دلنوشته یک شاگرد برای استاد از دست رفته (و یا به دست آمده)اش
به نام یگانه حقیقت هستی
با بهار آمدی و با بهار رفتی
اول بهار آمدی و آخر بهار رفتی
و خصلت بهاری بودن را در طول زندگی کوتاهت حفظ کردی
پرشور و نشاط
اهل کار
امیدوار
بشارتدهندهی زندگی، نو، تازه و … سبز
بهار یعنی شکوفا کنندهی استعدادها و تو یک شکوفا کننده بودی
بهار یعنی زیبا کنندهی نازیباها
و بهار یعنی طراوت زندگی و عطر جوانی
بهار یعنی یک بار دیگر از اول شروع کردن
و تو به ما آموختی ”مردان بزرگ مردانی هستند که میتوانند از نو شروع کنند“
با بهار آمدی و با بهار رفتی
و این به معنای آنست که در هنگام رفتنت هم ناامید نبودی. بهاری بودی و به دمیدن صبح امیدوار
این چنین است که من هرسال بهار را با تو شروع میکنم
با آمدن بهار به شهر مردگان، مردگانی که بنا به فرمایش پیامبرمان از زندگان زندهترند، پا میگذارم
و هر بار از دیدن سنگ سفید سادهای که نام تو بر آن نوشته شده تعجب میکنم
چرا که تو با رفتنت زنده شدی… چطور ممکن است که آنجا زیر آن سنگ باشی؟
تو از قید جسم آزاد شدهای و توانستهای به خانههای مردم بیایی
تعجب میکنم
که نامت روی سنگ سفید با خطی زرد نوشته شده
چراکه از روز رفتنت تو هر روز با ما بودی
گفتی و شنیدی
و نوید بهار را دادی
آری، شاید تو با رفتنت برای خیلیها تمام شدی
اما برای ما شروعی دوباره داشتی
تا تک تک کلمات تو ببلعیم و بر ذهن بنشانیم
چه ساده حرف میزنی
چه کلمات روانی
چه راحت الفاظ را بر زبان جاری میسازی
از گذشتگان چنان میگویی که گویا با آنها زیستهای و یکی از آنان بودهای
و با مردم امروز چنان صحبت میکنی که گویا پیری هستی در میان جوانان
اگرچه پیر نیستی چون پیرها ناامیدند و آه میکشند
و تو امیدواری و جوان و حالا که شهیدی، جوانی امیدوارتر به رزق و روزی پروردگار
آری تو پیر نیستی … فقط یک سر و گردن بالاتری
گذشته را میشناسی، آینده را پیشبینی میکنی
اسیر جوّ نیستی، بر جوّ غلبه داری
نگرانی… نگران
نگران تکرار اشتباهات
بازتولید خطاها
نگران با چشن بسته عملکردنها
نفهمیدن و ”نفهم“ ماندن
نگرانی که خود را گول بزنیم
افراط و تفریط کنیم و صبر نداشته و صابر نباشیم
قدر گذشتگان را نشناسیم، به شنیدن و غر زدن اکتفا کنیم
نگرانی که تنها ”زبان“ باشیم و حرف بزنیم
اما دست و پاهایمان همینطور مثل معلولها عقب افتاده بماند
و اهل ”عمل“ نباشیم
اما تو یک سر و گردن بالاتری
و هرچه را که گفتی عمل کردی. قول تو، عمل تو بود
تو سیاست را با عشق درآمیختی
گذشته را با حال و آینده
حرف را با عمل
آنگاه که خواندی، عمیق خواندی
آنگاه که گفتی، دقیق گفتی
از جان مایه گذاشتی که چیزی ناگفته نماند
آنگاه وارد میدان شدی
مرد عرصههای مختلف بودی
به قول خودت – ”قواره“ بودی
آقا صابر، معلم مهربان
ما از شما چیزهای بسیاری آموختیم
چیزهایی که گاه به نظر میرسد با هم در تضاد هستند
یاد گرفتیم که زیاد کار کنیم اما مغرور نشویم
زحمت بکشیم اما طلبکار نباشیم و خود را مدیون مردم بدانیم
یاد گرفتیم وقتی از کسی یا گروهی خوشمان نمیآید بیانصاف نباشیم و خوبیهایش را فراموش نکنیم
هرچیز را در زمان خودش ببینیم
آستینها را بالا بزنیم و از پینه بستن دستهایمان خجالت نکشیم
اهل کار باشیم. کار در کف جامعه
آقا صابر،
تو معلمی بودی که برای شاگردانت از جان مایه گذاشتی تا نادان نمانند
تو روح امید را در ما دمیدی
کلافهای سردرگم ذهنی را با حوصله نشستی و یکی یکی باز کردی
تو انگار یک تکه از تاریخ بودی که در زمان حال نفوذ کرده است
تو هیچگاه خودت و هیچ چیز دیگر جز خدا را ”مطلق“ نکردی
دلسوز بودی و مردم را با تمام وجودت دوست داشتی
مردم ایران همیشه در نظرت بزرگ بودند و لایق بهترینها
خوشا به حالت که فرزند لایق این میهن بودی
و با چگونه زیستنت چگونه رفتنت را رقم زدی
با بهار آمدی
بهاری زیستی
و با بهار چون گل سرخ به اوج شکوفایی و شهادت نائل آمدی
خدا خیرت دهد! ³