد، برای نسل نو بدل ساخت. بسیاری از حاضران در مباحث حسینیۀ ارشاد بینش برآمده از این مباحث را که ای‌بسا کلاسیک و دانشگاهی نبود، اما دردمندانه، استراتژیک و روشنگر بود، توشۀ زندگی خود کردند. در میزگرد پیش رو تنی چند از کسانی که فرصت آن را داشتند که در دهۀ ۱۳۸۰ از موهبت وقت‌گذاری و آموزش هدی صابر در جلسات و حلقه‌های مطالعاتی یا کلاس‌های عمومی حسینیۀ ارشاد بهره‌مند شوند، به بیان تجربۀ زیستۀ خود با هدی صابر پرداخته‌اند و از خلال بیان خاطرات خود می‌کوشند رئوس منش و مرام الهام‌بخش هدی صابر را نیز مختصراً طرح کنند. این میزگرد با محوریت امیر طیرانی – دوست و همراه سال‌های دور کودکی تا شهادت هدی صابر – و در منزل پهلوان حسین شاه‌حسینی برگزار شده است.

امیر طیرانی: بسم الله الرحمن الرحیم. إِنَّ اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّالِحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمنُ وُدًّا. آنان که ایمان آوردند و کار صالح کردند، خداوند در دل‌های دیگران محبت آن‌ها را قرار می‌دهد. امروز مصادف با یازدهمین سالگرد درگذشت مرحوم مهندس عزت‌الله سحابی است و ما امروز به همراه شاگردان هدی صابر گرد هم آمدیم. هدی علاقه و گرایش ویژه‌ای به منش‌های انسانی و پهلوانی داشت. علاقه ویژه او به تختی از همین‌جا ناشی می‌شد یعنی به این دلیل که معتقد بود منش‌های انسانی ورای خیلی از مسائل می‌تواند تأثیرات بسیار زیادی در صحنه عمل اجتماعی و فردی انسان‌ها بازی کند. حسین شاه‌حسینی یکی از الگوهای پهلوانی، سیاسی، اجتماعی و اخلاقی ایران و مورد تأسی هدی صابر بود. مرحوم آقای شاه‌حسینی ۱۳۰۶ به دنیا آمدند و ۱۳۹۶ از دنیا رفتند. بیش از ۷۰ سال در عرصه مبارزات سیاسی، اجتماعی و فعالیت‌های انسان دوستانه حضور داشتند و همه زندگی‌شان را وقف این جریان کردند. فقط به مسائل اجتماعی و سیاسی نمی‌اندیشیدند و همیشه در عرصه مسائل خیریه و کمک به دیگران در هر زمینه‌ای اعم از مالی، فکری و خانوادگی حضور فعال داشتند. اگر بین زندگی هدی و مرحوم آقای شاه‌حسینی مقایسه‌ای کنیم می‌بینیم که هدی هم همین‌گونه بود؛ یعنی ضمن اینکه یکی از پرتلاش‌ترین و فعال‌ترین نیروهایی بود که در عرصه سیاسی-اجتماعی ایران حضور داشت، یک لحظه از روابط و منش‌های انسانی غافل نبود. این رسیدگی به زندگی دیگران، یعنی جاهایی که دوستان، شاگردان، اطرافیان و فامیل و هرکسی که می‌شناخت نیاز به کمک داشت، همیشه جزو اولین نفرهایی بود که حاضر می‌شد. تلفیق بین اخلاق و سیاست، گرایش به عدالت و مذهب و ویژگی‌های انسانی که هدی به آن معتقد بود، ارتباط منظم فکری و روحی بین هدی و آقای شاه‌حسینی ایجاد کرده بود. تا جایی که من مطلع هستم عادت او این بود که صبح‌های زود با آقای شاه‌حسینی قرار می‌گذاشتند. حاج آقا می‌گفت ساعت شش صبح می‌دیدم زنگ در خانه به صدا درمی‌آمد. خانه هدی شمران بود و خانه حاج آقا خیابان مطهری کوچه کاکوتی. شش صبح مقابل خانه آقای شاه‌حسینی با نان سنگک تازه به دست بود؛ صبحانه مختصری می‌خوردند و بعد به گفت‌وگوها و کارهایی که داشتند می‌پرداختند. اینجا جایی است که دو نسل با ویژگی‌های مشترک به هم پیوند خوردند. هدی به‌عنوان شاگرد و آقای شاه‌حسینی به‌عنوان معلم و الگو. ما امروز اینجا آمدیم در خدمت چند تن از دوستان و شاگردان هدی، کسانی که با هدی زیستند و از او آموختند و به قول خودش: «و من هم از آن‌ها آموختم.» باشیم. رابطۀ هدی با شاگردان، رابطۀ یک‌طرفه نبود؛ چه در کلاس‌های درس و چه در رفتار اجتماعی، او یک‌طرفه عمل نمی‌کرد. بچه‌ها که اکثراً فرهیخته هستند و او سعی می‌کرد از همه بیاموزد. من از دوستان خواهش می‌کنم هرکدام راجع به همین ویژگی‌های هدی؛ که بود؟ چه بود؟ چه کار کرد؟ چه خاطره‌ای از او برایشان باقی است؟ و به قول شما که می‌گویید تنها صداست که می‌ماند صحبت کنید تا از هدی این‌ها بماند.

 پایبندی کیفی به عهد و قرار

سمانه گلاب: آشنایی من با آقاهدی به سال‌های ۱۳۸۵-۱۳۸۶ در کلاس‌های حسینیۀ ارشاد برمی‌گردد. به لحاظ کمّی دخترها شاید در آن جلسات کمتر بودند ولی جزو موارد و جمع‌هایی بود که اتفاقاً حضور فعال خانم‌ها را آنجا می‌دیدم. من از اواسط کلاس‌های «هشت فراز، هشت نیاز» وارد کلاس‌های حسینیه ارشاد شدم و به واسطۀ یکی از دانشجویان دانشگاه علامه -که در دانشکده‌های مختلف می‌گشت و بچه‌هایی که فکر می‌کرد به طیف فکری این جریان نزدیک‌تر باشند یا علاقه‌ای داشته باشند پیدا می‌کرد و همیشه یکی از کلاس‌هایی که معرفی می‌کرد کلاس‌های حسینیه ارشاد بود- با این کلاس‌ها آشنا شدم. آن‌موقع من کم سن و سال بودم و حدود ۲۰ سال سن داشتم. از جنبه‌ای بیشتر دوست داشتم که به جاهای مختلف سرک بکشم. تا پیش از اولین جلسۀ حسینیۀ ارشاد، سابقۀ خواندن دقیق و منظم و هدفمند نداشتم. حتی با سؤال وارد کتاب‌ها نمی‌شدم، تاریخ و کتاب می‌خواندم که خوانده باشم. آنجا وقتی وارد آن فضای حسینیۀ ارشاد و کلاس‌ها شدم دیدم یک نوع مواجهۀ متفاوتی با مسائل وجود دارد. در ابتدا هم نمی‌توانم بگویم که مثلاً در همان جلسۀ اول جذب شدم و یا یک کیفیت فوق‌العاده‌ای آنجا اتفاق می‌افتاد و من حتماً باید ادامه بدهم؛ خیر، ولی یک گزینه برای من در همان جلسۀ اول خیلی جذاب بود و آن هم جدیت آدم‌هایی بود که آمده بودند و بحث می‌کردند. شاید بگویم هفته‌های اول و دوم و سوم من با همین نیتی که بروم و فضا را ببینم، رفتم. ولی کم‌کم دیدم برخلاف خیلی از جاهایی است که می‌رویم – حداقل در آن دوره‌ای که دانشگاه از تب و تاب افتاده بود. من از سال ۱۳۸۴ وارد دانشگاه شدم و آن سال‌ها آغاز فصل جدیدی در دانشگاه‌ها بود و ما هم همان موقع وارد دانشگاه شدیم. خیلی‌وقت‌ها همه‌چیز فعالیت‌های کوتاه‌مدت و کم‌عمق بود. اما این کار حسینیۀ ارشاد هم بلندمدت بود و هم عمیق.

