یادی از هدا صابر به انگیزه دومین سال پروازش

سام محمودی سرابی

منبع: وب‌سایت ایران‌وایر – ۲۱ خرداد ۱۳۹۲

 

نه! باید این را بنویسم پیش از آنکه شرمسار نامش باشم. پیش از آنکه نگاه سنگینش رویایم را به کابوس وجدان بدل کند.

باید بنویسم چه شد که هدا صابر پرنده شد و پرید…

اما پیش از آغاز هر سخنی باید بگویم و بنویسم که هر دیکته نانوشته بی‌غلط است. من در این روایت که ظاهرا نخستین روایت شاهدان شهادت هدا رضازاده صابر است سعی کردم بدون دخل و تصرف و البته بدون حب و بغض مشاهدات آن روزهای بند ۳۵۰ اوین را بازگو کنم. طبعا اسم چند نفری در این نوشته می‌آید که دربند بودند و اسم چند نفر دیگر نیامده که دربند هستند. البته این به معنای تن دادن به خود سانسوری ناشی از ملاحظه‌کاری و مصلحت‌اندیشی این‌کمترین نیست چه اینکه اسامی برخی از بزرگوارانی که هنوز دربند استبداد هستند در این نوشته آمده برای جلوگرفتن از خودسانسوری تحمیل شده از سوی حاکمیت. بنابراین دیکته پرغلطم را تقدیم روح آزاده پهلوانی می‌کنم که درس شرافت آموختم هرچند من نیاموخته باشم…

۱. تا پیش از آن عصر اردیبهشت ماه ۱۳۹۰ چندباری صابر را با لباس چریکی و پوتین دیده‌بودم. سرحال و فرز مثل چریک‌های قبل انقلاب. چندباری از نزدیک دیده‌بودمش و او خیلی فروتنانه پای حرفهام نشسته بود و با جدیت فقط کتاب و مقاله معرفی می‌کرد برای خواندن و پیشنهادهایی برای مصاحبه با برخی فعالان سیاسی برای روشن‌تر شدن مسائل در ذهن مشوش دانشجویی چون من. اما وقتی صابر از مرخصی نوروزی به ۳۵۰ اوین برگشت ما یکماهی بود که از قرنطینه بند هفت به ۳۵۰ منتقل شده بودیم. چهره جدیدی داشت با یک سیبیل که قبلا ندیده بودم. برایم جای تعجب داشت که حافظه‌اش یاری داده بود تا بعد از چندین سال مرا به‌یاد بیاورد. حیرت‌زده او و تقی‌خان رحمانی را برای شام دعوت کردم به اتاق۶ که همه معترضان بعد از ماجرای ۲۵بهمن ۸۹ را دربرگرفته بود. اکبر امینی و رامین پرچمی و افشین اسانلو تدارک شام دیده بودند برای یک کلونی ۲۰ نفره و طبیعی بود که مهمان‌های آن‌شب را با عزت پذیرایی کردند. باوجود اصرارها و تعارف‌های همیشگی من سر سفره صابر به اندازه نصف دیگران غذا خورد و کنار کشید به گفت‌وگو و…

از هر دری حرف نمی‌زد. گویی منتظر باشد تا موضوعی مطرح کنیم تا اگر حرفی برای گفتن دارد با آن ذهن منسجم‌اش برایمان بگوید. برای همین من رفتم سر اصل ماجرا و موضوع تحقیقم را برایش باز گفتم. اول پرسید چه کتابها و مقالاتی را خوانده‌ای. کدام را دقیق‌تر یافتی و بعد با آن جدیت همیشگی‌اش شروع کرد به کتاب و مقاله معرفی کردن. قرار شد هفته‌ای دو روز راس ساعت ۶ عصر در هواخوری باهم قدم بزنیم. قدم زدن؟ آن هم با صابر که مثل چریک‌های قبل از انقلاب قدم می‌زند؟ راه رفتن او برابر بود با دویدن من تا به پایش برسم. برای منی که حوصله پیاده روی بیش از ۱۰ دقیقه را نداشتم کاری سخت بود که یکساعت در آن هواخوری لعنتی از این طرف به آن طرف بدوم. روز اول را با بدبختی گذراندم و فردا با تنی کوفته بیدار شدم. گویی یک ورزش سنگین کرده باشم. وقتی برای آمار صبحگاهی به هواخوری رفتم از میان جمعیت خودش را به من رساند و احوالپرسی کرد. معلوم بود حال خوشی ندارم. به خنده گفت وقتش رسیده که سیگارهات رو کم کنی…

