الهام شهسوارزاده – دو سال پیش دستیار کلاسی بودم به نام انسان شناسی مرگ و نامیرایی. استاد کلاس که یکی از بهترین قصه گوهای دانشگاه هست با لحن میخکوب کنندهای تعریف میکرد که چطور در فرهنگهای مختلف بازماندگان تلاش میکنند تا باقی ماندههای فرد متوفی را کنار هم بیارند. استاد با اشاره به تلاشها، سرمایهگذاریهای عظیم و حتی جنگهایی که در طول تاریخ برای گردهم آوردن باقی ماندۀ پیکر سربازان شده، توضیح میداد که تا وقتی تکههای بدن پارهپاره شده سربازان در گور جا نگیرد، پروژه فراموشی کلید نمیخورد.
تا پیش از قرارگیری در گور، روح ناآرام متوفی سرگردان به هر گوشه سرک میکشد و درحالیکه زبانی برای بیان روایتهایش ندارد، تخم ترس را در پستوی دل زندهها میگذارد. تنها وقتی که پارهپارههای سرگردان پیکر سربازها جمع میشوند و در مزارهای در خور شأن و احترام قرار میگیرد، روایتهای غرورآفرین از قهرمانهای نترس متولد میشوند. شرح عاشقیها و میهندوستیها و رشادتهای قهرمانان جنگ درست از زمانی متولد میشود که بازماندگان روح سرگردان آنها را در گورهای سنگی رام میکنند. اینجاست که آن جوانکهای نگون بخت برای همیشه فراموش میشوند و در عوض قهرمانانی شجاع برای همیشۀ تاریخ متولد میشوند.
بعد از کلاس همقدم مدرس کلاس شدم و به او گفتم من سالها برای سر و سامان دادن تکهتکههای بجا ماندۀ زندگی فردی تلاش کردهام اما نمیخواهم بخشی از پروژه فراموشی باشم. گفت «از لحن کلامت بر مییاد که نسبت به سرباز متوفی مهر و احترام عمیقی داری، شاید هرگز نتوانی در جهت عکس پروژه فراموشی قدم برداری». گفتم اما باوردارم که فراموشی بی احترامی بزرگتری است، این کافی نیست؟ یک قدم از من جلو زد و برگشت و روبرویم ایستاد و گفت «برای فراموشنکردن باید بیرحم باشی. آنقدر بیرحم که پارههای تن سرباز را از گور بیرون بکشی و خط ترس را روی چهرهاش بخوانی. برای این که ضد روایت قدم برداری باید بگویی که چیزی که او را به سوی جبهه کشید نه عشق که نفرت بود. آنقدر نفرت از انسانهای آن طرف مرز در دلش بزرگ شده بود که غریزه طبیعی ترس از مرگ از یادش برود. آیا آنقدر نسبت به خودت بیرحم هستی که بجای صحبت از شکوه و افتخار مرگ در میدان، از نکبت و تعفن زندگی پشت میدان نبرد سخن بگویی؟»