آدم‌هایی مثل آقاهدی یک پکیج کلی هستند، نمی‌توان یک قطعه را از آن‌ها برداشت و گفت این ویژگی برای من مهم است و این چارچوب ویژگی‌های ایشان بود. یک پکیج را نمی‌توان اصلاً توصیف کرد – آن هم در غالب کلمات و گفته‌ها؛ ولی کیفیت خاصی که در آقاهدی وجود داشت این بود که پای‌بند کیفی به عهد و قرارداد بود. حال این قرار و قرارداد می‌توانست کلاس‌هایش باشد، می‌توانست یک قرار سادۀ دانشجویی باشد، می‌توانست کلاس در خانه‌ها باشد، می‌توانست پروژۀ توسعه‌ای در حاشیه ایران باشد؛ در هر سطحی از کوچک‌ترین تا بزرگ‌ترین سطح هم پای‌بند می‌ماند و هم این پای‌بندی کیفی بود. یعنی اگر که قراری می‌گذاشت برای حضور در یک جمع چهار-پنج نفرۀ دانشجویی، جمعی که شاخص هم نبودند و دانشجویانی بودند که تازه‌ وارد دانشگاه شده بودند، حتماً با مطالعۀ قبلی می‌آمد، حتماً دقیق می‌پرسید که دنبال چه چیزی هستید؟ با چه هدفی؟ و این‌ها را برای این نمی‌پرسید که شما را در یک تنگنا قرار دهد که بخواهید از زیر کار در بروید، خیر! این را می‌پرسید که خیلی دقیق مطالعه کند و با هدف بیاید و جلسه را دقیق برگزار کند. «دست توی جیب نبودن» اصطلاح ایشان بود. یکی هم اینکه می‌گفت اگر کتاب می‌خوانید من نمی‌فهمم چرا تمیز خوانده می‌شود؟ اگر قرار است کتابی خوانده شود باید شیرازۀ آن دربیاید! این دو مورد در ایشان خیلی شاخص بود.

خاطره‌ای هم من تعریف کنم. سال ۱۳۸۸ من می‌خواستم از ایشان برای یک جلسۀ کوچک در دانشگاه دعوت کنم، خود من آدم راحت و بدون رودربایستی نیستم که بروم و دعوت کنم؛ با وجود اینکه چند سالی در کلاس‌هایشان بودم، اما با یک اضطرابی از ایشان دعوت کردم. آقاهدی موبایل نداشتند. یک شماره خانه دادند که اگر اتفاقی افتاد و خواستیم کنسل کنیم اطلاع دهیم. من روز سه‌شنبه، برای چهارشنبۀ هفتۀ بعد ایشان را دعوت کرده بودم. ما عادت داشتیم به‌عنوان دانشجو از افراد که دعوت می‌کنیم دو روز قبل یا یک روز قبل یادآوری کنیم؛ اما دو ساعت قبل برنامه کنسل می‌شد و چیز عجیبی نبود. اما من یک اضطراب شدیدی داشتم و چون راه تماس نبود به خودم می‌گفتم از کجا معلوم وسط این همه گرفتاری فراموش نکنند. با دوستانم هم صحبت کردم که چه کنم. ازآنجاکه قرار ساعت ۱۲ بود و من نمی‌دانستم می‌رسند یا نمی‌رسند، آقاهدی ساعت یک ربع به ۱۲ رسیدند و حالا اضطراب من تغییر کرده بود که بچه‌ها را پیدا کنم که مبادا دیر در جلسه حاضر شوند. و این هم برای من جذاب بود. اینکه می‌گویم پای‌بندی کیفی به قرار در هر حوزه‌ای، اینجا بود. برای یک قرار دانشجویی کوچک پنج-شش نفره ارزش قائل شدند، یادداشت کرده بودند، زودتر از همه آمدند، دست به جیب نیامدند و اتفاقاً ما دست به جیب در جلسه حاضر شدیم و همان موقع و همان حرف‌ها باعث شد یک‌سری دانشجوها که آنجا بودند نگاه و رویکردشان تغییر کرد و تعریف دوباره‌ای از کارهایی که می‌خواستیم انجام دهیم برای خودمان کردیم.

 وارث چهار کتاب

جلال یوسفی: حرف زدن از آقاهدی برای من سخت است به دو دلیل: یکی اینکه وقتی کسی در این جایگاه قرار می‌گیرد که راجع به آقاهدی صحبت کند، ناخودآگاه شاید انتظارها هم از او بالا برود؛ یعنی بعداً باید در رفتار اجتماعی و منشش بیشتر دقت کند و من این را در خودم نمی‌بینم. دوم اینکه ناخودآگاه بغضی در گلوی ما هست. اینها باعث می‌شود مقداری محتاطانه صحبت کنم. می‌خواهم از اولین دیداری که با آقاهدی داشتم برایتان بگویم. مرحوم شیخ نعمت‌الله صالحی نجف‌آبادی مریض بودند و تقریباً اواخر عمر ایشان بود. ما به دیدن ایشان رفتیم و بعد که برگشتیم یکی از دوستان گفت می‌خواهی با یک نفر آشنایت کنم که کلاً انسان متفاوتی است؟ گفتم بله چراکه نه. سال ۱۳۸۳ بود. به اتاقی رفتیم و آقاهدی آنجا نشسته بودند. اولین دستی که من با آقاهدی دادم هنوز یادم است یعنی آن ویژگی، گرمی و آن جدیت از همان ابتدا مشخص بود. همان‌جا ما یک ربعی با هم صحبت کردیم و برای دو روز بعد ساعت شش صبح با هم قرار گذاشتیم که نتیجۀ آن قرار به یک سری جلساتی که مقدمه و زمینه‌ساز جلسات «باب بگشا» در حسینیه ارشاد بود تبدیل شد. در آن قرار من به آقاهدی گفتم ما جلسه‌ای با آقای مهندس میثمی داریم و مدتی هست این جلسات برقرار است و الآن می‌خواهیم غیر از جلساتی که با آقای مهندس داریم یک جلسۀ دیگری هم در کنار آن داشته باشیم. در صحبت‌های اولیه قرار بود ۱۲ جلسه با آقاهدی باشد، ولی آن جلسات به مدت سه سال ادامه پیدا کرد و بانی شکل‌گیری جلسات «باب بگشا» در حسینیه هم شد.