۲. چند روز قبل از روز واقعه وقتی ساعت ۶ و ربع عصر در هواخوری بند ۳۵۰ بهش رسیدم متوجه شدم که باز خبط کرده‌ام و دیر رسیدم. با همان لبخند همیشگی‌اش خیلی جدی گفت که سروقت باش تا بتوانی حرفی برای گفتن داشته باشی…طبیعی بود که برای استفاده از نظریاتش باید دو روز درهفته هواخوری عصرانه‌مان را با بحث درباره در مورد موضوع تحقیق من یعنی رابطه مصطفی شعاعیان و مجاهدین اولیه نظیر رضایی‌ها و شریف واقفی بگذرانیم. موضوع شعاعیان بخاطر مشی لوطی‌گری مصطفی و منش پهلوانی و جوانمردی این مبارز دهه۵۰ برایش جالب و بدیع بود. البته این علاقه‌اش را به بحث تسری نمی‌داد و فقط یادآور شد که شعاعیان را بخاطر این مشی و منش پهلوانی از دیگر چریک‌های کمونیست دوست‌تر می‌دارد. بخش عمده از صحبت‌هایش پیرامون اهمیت مصطفی در تاریخ جنبش ضد استبدادی و ضد استعماری ایران می‌گشت که به شکلی دقیق و منسجم ارائه می‌شد گویی که در یک کلاس درس توسط استادی مسلط به موضوع تدریس شده باشد.

از علاقه‌اش به حنیف‌نژاد و شریف واقفی خبر داشتم و می‌دانستم که یک تحقیق جدی دراین باره دارد و حتی دو پسرش را به احترام آن دو مجاهد مسلمان حنیف و شریف نام نهاده است. اما این علاقه باعث نمی‌شد که متعصبانه از عملکرد مجاهدین اولیه دفاع کند هرچند دفاعش از عملکرد حنیف‌نژاد بسیار جانانه بود.

ازمیان همه درس‌های بزرگی که در آن قدم‌زنی‌های عصرانه بهم آموخته بود چندتایی بعدها در هیچ کتاب و مقاله‌ای نیافتم هرچند همه آن نظریه را تصدیق می‌کردند. مهم‌ترین نکته‌ای که از او درباره اتهامی که به شعاعیان (درمورد به انحراف بردن تقی شهرام و مارکسیست کردن مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴) وارد می‌کردند، آموختم این بود که شهرام باوجود استفاده از دانش شعاعیان درحوزه اندیشه مارکسیستی راه لنینیسم را برگزید. راهی که شعاعیان عملا با آن زاویه داشت.

از سوی دیگر صابر معتقد بود اگر شعاعیان قرار بر مارکسیست کردن اطرافیانش داشت باید خیلی قبل‌تر بهزاد نبوی یا برادران رضایی را (که دوستان گرمابه و گلستانش بودند) مارکسیست می‌کرد.

باری؛ این را گفتم تا اشارتی هرچند گذرا به میزان آگاهی و تسلط بدون حب و بغضش از تاریخ سیاسی ایران کرده باشم.

یک روز عصر وقتی بحث‌هایمان تمام شد با یادآوری این نکته که چپ‌ها هم باید از نصوص دینی سردربیاورند ازمن خواست که در یک کلاس که درمورد یکی از سوره‌های قرآن(به گمانم سوره طه) شرکت کنم که وقتی دید می‌خواهم سیامک قادری را که این مباحث را دنبال می‌کرد جای خودم قالب کنم با یک خنده‌ی مچ‌گیر بحث را به موضوعات مورد علاقه‌ام کشاند و گفت: راه رفته را رفته‌اند، دنبال راه نرفته باش. مهم فهمیدن است…

۳. همه حرفهاش روبنایی از فتوت و جوانمردی داشتند.

از چند روز قبل از خبر فوت مهنس سحابی بی‌تاب بود و در کلاس‌های بازخوانی تاریخ جبهه ملی و جنبش ملی شدن صنعت نفت که عصر هر دوشنبه بعد از ملاقات در اتاق یک که اتاق مجاهدین بود هی اشاراتی داشت به مبارزه و آموزه‌های مردی که او مهندس خطابش می‌کرد. تند و صریح جواب یکی از منتصبان به جبهه ملی را (که در کلاس مصدق را به پوپولیسم متهم کرد) داده بود و از ظاهر قضیه برمی‌آمد که با وجود ‌همه تساهل و تسامحی که لحظه ای از لبانش دور نمی‌شد این‌بار گویی اتهام‌زنی و برچسب دوست اولترالیبرال‌مان را برنمی‌تابد.

