«قربانیمى قبول ایله آراز» : صمد، عاشیق میلت

«قربانیمى قبول ایله آراز»[۱] :  صمد، عاشیق میلت

 

هدی صابر

منبع: ماهنامه ایران فردا، شماره ۴۶ ، شهریور ۱۳۷۷

 

۳۰ سال قبل قلب گرم و تپنده یک آذرى “عاشیق میلت” در آب سرد آراز از حرکت بازایستاد. ایستادنى پر اما و اگر و پرابهام و تردید. “صمد عمى‌جان” که با یک کت مشکى، یک بغل کتاب  و یک سینه صفا، عمر را وقف “حرکت” در مسیرهاى روستایى سرزمین مادرى کرده بود و بى‌وقفه در حد فاصل آبادیهاى ممقان، دهخوارقان، خسروشاه و… نقطه‌چین سبز مى‌زد، بسیار زود دیدگانِ خیل عموزادگانِ کوچک را بر افق حاده‌هاى خاکى منتظر گذاشت.

تا قبل از آن، ورود او به ده همان و تشکیل یک حلقه از بچه‌هاى ریز و درشت همان و باز کردن بقچه قصه همان و یک تلنگر به ذهن بچه‌ها همان. “بانى” کلاسهاى درس براى ساده‌سازى و روان‌سازى آموزش ابتدایى به نگارش کتاب “الفباى آذرى” همت گماشت تا کودک آذرى، آب را “سو” و نان را “چُرَک” بنویسد. او که در “کند و کاوى در مسائل تربیتى” نظام آموزشىِ اقتباسىِ کج و معوج را به نقد کشیده و مشکلات کتابهاى درسى را به دیده دقت نگریسته بود، با آموزشهاى خودجوش و بومى‌اش بسیارى از روستازادگان کوچک را سواد بخشید. او که با روانِ بچه‌ها نیز ارتباط برقرار کرده بود، “خیل”ى را کتابخوان کرد و تعدادى را دست به قلم. از میان “ره” یافتگانِ کوچک آذرى، على‌اصغر عرب هریسى چریک شد و تنى چند نیز نویسنده و شاعر.

اما صمد با داستانهایش از آذربایجان هم بیرون زد و با ایران باب سخن گشود. او با ۱۱ داستان به قدر یک جهان با کودکان ایران سخن گفت. آذرى شور در سر و درد بر دل در عصرى که “سانتى‌مانتالها” بر بازار کتاب کودک حاکم بودند و با برپا ساختن “نهضت ترجمه”، “سیندرلا” را در ذهن بچه‌ها منزل مى‌دادند و “قصه‌هاى خوب” براى “بچه‌هاى خوب” برگردان مى‌زدند و برخى دیگر نیز با “داستانهاى طلایى”، رؤیاى شاهزاده‌شدن را به مغز نونهالان تزریق مى‌کردند، با این اعتقاد که “اگه مى‌خواى داستان‌بنویسى براى بچه‌ها باید مواظب باشى دنیاى قشنگ الکى براشون نسازى”۲ با آنها از “کچل کفترباز”، “اولدوز” و “کوراوغلو” قصه مى‌گفت. داستانهاى معلم ساده‌زیست با چهار عنصر “مهر”، “نفرت”، “حرکت” و “نیروى ستیزنده” بچه‌ها را با “وضع موجود” آشنا مى‌ساخت و وظایفشان را پیش روى‌شان مى‌نهاد.

واقعگرایى دلنشینى که با آمیخته‌اى از مهرورزى و موضع ضدظلم از قلم گزنده و شورشى معلم روستا برمى‌تراوید، نقشى پاک نشدنى بر لوح ذهن خواننده نوپا رقم مى‌زد. مضمونِ سرشار از مهر و عاطفه “اولدوز و کلاغها” که به یاد تمام بچه‌هاى “اوگه‌اى” )ناتنى( نوشته شده بود، نورامیدى که در “عروسک سخنگو” در جمله “هرنورى هرچقدر هم ناچیز باشد، بالاخره روشنایى است”۳، موج مى‌زد و غیرتى که در “پسرک لبوفروش” در درون تارى وردىِ نوجوان جوشان بود، از یادنرفتنى است. همچنانکه احساس مسئولیتِ “کچل کفترباز” نیز همواره در ذهن مأوا دارد. حتى اگر سه دهه نیز از خواندن آنها گذشته باشد.