وقتی خاطرات را مرور می‌کنم و آقاهدی بینمان نیست ناخودآگاه آن بغض در گلویم هست و برایم صحبت کردن سخت است. اما سعی می‌کنم که تا جایی که در توانم هست و به کمک خدا از ایشان بگویم. آقاهدی می‌گفت که ما یک آدم متوسطیم؛ البته ایشان یک آدم متوسط نبود. بیت شعری که همیشه در ذهن من هست که یادآور آقاهدی است:

دوزخست آن خانه کان بی روزنست

اصل دین ای بنده روزن کردنست

آقاهدی اهل روزن کردن بود؛ یعنی از کوچک‌ترین روزنه‌ای استفاده می‌کرد برای اینکه یک کار را فراخ و گسترده کند و با تمام وجود و احساسات این کار را می‌کرد. این باعث شده بود جدیت آقاهدی و نظم پیرامونی او بیشتر باشد و همین امر گاه منجر به این می‌شد که اطرافیان تصور کنند آقاهدی کمی خشن است و لطافت ندارد! اما چون ما با ایشان حداقل هفته‌ای یک جلسه داشتیم و جاهای دیگر هم باهم بودیم، این را می‌دیدیم که جدیت و نظم اوست و پیرامون، گنجایش آن را ندارد. طبیعتاً خود آقاهدی هم به‌مرور لطافتش بیشتر شد. یعنی ما خودمان طی چهار-پنج سال این تغییر آقاهدی را می‌دیدیم؛ ایجاد لطافت نسبت به پیرامون و اینکه لطافتی را در معادلاتش بیاورد و پذیرش این امر که چون نظم او بیشتر است دلیلی ندارد همه بتوانند با آن نظم همراهی کنند؛ این واقعاً بیشتر می‌شد. چرا این را گفتم؟ نوع وفات ایشان ممکن است این را به ذهن بیاورد که ایشان آدم سرسخت و خشنی بود و در زندان این اتفاق برای ایشان افتاد. یا ممکن است یک‌سری اطرافیان این حس را داشته باشند که جدیت بیش از اندازه ایشان فاقد لطافت بوده است. اما واقعیت این بود که ما می‌دیدیم،‌ که در درون ایشان کم‌کم این انعطاف‌پذیری بیشتر شده بود. نکته‌ای که خیلی مهم است و ما بعد از انقلاب خیلی آن را می‌بینیم، آدم‌ها برای جدیت خودشان از دیگران هزینه می‌کنند. ما آدم‌های جدی کم نداشتیم، آدم‌های قابل کم نداشتیم؛ ولی دیگران را هزینۀ جدیت و فهمشان نسبت به هستی می‌کنند. آقاهدی این‌طور نبود. او خودش را هزینۀ آن جدیت و فهم خودش می‌کرد و سعی می‌کرد اتفاقاً بار را از روی دیگران بردارد. سعی می‌کرد اطرافیان را به‌گونه‌ای ببیند که بتواند باری از روی دوش آن‌ها بردارد. همیشه فکر می‌کنم اگر آقاهدی آن روزی که تشییع‌جنازه مهندس عزت‌الله سحابی بود و آن اتفاقات رخ داد، حضور داشت، قطعاً با تدبیر بیشتری رفتار می‌کرد که هاله خانم کشته نشوند. متأسفانه آن موقع آقاهدی در زندان بود و متأسفانه آن اتفاق افتاد و متعاقب آن اتفاق بعدی در زندان افتاد و همیشه در پس ذهن من هست که ‌ای کاش این اتفاق نمی‌افتاد.

نکتۀ دیگر که باید راجع به آقاهدی بگویم این است که آقاهدی نسبت به اطرافیانش تحلیل داشت. شاید اگر روشنفکرانه نگاه کنیم، بگوییم نباید همدیگر را قضاوت کرد؛ ولی واقعاً تعاملات انسانی بدون قضاوت نمی‌شود؛ همۀ ما قضاوت داریم، ولی مهم این است که نسبت به قضاوتمان مسئولانه و نه با تحکم رفتار کنیم. این ویژگی در آقاهدی بود. یادم است قبل از اینکه ایشان را به زندان فرابخوانند، با هم که صحبت می‌کردیم راجع به تک‌تک بچه‌ها تحلیلش را می‌گفت که در مواجهه با یکی باید این کار را کرد یا باید فرصت را ایجاد کرد. برای من خیلی جالب بود که با تمام وجودش قضاوت را داشت ولی در این قضاوت تحکم وجود نداشت. او نسبت به چیزی که به آن رسیده است احساس دین و مسئولیت می‌کرد.‌

آخرین دیداری که با آقاهدی داشتم وقتی بود که از زندان به مرخصی آمده بود. دو مرتبه همدیگر را دیدیم. تلفن می‌زد، یک‌بار که تلفن زنگ خورد و کسی حرف نزد، من به مادر گفتم آقاهدی بود. بیست دقیقه بعد آقاهدی به خانۀ ما آمد و نشستیم با هم صحبت کردیم. می‌گفت که من برای چهل سال بعد برنامه دارم و واقعاً با یک امیدواری صحبت کرد؛ امیدی که در او موج می‌زد واقعاً عجیب بود و فارغ از پیرامون که به معنای بی‌خیالی نیست، با جدیتی که خودش داشت به موضوع نگاه می‌کرد. در یکی از گفت‌وگوهایمان یکی از آیات سوره فاطر مطرح شد که «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکتَابَ الَّذِینَ اصْطَفَینَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَیرَاتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذَلِک هُوَ الْفَضْلُ الْکبِیرُ» (فاطر: ۳۲) آقاهدی خودش را وارث کتاب می‌دانست؛ آن هم نه وارث یک کتاب؛ بلکه هم کتاب قرآن، هم کتاب هستی،‌ هم کتاب تاریخ و هم کتاب خودش به‌عنوان یک انسان. خودش را حامل و مخاطب و وارث این کتاب‌ها می‌دانست. واقعاً سعی می‌کرد حتی مقتصد هم نباشد و آن سابقون بالخیرات را پیشۀ خود کند.

با ذکر خاطره‌ای صحبتم را تمام می‌کنم. سالگرد شهادت پدر ما سوم بهمن است. یک سال برف سنگینی آمده بود که گازها قطع شده بود و خیلی سرد بود، حتی آب گرم ‌خانه‌ها هم قطع شده بود. ما یک‌دفعه دیدیم که زنگ خانه به صدا درآمد و آقاهدی گفت من هستم. تعجب کردم این وقت شب و آقاهدی! دیدم غذا گرفته و وقتی از پله‌ها بالا آمد، گفت چون شب شهادت پدر بوده گفتم غذا بگیرم، امشب را با هم باشیم. این خاطره هم واقعاً جزو خاطرات خوب من است چون خود ما هم یادمان نبود که شب سالگرد پدر است، اما آقاهدی ریزترین امور را مورد توجه قرار می‌داد.

 زندگی شهادت‌گونه هدی

ابوطالب آدینهوند: به نام خدا. عرض احترام می‌کنم به روح بزرگ مهندس سحابی و هاله و همچنین مرحوم شاه‌حسینی پهلوان بزرگ دوران ما. دستگیری هدی که در سال ۱۳۸۲ اتفاق افتاد، در جمع‌های دانشجویی اسم ایشان، آقای علیجانی و آقای رحمانی بود و اخبار ایشان را پیگیری می‌کردیم. اولین بار در اهواز در منزل یکی از دوستان فعال که یک سلسله جلساتی داشتند، با آقاهدی ملاقات کردیم. آن جلسات دو محور داشت؛ چرا تاریخ؟ چرا قرآن؟ من اول‌بار آقاهدی را که آنجا دیدم، احساس کردم وجه نامتعارفی داشت؛ از این زاویه که بخشی از ویژگی‌های شخصیتی و سبک زیستش با دوران تفاوت‌هایی داشت و اسیر روزمرگی نبود. می‌شد در برخورد اول با ایشان متوجه شد که به تعبیر آقای میثمی زمان‌زده نیست و در حد خودش دوران‌سازی داشت.