•تاریخ مارا همین اتهام زنی‌ها برباد داده…

ظاهرا این بار از لبخندهای همیشگی‌اش خبری نبود:

•این جلسه کلاس درس نیست و همه طیف‌های سیاسی از مذهبی و ملی‌گرا تا راستی که خودت باشی و چپ و سندیکالیست در آن حضور دارند برای همین این‌بار دیگر اجازه نمی‌دهم با بحث‌های ساده‌انگارانه این جمع را از هم دلگیر کنی

سیامک قادری همان‌شب برایم گفت که صابرِ همیشه آرام و سربه‌زیر چطور از خجالت دوست لیبرالمان درآمده که با حفظ کردن یک نوشته از فلان نویسنده و فیلسوف هیچگاه متفکر و حتی روشنفکر نخواهی شد. اندیشیدن تحلیل می‌خواهد نه صرفا حافظه! و در پاسخ به جواب رندانه دوست‌مان که گفته بود داریم از محضرتان می‌آموزیم، با حالتی دلگیر گفته بوده که تو بازهم نخواهی آموخت.

۴. وقتی خبر فوت مهندس سحابی را دادند بهش بدجور بغض کرد. در آن گرمای کلافه‌کننده ظهرچهار‌شنبه یازدهم خردادماه ۱۳۹۰ توی هواخوری قدم زد. قدم زد و قدم زد. بعضی از رفقا از جمله سیامک که بعد از غذا برای سیگار به هواخوری می‌رفتند برایم گفتند که صابر بی‌وقفه و بدون آنکه کلامی به زبان بیاورد تا وقت فوتبال بچه‌ها در هواخوری قدم زده بود و گاهی نیز با دلیرثانی همراه بوده و چندکلامی با او حرف می‌زده و همین.

صبح دوازدهم بود که گویا خبر شهادت هاله را بهش داده بودند بچه‌هایی که خبر موثق داشتند…خبر پخش شد توی بند و همه چشم‌ها روی صابر ثابت ماند تا واکنش‌اش را ببینند. اینبار گویی که چیزی توی هواخوری گم کرده باشد به همان قدم‌زدن دیوانه‌کننده ادامه داد. وقت اذان ظهر وضو گرفت و یکه و تنها نماز اول را پابرهنه و بدون مهر در هواخوری خواند و در نماز دوم بود گویا که امیرخسرو دلیرثانی بهش پیوست و بعد از نماز هم هر دو لب از غذا فرو بسته، به نشانه اعتراض اعلام اعتصاب غذا کردند.

چندنفری ازجمله همان دوست منتسب به جبهه ملی به همراه آرش صادقی و جواد علیخانی و احمد شاهرضایی و یکی دو نفر دیگر خواستند به آنها بپیوندند که ظاهرا صابر خیلی جدی گفته بود که این اعتراض کاملا حزبی‌ست و نمی‌خواهم انگ کار تشکیلاتی بهم بخورد. حتی بعد از شهادت صابر هم دلیرثانی نگذاشت اسمش کنار اسم آن چندنفر بیاید. نه اینکه با آنها مشکلی داشته باشد اما ظاهرا به توصیه صابر عمل کرده بود.

روز بعد از خبر شهادت هاله نیز به همین منوال گذشت و صابر و دلیرثانی بازهم تنها و پابرهنه روی آسفالت داغ هواخوری نماز خواندند. نزدیک‌تر که رفتم دیدم جز تسلیت حرفی برای گفتن ندارم. چه اینکه هاله خانم و مهندس را جز چندباری در دوره دانشجویی در جلسات مختلفی ازجمله جلسات حسینیه ارشاد و… بیشتر ندیده بودم و خاطره‌هایم از آن دو آن‌قدر گنگ و محو بود که چیزی برای گفتن نمی‌ماند پیش کسی که آنها را زیسته بود.

چند روزی به همین منوال و با اعتراض‌های هر روزه صابر و دلیرثانی در صلوه ظهر (که گاه آرش صادقی نیز بدانها می‌پیوست و قنوت می‌بست به نشانه همراهی) ادامه یافت… آن چندنفر هم البته اعتصاب کرده بودند. ازجمله آرش صادقی که تقریبا بی‌ادعاتر از بقیه به اعتصابش ادامه می‌داد. ظاهرا چندباری پیمان که هم‌اتاقی صابر و دلیرثانی بود با آنها مذاکره کرده بوده برای دادن بیانیه مشترک که صابر زیربار نرفته بود. چنانکه در برابر اصرار دوستان مبنی بر شکستن اعتصاب غذا زیربار نمی‌رفت.