اما “گل” قلم بهرنگ در “زیرآب” شکفت. آنجا که یک ماهى سیاه کوچکِ جستجوگر و شوردرسر، بر سنت محیط عصیان ورزید و به عشق رسیدن به “ته‌جویبار” و تن زدن به “دریا”، راهى نو برگزید:

“مادر: جویبار که اول و آخر ندارد، همین است که هست… به هیچ جا نمى‌رسد. پاشو بریم گردش.

 ماهى سیاه: نه مادر من دیگر از این گردشها خسته شده‌ام… من مى‌خواهم بدانم که راستى راستى زندگى یعنى اینکه تو یک تکه جا هى بروى و برگردى و دیگر هیچ؟”

ماهى که از “گردش” ارضا نمى‌شد، راهى مستقل و هدفدار پیش گرفت. در مسیرى که هم “ترس” مى‌ریخت و هم “جرأت” کسب و ذخیره مى‌شد:

 – اگر مرغ سقا نبود با تو مى‌آمدیم. ما از کیسه مرغ سقا مى‌ترسیم.

 – شماها زیاد فکر مى‌کنید، همه‌اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم ترسمان به کلى مى‌ریزد.”

ماهى با همه کوچکى، هم به “توازن فکر و عمل” توجه مى‌داد و هم به “برکتِ” راه افتادن و حرکت کردن. اما مهمترین آموزش ماهى، تلقى‌اش از حیات بود:

“مرگ خیلى آسان مى‌تواند الان به سراغ من بیاید. اما من تا مى‌توانم زندگى کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته یک وقتى ناچار با مرگ روبرو مى‌شوم – که مى‌شوم – مهم نیست. مهم این است که زندگى یا مرگ من چه اثرى در زندگى دیگران داشته باشد”.

همین فلسفه حیات در نامه صمد به اسد – برادر بزرگترش – نیز موج مى‌زند:

“غرض رفتن است… این که مى‌دانیم نخواهیم رسید…، نباید ایستاد، وقتى هم که مردیم، مردیم به درک…” فلسفه‌اى که در آموزشهاى عملى دیگر همدوره‌هاى استخوان درشت دهه چهل معلم پاک‌نهاد آذرى نیز آکنده بود؛

           صحبت از رفتن و رفتن‌ها نیست

           حرف ز ماندن هم نیست

           صحبت آن است که خاکستر تو، تخم رزم‌آور دیگر باشد

 معلم روستا که خود همان “ماهى سیاه کوچولو” بود در شهریور ماه ۴۷ در آب آراز جان سپرد.

خیل بچه‌هایى که با داستانهاى “صمدعمى‌جان”، کتابخوان شدند نیز به هنگام هر وداع به او “هله لیک” (به امید دیدار)مى‌گفتند. نه بهرنگ از یاد رفتنى است، نه “یک هلو، هزارهلو” و “بیست و چهارساعت در خواب و بیدارى”اش و نه توصیه‌اش به “آموختن ضمن حرکت”. نقطه‌چین سبزش در مسیرهاى روستایى آذربایجان نیز پاک ناشدنى است. هم زیرسبزه‌هاى بهار، هم زیربرگهاى خزان و هم زیر برفهاى زمستان.

“ماهى سیاه کوچولو” مدت کوتاهى پس از دیده بر هم نهادن نویسنده‌اش در نمایشگاه ۱۹۶۹ بولون در ایتالیا و نمایشگاه ۱۹۶۹ بى‌ینال براتیسلاوا در چکسلواکى برنده جایزه طلایى شد. پس از مرگ صمد، دوست نزدیکش بهروز دهقانى به یاد وى غم‌سروده “حیدربابایه سلام” را سر داد. اما در میهن صمد، هیچ گاه تقدیرى در خور،  از شخصیت و آثارش صورت نگرفت. از آن سو داستانهاى صمد نیز در پاکسازیهاى دهه ۶۰، از بازار کتاب کودک “زدوده” شد.

بزرگداشت صمد، وظیفه‌اى است فراروى همه آنهایى که از لابه‌لاى دستنوشته‌هاى بهرنگ، “چیزى” آموختند. گرچه سى سال پس از خاموشى وى.

 

پى‌نوشتها

 ۱. “ارس قربانیم را بپذیر”. عنوان شعرى سروده ب.ق.سهند در ۱۳۴۷/۶/۱۹.

 ۲. جمله از صمد بهرنگى است.

 ۳. عروسک سخنگو، صمد بهرنگى، ص ۲۷.

اسکرول به بالا