اولین بار که هدی را دیدیم، چون من خیلی شیفتۀ نیایش «خدایا! اخلاص، اخلاص، اخلاص» شریعتی هستم، در دیدار اول در روش برخورد، کلام و لحن کلامش آدم متوجه این موضوع می‌شد که از یک خلوص خاصی که حتماً محصول سلوک خاصی هست بهره‌مند بود. به‌مرور زمان این‌گونه دریافتم شد که ایشان از مسائل یک جمع‌بندی شخصی داشت و به نظر از این طرف هم شاگردان و کسانی که اطراف ایشان بودند خودشان یک احساس خلائی می‌کردند؛ یعنی حفره و گمشده‌ای احساس می‌کردند. بدین معنا که تغذیۀ فکری و معرفتی که در این دوره وجود داشت که این‌ها را راضی نمی‌کرد و خلأهایی در خودشان از لحاظ معرفتی یا مثلاً موضوعاتی مثل نسبت دین و سکولاریسم و دیگر موضوعاتی که مد روز و در سال‌های ۸۴-۸۵ در دکه‌ها و تریبون‌ها جاری و ساری بود، حس می‌کردند. به نظر من این تلاقی، رابطۀ دوسویه‌ای را رقم زد؛ یعنی از یک طرف خلأ، حفره و فقدان و از یک طرف هم یک کسی که دستاوردی داشت و گونه‌ای از سرشاری را با خودش همراه داشت. چون آقاهدی آدمی بود که گرچه عصر جامعیت نیست، ولی جامعیت قابل‌توجهی داشت و در حوزه‌های مختلف عمیق شده بود و از این زاویه این تعامل به نظر من تعامل به موقعی بود.

در جلسات اول آشنایی اساساً هدی را برای خودم به‌مثابه یک اتفاق دیدم و احساس کردم. یک اتفاق بود که در زندگی من پیش آمد و من حس کردم با یک پدیده‌ای دارم برخورد می‌کنم که بخشی از حفره‌های من را پوشش می‌دهد. واقعاً هم همین‌طور شد. در ادامه هم به نظرم این سیری که بعداً هم در اهواز و در کلاس‌های اوایل مباحث «باب بگشا» بود، به رابطه‌ای دو سویه تبدیل شد. درک و دریافت هدی از بحران صرفاً آموزش نبود؛ بلکه بحران را چندوجهی می‌دانست؛ منش، آموزش، کنش‌ورزی سیاسی. به وجوه مختلف بحران فکر کرده بود و این وجوه مختلف بحران به نظر در نص هم که مورد توجه هدی بودند، بود و ایشان دنبال این بود که در یک نوع تعاملی باشد. کلاس‌های اهواز، به معنی دقیق کلاس نبود، کارگاه بود. ابتدائا بچه‌ها بحث ارائه می‌دادند و بعد خود آقاهدی بحث ارائه می‌داد و بعد گفت‌وگو می‌شد. و به این باور داشت؛ نه به صرف اینکه این متد را یافته باشد. این را یک‌گونه رفتار مشارکتی می‌دید و اساساً می‌گفت هستی مشارکتی است و ولی حاکمیت غیرمشارکتی است. این مشارکتی بودن، در روان او وجودی شده بود؛ اینکه باروری و مکانیزم رشد از طریق مشارکت انجام می‌شود. به نظرم این یک وجه خیلی مهم بود که این خلأ و آن سرشاری توانسته بودند به هم برسند.

در اهواز کلاس‌ها ۴۰ -۵۰ نفره بود؛ درصورتی‌که جو سال‌های ۱۳۸۴-۱۳۸۵ جو یأس و ناامیدی بود و انفعال زیادی در حیطۀ سیاسی کشور بعد از روی کار آمدن دولت آقای احمدی‌نژاد حاکم بود. حقیقتاً من در ابتدا به ساکن با کلاس‌های هدی انسی نداشتم و خیلی به بحث‌هایی که ارائه می‌داد علاقه‌ای نداشتم، اما همانطور که دوستان اشاره کردند یک جدیتی در ایشان وجود داشت که به‌مرور زمان انسان را مشتاق می‌کرد تا جایی همراهی کند، حتی کسانی برای مخالفت می‌آمدند. یعنی این جدیت چنان بود که حتی مخالفان مجبور بودند که جدی بیایند و این عملاً یک فضای پویایی را ایجاد می‌کرد و به نظر من ایجاد کرده بود که کسانی که مثلاً نقطه‌نظری داشتند، نقد داشتند یا ردیه‌ای برای بحث‌های آقاهدی داشتند، آن‌ها هم جدی بحث می‌کردند. در همان جلسات اول این سیر را آدم حس می‌کرد که در کسانی که اینجا هستند یک پویایی وجود دارد، در بخشی از آن متد و برخوردهایی که آقاهدی داشت و آن‌گونۀ مشارکتی به‌صورت مدل کوچک در حال انجام بود و این اثرات را داشت. این رفت‌وآمد تقریباً ماهی یک‌بار اتفاق می‌افتاد و در اهواز هم یک هم‌نشینی روزانه بود؛ یعنی از صبح علی‌الطلوع تا شب حدود ساعت ۱۰ بود. اساساً یک روز کامل با هم در آن کلاس‌ها بودیم و در آنجا به هر ترتیب رفتارها و نوع برخوردها و ارتباط آقاهدی با بچه‌ها به‌گونه‌ای بود که می‌شد یک رابطۀ انسانی و مسئولانه‌ را مشاهده کرد و سعی داشت در حد امکان حس مسئولیت را القا کند و این صرفاً برایش یک حس غریزی و عاطفی بود که آن هم شأن و روش خودش را دارد و این در رفتارش وجود داشت.

من خاطرم هست یک‌بار در یکی از کلاس‌ها قبل از شروع مرا صدا زد و من فکر کردم کار خصوصی با من دارد تا اینکه گفت خیلی برای ایران کار کن. یعنی در‌ِگوشی او هم‌ چنین بود! این «برای ایران کار کن» را از یک انسان اسطوره‌ای شبیه مصدق الهام گرفته بود. در تمام روان و وجودش این موج می‌زد و سراسر زندگی‌اش وقف همین «خیلی برای ایران کار کنید» شد. آن‌گونه وقف ایران بودن و برای ایران کار کردن او را کم دیدم و شاید بتوان گفت حقیقتاً ندیدم. خاطرم هست در حیاط حسینیه ارشاد دوستی در بحث با آقاهدی و من که آنجا بودم صحبت‌های کلان پرطمطراقی می‌کرد، آقاهدی می‌گفت مهم این است که اثرانگشت ما در ایران باشد، ردی از کار ما در ایران وجود داشته باشد و این اهمیت دارد، صرف ایران‌خواهی با شعار نیست. این برای آقاهدی مبتنی بر یک منش اخلاق و پهلوانی بود و مثلاً در همین کتاب میراث پهلوانی اشاره‌ای دارد به پهلوانان و این سوال را مطرح می‌کند که کارویژۀ اصلی پهلوانان چه بود؟ می‌گوید ویژگی اصلی پهلوانان این بود که وقتی مردم گرفتار و در حال استغاثه هستند، رسالت پهلوان این است که به ضعفا و مظلومین در برابر ستمگران کمک کند.‌ آقاهدی خودش هم یک چنین روشی را برگزیده بود و این در کنش‌هایی مثل عملکردش در زاهدان مشهود بود. من یک‌بار با دوستی به‌عنوان مسافر در آن بخش‌هایی که آقاهدی کار کرده بود رفتیم و دیدیم حقیقتاً جاهایی بود که از زیست و امنیت اجتماعی بهره‌مند نبودند. ولی آن جاها به گفتۀ دوستی که با او در زاهدان همراهی و گفت‌وگو می‌کردیم، آقاهدی کوچه پس‌کوچۀ ایران را دیده بود و یک مشاهدۀ عینی و علمی داشت و دلش برای وطن از آن‌گونه میراث پهلوانی و آیین پهلوانی می‌جوشید.

یکی از دیگر وجوه منش هدی به نظر من برگرفته از منش خود خدا بود. هدی می‌گفت که اخلاق الله، یعنی الگوی اخلاقی ما خود خداوند است. مثال می‌زد و می‌گفت در قرآن آمده که خداوند بر سر عهدش می‌ماند و وفای به عهد دارد؛ بحث «قرار» هدی زمان صرف نبود؛ یکی از نمادها و نشانه‌هایش بحث زمان بود وگرنه ایدئال خدا در «قرار» ایستادن بر سر آرمان‌ها است. مثال‌هایی هم در کلاس‌های حسینیۀ ارشاد می‌زد؛ مثلاً مرحوم صمدیه لباف یکی از مثال‌های آقاهدی برای ایستادن بر سر قرار بود و می‌گفت اگر اتفاقی که برای صمدیه افتاد در جایی غیر از ایران می‌افتاد به‌عنوان یک فیلسوف بزرگ روی زیبایی‌شناسی کار او بحث می‌کردند که می‌توانست کسی که قصد ترور او را داشت با گلوله بزند اما نزد. می‌گفت صمدیه اخلاق خدا را داشت، سر قرار بود، ایستاده بر عهد بود و از این بابت صمدیه اخلاق خدا را داشت. حقیقتاً من این سر قرار بودن را در جای‌جای حیات هدی و در این پنج-شش سال که با او آشنا شدم دیدم.

در مدتی که حتی یک روز کامل را در اهواز کنارش بودیم من هیچ‌گاه ندیدم حتی پنج دقیقه از وقت او تلف شود. و باور داشت و می‌گفت که یکی از سؤال‌هایی که خداوند از انسان می‌پرسد این است که شما با انرژی که من به شما دادم چه کار کردید؟ خدا از اتلاف انرژی انسان‌ها سؤال می‌کند. می‌خواهم بگویم هدی هروقت می‌گوید اخلاق خدا یعنی عملاً رویکرد هستی‌شناسی‌ای به بحث منش داشت و اساساً یک معنامندی هستی در پرتو این امر اتفاق می‌افتاد. آن‌چنان‌که در آیین جوانمردی هست و می‌گوید اگر جوانمردی وجود نداشته باشد، اصلاً جهان از هم می‌پاشد. یا مثلاً آن‌چنان‌که در ابتدای تورات آمده است با آن ادبیات استعاری می‌گوید که خداوند نگران شده بود از آفرینشی که کرده بود که این انسان چه کار می‌کند؛ تا اینکه سالک و عاشقی را دید و آن سالک نوح بود به حرمت عاشقان حیات این دنیا ادامه پیدا کرد. حقیقتاً هدی یکی از آن عشاق بود که اهل سلوک بود و این اشارتی که کردم در او تبلور پیدا کرده بود و به نظر من او مبنای تئوریکی برای منش یافته بود که این بنیه، بنیه‌ای باشد که برای آموزش هم باشد و صرفاً حسی نباشد.

یک خاطره ویژه دارم و همان نکته‌ای که آقا جلال گفت که ایشان حساس بود روی اینکه باید برای ایران کار کرد و خیلی به این مسئله اهمیت می‌داد. قرار انجام ارائه‌ای بحثی جمعی با مشارکت هدی بود؛ یک جمع دانشگاهی بودیم و کار می‌کردیم و حتی جمعی هم ارائه می‌دادیم. آنجا یک بخشی از کار و جمع‌بندی به عهدۀ دو سه‌نفری از ما بود و آن جمع‌بندی ناقص بود. مقارن با ایام امتحانات پایان‌ترم هم بود، چون درس خواندن ما هم شب امتحانی بود گفت قرار بود جمع‌بندی کامل باشد، کار کدام گروه است؟ ما هم گفتیم ما ناقص کار انجام دادیم، گفت چرا؟ گفتیم وقت نداشتیم. گفت شب نخواب! مگر نمی‌دانی چه بلایی دارد سر ایران می‌آید؟ این حرف‌ها را در سال‌های ۱۳۸۶-۱۳۸۵ می‌زد که هنوز فاجعه‌ای که در نتیجۀ ناکارآمدی عمیق و بی‌نظامی که وجود دارد الآن به آن دچاریم، عمیق نشده بود و آن برخورد خیلی به آن جمع تلنگر بود. تشر او تشر شیک و شسته‌رفتۀ تحقیرآمیز نبود؛ ولی حقیقتاً تشری که هدی می‌زد تشر طالقانی‌گونه بود و از سر این بود که شخص به خود بیاید، جمع به خود بیاید، خیلی هم دوستانه بود. من هرگز هیچ‌کسی را به لطافت هدی ندیده بودم و هنوز هم ندیدم، یعنی بی‌نهایت انسان لطیفی بود و واقعاً لطافت او مسیح‌گونه بود. به نظرم هدی زندگی شهادت‌گونه‌ای داشت؛ یعنی اساساً شهادت هدی یک فرآیند بود نه یک نقطه. خودش را در آزمون شهادت می‌دید – به تعبیر دکتر شریعتی – به نفع کسانی که شهادتی به نفعشان نبوده است و این را واقعاً می‌دیدی که در این زندگی هدی جریان داشت.

 الهام‌بخش پیوند با اجتماع

احسان کاظمزاده: ابتدا آشنایی با هدی را بگویم. پدر من همیشه از قدیم مجلۀ ایران فردا را تهیه می‌کرد و همیشه در دوران دانش‌آموزی من در خانۀ ما ایران فردا بود. من می‌دیدم و همیشه نام این چندنفر یعنی آقای رحمانی، آقای مهندس سحابی و … را می‌دیدم. همیشه فکر می‌کردم هدی اسم خانم هست. از بچگی من، پدرم به حسینیه ارشاد می‌رفت، ما هم می‌رفتیم و می‌نشستیم و خیلی چیزی نمی‌فهمیدیم. آنجا چندین بار ایشان را در جمع دوستان دیده بودم، فکر می‌کنم آن‌موقع سخنرانی نداشتند. تا اینکه یک‌بار زمانی که دانشجو شده بودم، سال ۱۳۸۴-۱۳۸۵ بود که در روزنامۀ شرق دیدم که یک کلاس تاریخ برگزار می‌شود و خبر آن را کار کرده بودند و من چون در مناسبت‌ها و مثلاً شب‌های رمضان حسینیه ارشاد زیاد می‌رفتم، رفتم که در این کلاس‌ها شرکت کنم. هرچند خودم تاریخ می‌خواندم اما خوانش تاریخی و آن نکاتی که آقاهدی در تاریخ یا مباحث «باب بگشا» داشت برای من هم جدید بود و هم جذابیت داشت؛ ازاین‌جهت که به‌صورت کلاسیک نبود که مانند همه‌جا مثلاً تاریخ را در برهه‌های خاص مطرح کند یا از چهره‌های شاخصی که در کتاب‌های تاریخ آمده است بگوید. مثلاً یادم است که از خانم میرهادی هم گفتند، از آیت‌الله فیروزآبادی هم گفتند. فعالیت‌های اجتماعی-فرهنگی که در هر دوره اتفاق می‌افتاد هم‌زمان با تحولات سیاسی زمانۀ خودشان را روایت می‌کردند و این حلقۀ اتصال من به فکر آقاهدی بود که مثلا این خدمات اجتماعی را کسی مانند آیت‌الله فیروزآبادی انجام داده و مثلاً یادم است که هم روحانی بود، هم نماینده مجلس، هم بیمارستان خیریه تأسیس می‌کند و مثلاً باعث می‌شود دکتر حکیم‌زاده از پزشکان درجه یک تهران داوطلبانه آنجا کار کنند. یک چنین شخصیت‌هایی را معرفی کردن و از دل تاریخ بیرون کشیدن برای من خیلی جالب بود. خود من از رهگذر همین کلاس‌های حسینیه ارشاد وارد فعالیت‌های اجتماعی شدم و به لحاظ معرفت‌شناختی بنیۀ کار اجتماعی خیلی به من بینش داد که عمق اجتماع ایران چیست و برای یک کار اجتماعی در ایران جلو برود برای من یک دستمایۀ خوبی بود.

در کلاس‌های «باب بگشا» فقط بحث قرآنی نبود. این بحث را این‌قدر عمیقاً به اجتماع پیوند می‌داد که مهمان جلسه خانم سعیده قدس از موسسۀ خیریۀ محک بود. کمتر کسی هست که مثلاً در محفلش بخواهد خانم قدس را معرفی کند– هرچند کاری که ایشان کرده است خیلی شاخص‌تر از کارهای روشنفکران ماست – و یکسری سؤال‌های اساسی بپرسد و اینکه پرسش‌ها و آموزه‌هایی که در کلاس‌های تاریخ و باب بگشا داشتند از او بپرسد و جواب بگیرد؛ نه اینکه موضع ایشان در تحلیل و فهم کار خانم قدس مثلا این باشد که بگوید دل شما سوخت، بچۀ سرطانی داشتید و آمدید و انجمن خیریه زدید و …! اصلاً چنین سؤال‌هایی را نپرسید، بلکه یک‌سری سؤال اساسی پرسید. درواقع با آن سوالات از کسانی مانند خانم قدس، آقاهدی پژوهش‌ها و افکار خودش و تمام تجربه‌هایی را که با آن زندگی کرده بود، محک می‌زد.

از ما به عنوان شنوندگان بحث هم دعوت می‌کرد صحبت کنیم. من در فضای دانشگاهی و جاهایی که بودم عادت داشتم همیشه یک تعدادی سخنرانی کنند و همه مستمع باشند و نهایتاً یک پرسش و پاسخی بگذارند. ولی آقاهدی چنین نگاهی نداشت و می‌خواست که حاضران در جلسات، آورده داشته باشند. یک‌بار از طریق دوستان که به ما میدان داده شد تا ما هم صحبت کنیم، این خودباوری را به وجود آورد که قرار نیست فقط شریعتی در حسینیه ارشاد صحبت کند، فقط امثال مهندس سحابی صحبت کنند. ما هم در حدی که می‌توانیم و فهم داریم بیاییم بحث ارائه دهیم.‌ این خودباوری را با تغییرات مثبتی به وجود آورد که وارد فعالیت‌های اجتماعی و NGOها شدیم فهمیدیم خیلی چیزها به ما ربط دارد. مثلاً کودک کار به همۀ ما ربط دارد، مسائل زنان و اجتماع و همه‌چیز به ما ربط دارد؛ مگر به آقاهدی ربط داشت که در حاشیه زاهدان کار کند؟ خودش زودتر از همه بیاید، کتاب بیاورد، راهنمایی کند و … . واژه‌ای که برای آقاهدی استفاده می‌شود نه کلمۀ استاد، بلکه کلمۀ «معلم» است که برازنده او بود. آن مسئولیت‌پذیری که داشتند خیلی کم‌نظیر و دست‌نیافتنی بود. فقدان ایشان در جامعۀ امروز خیلی خیلی دیده می‌شود. آن مسئولیت‌پذیری فقط در همان کلاس نبود. ما دو اردو با دوستان حسینیه ارشاد رفتیم. اردوی آخر که دو سه روزه سمت رستم‌آباد رفتیم، آقاهدی از ساعت شش صبح رفته بود برای یک اتوبوس نان سنگک و پنیر برای صبحانه گرفته بود. روز قبل ما یک سفر طولانی داشتیم تا برسیم به آن جایی که خوابگاه بود، واقعاً سفر طولانی و سنگینی داشتیم و صبح به زحمت که بیدار شدم دیدم ساعت ۶ صبح است و آقاهدی رفته نان گرفته است. فکر کردم چه کسی این مسئولیت را به او داده است که برای یک اتوبوس در یک سفری زحمت بکشد؟ می‌توانست تقسیم کار کند. دقیقاً تمام آن لحظاتی که با ایشان بودیم لحظات غنی‌ای بود که هر لحظه چیزی یاد گرفتیم. این‌طور نبود که بنشیند تا پذیرایی شود. خودش یک طرف توزیع‌کننده بود و حواسش به همه‌چیز بود. مثل مهمان نبود. این جنبۀ مشارکت و مسئولیت‌پذیری او را نشان می‌داد. یا همین دشت لاله‌ها که سمت گچسر بودیم، رفتیم سمت دیزین یک مسیر پیاده‌روی حدود دو ساعت بود که گروه ما رفت. من تنبل بودم و نفر آخر بودم و آقاهدی از من عقب‌تر بود، بعد یک سگی پارس می‌کرد، آقاهدی گفت شما بروید من اینجا هستم. یعنی او از عقب حواسش به گروه بود و چقدر یک نفر می‌تواند مسئولیت‌پذیر باشد. چنین چیزی که فردی خودش اتوبوس هماهنگ کند، تغذیه را بیاورد، ثبت‌نام کند، مسئولیت‌پذیر و هوادار باشد، این جنبه و چنین منشی در آسمان روشنفکری ایران تعریف نشده است.‌ اگر ایشان در حوزۀ پهلوانی و جوانمردی پژوهشی انجام داده و کتابی نوشته است در وصف خود ایشان است، منش پهلوان حسن رزاز که در مشروطه با روس‌ها درگیر شده بود، همان منش در آقاهدی بود. می‌خواهم بگویم که تمام این عناصر تاریخی و آن زندگی زیسته خودش و پژوهش‌هایی که کرده بود از سر دغدغه مندی بود و این برای من خیلی آموزنده بوده و از ایشان به یادگار مانده است.

 تلاقی سنت جوانمردی ایرانی با عنصر مذهب

کمال رضوی: بسم الله الرحمن الرحیم. نسل ما آقاهدی را از دهه ۱۳۸۰ و از دورۀ دانشجویی می‌شناسیم. من نام ایشان را در سال ۱۳۸۲ که به‌اتفاق آقایان طیرانی، علیجانی و رحمانی بعد از اتفاقات مربوط به ناآرامی‌های خرداد ۱۳۸۲ در دانشگاه‌ها که به ناحق دستگیر شده بودند، شنیده و پیگیر اخبار ایشان بودم. ایشان زندان سختی را آن دو سال – حد فاصل ۸۲ تا ۸۴ – پشت سر گذاشتند. گمان می‌کنم سال ۱۳۸۴ در آستانۀ انتخابات ریاست‌جمهوری بود که آقاهدی آزاد شدند. تا آن‌موقع ما ایشان را فقط دورادور می‌شناختیم، نامشان را شنیده بودیم و بعضاً مطالبی از ایشان خوانده بودیم تا اینکه در سال ۱۳۸۵ فرصتی پیش آمد و به اتفاق جمعی از دوستان قرار شد که ما جلسات قرآنی با آقاهدی داشته باشیم. اواخر تابستان ۱۳۸۵ خانۀ یکی از دوستان اولین جلسه برگزار شد؛ البته در مورد اینکه روی موضوع بحث توافق صورت بگیرد و کیفیت پیشبرد موضوع و … آقاهدی هیچ پیش‌شرطی نداشتند. ولی آقاهدی جمله‌ای داشتند که می‌گفتند «ایران سرزمین استارت‌های بی‌پایان است.» یعنی استارت کارها و پروژه‌ها زده می‌شود و بعد رها می‌شوند و تنها پیش‌شرطی که مطرح کردند گفتند که اگر کار را باهم استارت زدیم، جدیت در کار باشد و بچه‌ها پای کار باشند و به همان میزانی که توافق می‌شود متعهد باشند که وقت بگذارند و در جلسات حضور منظم داشته باشند و دوم اینکه کار مشترک و جمعی باشد؛ یعنی اینکه می‌گفت من در مقام به قول معروف استادی و معلمی نیستم و می‌خواهیم باهم بحث کنیم. که البته این هم از تواضع و فروتنی‌ای بود که همیشه داشتند. همین دو شرط را گذاشتند و حول همین هم توافق شد. یکی دو جلسه راجع به موضوع صحبت شد تا نهایتاً به همان بحث «رابطۀ استراتژیک با خدا» رسیدیم.

جمع‌بندی‌ای بود که آقاهدی بعد از آزادی از زندان ۸۲ تا ۸۴ داشتند. در سخنرانی‌ای که شهریور همان سال در حسینیۀ ارشاد در سالگرد مرحوم آقای طالقانی داشتند – آن سخنرانی توسط دوستان ما در دانشگاه علم و صنعت پیاده شد و همان موقع برای ورودی‌های جدید منتشر شد – آقاهدی یک فصل جدیدی را در زندگی خودش آغاز کرد. به عنوان ماحصل تأملات و تفکراتی که در زندان داشت و با جمع‌بندی از دورۀ قبلی، به این نتیجه رسیده بود که نسل نو با بحران آموزش مواجه است و باید آستین بالا زد و برای آموزش نسل نو وقت گذاشت. بر اساس همین جمع‌بندی بود که بعد از آزادی از زندان با اتکا به رویه مرحوم طالقانی که مسجد هدایت را برای یک نسلی تبدیل به پایگاه آموزش کرده بود، تلاش خودش را به سهم خودش کرد که حسینیۀ ارشاد را تبدیل به این پایگاه آموزش برای نسل نو کند. با یک فاصله‌ای بحث‌های «هشت فراز، هزار نیاز» را ایشان آغاز کردند و ماه‌های آخر جلسات «هشت فراز، هزار نیاز» بحث «باب بگشا» هم به حسینیۀ ارشاد آورده شده؛ یعنی تصمیم گرفتند همان بحث‌های قرآنی که ما دو سال قبل شروع کرده بودیم را در حسینیه ارشاد به صورت عمومی‌تر با یک صورت‌بندی جدیدی مطرح کنند.

صحبت در مورد آن سیر فکری و هرکدام از یافته‌های بحث‌های تاریخ آقاهدی و باب بگشا خیلی زیاد است و شاید در حوصلۀ شما نباشد، منتها آن چیزی که در رویکرد آقاهدی خیلی بارز بود، به جز این جمع‌بندی‌های فکری، مرام و منشی بود که هرکسی در اولین دیدار متوجه آن می‌شد؛ یعنی مخاطب متوجه می‌شد که با آدم ویژه‌ای طرف است. آقاهدی خصلتی داشت که وقتی شما برای اولین‌بار با او مواجه می‌شدید یک مقدار نامتعارف به نظر می‌آمد. آدم متعارفی به نظر نمی‌آمد، در عین اینکه ساده بود و بروز خاصی نداشت و همان سبک زندگی ساده‌اش را در لباس پوشیدنش می‌دیدید. ولی آدم وقتی با او مواجه می‌شد این نامتعارف بودن را حس می‌کرد.

تصورم این است که آقاهدی حاصل تلاقی سنت جوانمردی ایرانی با عنصر مذهب بود و واقعاً به مفهوم واقعی کلمه مذهبی بود – نه صرفاً به معنای متشرع بودن که البته متشرع هم بود. در این سال‌ها گفته شده که ایشان به‌شدت به میراث پهلوانی ایران و آن سرمایه‌ای که در کسانی مثل پهلوان رزاز گرفته تا نسل‌های متأخرتر مانند آقای شاه‌حسینی که مثال زده شد و قبل‌تر از آن تختی متبلور شده بود، بسیار علاقه داشت و این علاقه صرفاً یک علاقۀ نوستالژیک نبود؛ واقعاً حول یک جمع‌بندی و بازخوانی پژوهشگرانه‌ای از تاریخ این سنت جوانمردی در ایران – هم ایران قبل از اسلام و هم ایران بعد از اسلام- بود. ما یک دوره‌ای بعد از اسلام و در تاریخ ایران میانه جنبشی به نام «فتوت» در ایران داشتیم؛ فتوت از ریشۀ کلمه همان «فتا» هست که در قرآن هم راجع به اصحاب کهف آمده است: إِنَّهُمْ فِتْیهٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدی. فتی بودن در قرآن در مورد ابراهیم از قول دیگران به کار رفته است (قالُوا سَمِعْنا فَتًى یَذْکُرُهُمْ یُقالُ لَهُ إِبْراهِیمُ). جنبش فتوت که در برهه‌ای پیوند خورده با جریان تصوف در ایران است یک میراث چند سده‌ای بود که حداقل تا دوره صفویه ادامه پیدا کرد و خیلی‌ها معتقدند که ریشه‌های این جنبش فتوت به همان آیین جوانمردی ایران باستان و قبل از اسلام برمی‌گردد. روی این جنبش فتوت به لحاظ پژوهشی کارهای زیادی انجام شده است و آقاهدی هم به سهم خودش کار انجام داده است؛ البته بیشتر روی زندگی و سیرۀ پهلوان‌های متأخر کار کرده است تا اینکه بخواهد کار تاریخی به آن مفهوم انجام دهد و تلاش کرده که ذیل همین رویکرد جوانمردانه و پهلوانی نمونه‌های معاصر خودش را بازیابی کند؛ مثلاً ویژه‌نامه‌ای راجع به تختی در نشریۀ چشم انداز ایران کار کردند، که کار بسیار ارزشمند و پایداری است و تقریباً از معدود کارهایی است که روی تختی به صورت پژوهشگرانه انجام شده است و زندگی و منش تختی را بازنمایی می‌کند؛ یا کتاب میراث پهلوانی که یک پژوهش مشترک بود و دوستان حتماً مطلع هستند. رویکرد ایشان به میراث پهلوانی و جوانمردی فقط رویکرد پژوهشی نبود؛ چیزی بود که به آن رسیده بود و همۀ ما حس می‌کردیم که با آن زندگی کرده است. در سیره و منش زندگی‌اش این رویکرد پهلوانی را متبلور می‌دیدیم، در دستگیری از مظلوم و دستگیری از آسیب‌دیدگان اعم از خانواده سیاسی تا یک انسان عادی.

خاطره‌ای را نقل می‌کنم و جالب است و دوستان حاضر هم بعضاً حضور ذهن دارند. ما بعد از یکی از همین جلسات قرآن در منطقۀ یوسف‌آباد از جلسه بیرون آمدیم و صدای یک خانمی از ساختمان روبه‌رو می‌آمد که استمداد می‌کرد و کمک می‌خواست و فریاد می‌زد «کمک، این دارد مرا می‌کشد.» ساکنان آپارتمان‌های همان ساختمان هم سرشان را از پنجره‌هایشان بیرون آورده بودند و داشتند نگاه می‌کردند و هیچ‌کس مداخله نمی‌کرد. ما هم بیرون آمدیم و به سبک زندگی در کلانشهر که به این اتفاقات روزمره عادت داریم و از این دست اتفاقات زیاد می‌بینیم، بی‌توجه در حال گذر بودیم. به طور معمول آدمی حساب می‌کند اگر در هر کدام از این منازعات مداخله کند یک صبح و شب را باید روی این اتفاقات بگذارد، ولی آقاهدی چنین محاسباتی نداشت و تا رسید و صدا را شنید و دید این خانم طلب کمک می‌کند و کسی نیست فریادرس او باشد، رفت در خانه را زد. زنگ زد و هیچ‌کس در را باز نکرد. دید که اینطور نمی‌شود، کلاسوری که همیشه با او بود، دست یکی از بچه‌ها داد و از دیوار بالا رفت. همسایه‌ها که دیدند کسی از دیوار بالا می‌رود یکی‌شان در خانه را باز کرد و ما به‌اتفاق داخل رفتیم. اول از همه خود آقاهدی پشت در واحد رفت، سروصدا خوابید و چند دقیقه بعد هم پلیس آمد. کسی بود که حمیت و غیرتی داشت و وقتی می‌دید اتفاقی از این گونه رخ می‌دهد و صدای مظلومی بلند می‌شود، نمی‌توانست دست روی دست بگذارد و منفعل باشد. احساس مسئولیت و تعهدی بود بر اساس همان سنت و آیین جوانمردی که در وجودش متبلور شده بود و خودش را متعهد به مداخله می‌دید.

خاطرۀ دیگری را به عنوان یک دریغ و افسوس مطرح و عرضم را تمام می‌کنم. حدیثی به‌عنوان حدیث نبوی هست که می‌گوید: «إِنَّ لِرَبِّکمْ فِی أَیامِ دَهْرِکمْ نَفَحَاتٍ أَلاَ فَتَعَرَّضُوا لَهَا.» می‌گوید که در ایام روزگار و زندگی شما نسیم‌های رهایی‌بخشی می‌وزد که حواستان را به آن جمع کنید، آگاه باشید که آن‌ها را از دست ندهید. من فکر می‌کنم که حضور پای کلاس درس هدی صابر برای ما یکی از آن نفحات بود که نصیبمان شد. ولی همیشه هم این دریغ را با خودم دارم که سال ۱۳۸۸ قبل از اینکه آقاهدی طرح آخرشان را در زاهدان شروع کنند در حال بستن تیم پژوهشی‌ طرح بودند و من هم سال آخر کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران را می‌گذراندم و مشغول نوشتن پایان نامه بودم. مرا صدا زدند و آن‌موقع خانۀ نواندیش بودند، گفت می‌خواهیم یک طرح این چنینی را آغاز کنیم و دوستانی هم هستند و از اساتید شاخص دانشگاه  هم نام بردند که به‌عنوان مشاور علمی کمک می‌کنند و شما هم بیا به عنوان پژوهشگر همکاری کن. شرایط کار و بیمۀ تامین اجتماعی را هم توضیح دادند. من آن‌موقع در یک شرکت مهندسی شاغل بودم؛ چرا که رشته لیسانس من مهندسی بود، یک مقدار کاهلی کردم؛ تاحدی  هم به خاطر اینکه پایان‌نامه کارشناسی ارشد را تازه شروع کرده بودم؛ از ایشان عذرخواهی کردم و گفتم که الآن گرفتار هستم. بعداً خیلی افسوس خوردم که این فرصت را از دست دادم و همیشه فکر می‌کنم این کار مشترک یکی از آن نفحات بود که آگاه نبودم و از دست دادم.

 صبر و پایداری در زندان

امیر طیرانی: صحبت‌های بچه‌ها را شنیدیم. یکی از محورهای مشترک صحبت‌ها، بحث آموزش است که همۀ بچه‌ها روی آن تأکید کردند و اصلاً کار هدی این بود و بالواقع درست هم بود و خیلی روی آن انرژی گذاشت. اما بیش از مسئلۀ آموزش، هدی روی چیز دیگر تمرکز داشت؛ تولید، انباشت و بعد آموزش. یعنی این مراحل سه‌گانه را در عمل اجتماعی خودش داشت. می‌گفت اگر ما تولید نکنیم و تولید نداشته باشیم و اگر این تولید را جمع و انباشت نکنیم آموزش ما، آموزش شکلی خواهد بود، اگر کلاسی برگزار شود به قول خانم گلاب بدون یک تعهد کیفی است، شکلی و کم‌اثر است. آموزش زمانی می‌تواند مؤثر باشد که مبتنی بر تولید انباشت شده است که بتواند به حرکت دربیاورد.

یک مسئله دیگر که دوستان اشاره کردند همان ماجرای صدای استمداد از خانۀ یوسف‌آباد و تعهد اجتماعی که فقط روی همین مسائل نبود. این خاطره‌ای که می‌گویم دو یا سه بار برای ما تکرار شده است. در خیابان که می‌رفتیم، من رانندگی می‌کردم و هدی کنار من بود که یکباره می‌دیدم که با دست محکم اشاره به ماشین بغلی می‌کند. در خیابان مطهری از خیابان مفتح رد به سمت شرق شده بودیم، ماشینی حرکت می‌کرد که فرزند خانواده سر و تنش را از پنجرۀ ماشین بیرون آورده بود و ما هم از کنار آن‌ها رد می‌شدیم. دیدم با یک خشم و عتابی به پدر آن فرزند نگاه می‌کند و حرف می‌زند که مثلاً الآن یک اتفاقی برای فرزندت می‌افتد که من به او گفتم این‌طور که به طرف می‌گویی الآن جلوی ما را می‌گیرد و دو سیلی هم به ما می‌زند! ملایم‌تر بگو. این‌قدر متأثر شده بود از اینکه یک بچه‌ای سرش را از ماشین پدرش بیرون آورده بود و امکان دارد که برای او اتفاقی بیفتد. می‌خواهم بگویم که حتی به این مسائل کوچک هم اهمیت نشان می‌داد، قاعدتاً پدر و مادر در آن ماشین باید بیشتر حواسشان جمع بچه می‌بود.

اما یک نکته‌ای را دوست دارم برایتان تعریف کنم که این هم قصۀ خاصی است. دوستان به صبر و پایداری هدی اشاره کردند که این در فضای جامعه و روزمره یک معنا می‌دهد، در فضای زندان یک معنای دیگر می‌دهد؛ آنجا که همه مشکل دارند. تابستان ۱۳۸۲ بود که ما به اتفاق تقی و رضا و هدی و یک جمعی در زندان اوین بودیم. آنجا هم بند- بند بود. یک روز من با سه چهار نفر از بچه‌ها به بندی دیگر منتقل شدیم. آن هم با چشم‌بند و خبر نداشیم که ما را از کجا به کجا می‌برند. فضای بدی بود، همه تحت فشار بودند،‌ آخرِ ناامیدی بود. همین که داشتیم از راهرو رد می‌شدیم دیدم یکی دارد آیات انتهایی سوره طه را می‌خواند: فَاصْبِرْ عَلَی مَا یقُولُونَ وَسَبِّـحْ بِحَمْدِ رَبِّک قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَقَبْلَ غروب‌ها وَمِنْ آنَاءِ اللَّیلِ فَسَبِّـحْ وَأَطْرَافَ النَّهَارِ لَعَلَّک تَرْضَی (طه: ۱۳۰). دقت کردم دیدم هدی است. نمی‌دانم از کجا خبر داشت که بچه‌ها را دارند می‌برند. آنجا که نمی‌شد با صدای بلند قرآن بخوانی. با یک صدای نیمه رسایی که هم کسی که از راهرو رد می‌شد می‌شنید و هم صدای زندانبان در نمی‌آمد این آیه را خواند. نمی‌دانید چه‌قدر شنیدن این آیه از سورۀ طه تأثیرگذار بود. من از کسانی که با هدی در زندان سروکار داشتند ویژگی مثبت او را شنیدم و این صبر و پایداری در محیط بستۀ زندان خیلی اهمیت دارد.

  • منبع: یادنامه دوزادهمین سالگرد شهادت هدی صابر (سایت در فیروزه‌ای) 
اسکرول به بالا