باوجود گرمای طاقت‌سوز تابستان، صابر و دلیرثانی از جوان‌ها سرحال‌تر بودند. یکی از دشواری‌های هلاک کننده اعتصاب غذا نه گرسنگی که بیخوابی در روزهای چهارم و پنجم به بعد است. بی‌خوابی بیشتر از ضعف جسمی آدم را کلافه می‌کند اما گویی صابر با این مسئله به خوبی کنار آمده بود.کتاب می‌خواند و یادداشت می‌نوشت روی کاغذی که همیشه با آن روان‌نویس سبز همراهش داشت. تا اینکه چندباری به یکباره سرگیجه گرفته از ضعف مفرط و توسط بعضی بچه‌ها به بهداری منتقل شده بود.

۵. حوالی نیمه شب بود که گویی بعد از یک بحث تاریخی پیرامون جبهه‌ملی و مصدق با همان دوستمان (که پیشتر ذکرش رفت) دفعتا امیرخسرو دلیرثانی هم در آنجا بوده، حالش شدت می‌گیرد و یکی دونفر از بچه‌های اتاق یک به‌همراه مهدی خدایی (که او نیز جمع اعتصاب کنندگان بود) به بهداری منتقلش می‌کنند.

ظاهرا در بهداری ضمن بی‌ادبی و توهین توسط مسئولان بهداری، یکی از زندانیان شاغل در آنجا به‌نام عظمت او را که دچار افت فشار خون شده بود، مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد و چنانکه در شهادتنامه ۶۴ زندانی ذکر شده بالاخره دو ساعت بعد در حالی که از درد به خود می پیچید به بند بازگردانده شد و از صدای فریاد او هم اتاقی‌هایش بیدار شده و دور او حلقه زدند در این هنگام صابر گفت :«در بهداری نه تنها هیچ رسیدگی به وضعیتم نشد بلکه مورد ضرب و شتم و توهین قرار گرفته‌ام و توسط مامورانی در لباس پرسنل بهداری از اتاق درمان بیرون انداخته شده‌ام .

طبعا بازگویی این نکته که هدی صابر که از درد به شدت می لرزید و به خود می پیچید در اتاق یک بند ۳۵۰ با صدای بلند اعلام کرد که: «از دست آنها شکایت خواهم کرد.» چیزی به یافته های پیشین ما نخواهد افزود اما باید همان بیانیه را دوباره بخوانیم تا بدانیم براو چه گذشت: در این هنگام و در پی اعتراض هم بندان وی، افسر نگهبان دوباره مقدمات اعزام وی به بهداری را فراهم کرد اما این بار صابر با تکرار اعتراض خود نسبت به برخورد و عملکرد ماموران بهداری گفت :«من به آنها اطمینان ندارم که سپس افسر نگهبان وعده داد تلاش کند او را به بیمارستان خارج از اوین منتقل کنند.»

من هم به مانند دیگر همبندیانم شهادت داده و می‌دهم که در این هنگام هدی صابر در حالی که توان ایستادن بر روی پاهای خود را نداشت با برانکارد به خارج از بند منتقل شد در این آخرین ساعت حضور در بند وضع گوارشی او به شدت بحرانی بود و بارها گفت دچار اسهال و حالت تهوع شدید شده است.

جمعه صبح که منتقل شد به بهداری، افسرنگهبان به آقارضا رجبی که آن روزها وکیل بند ۳۵۰ بود گفته بوده که آقای صابر به بیمارستان مدرس منتقل شده و ظاهرا حالش خوب است.

تا ظهر روز یکشنبه کسی خبری نداشت تا اینکه بهمن احمدی امویی را دیدم که پریشان است. همو به من و سیامک گفت که آقای صابر شهید شده…تا یکی دوساعت همه در شوک بودیم و آرزو می‌کردیم که این یک شایعه باشد. تا اینکه جواد علیخانی به نقل از یکی از رفقا گفت که ظاهرا محمد نوری‌زاد که برای کاری درمانی رفته بوده بیمارستان مدرس از این جریان مطلع شده و خبر را منتشر کرده است.

۶. کوتاه و دردناک…همه یا شوکه بودند یا مثل بچه‌ها ضجه می‌زدند. شوک تا چند ساعت بعد ادامه داشت تا اینکه آقای قدیانی پیش‌نماز بند۳۵۰  در وسط هواخوری شروع به نمازخواندن کرد و کسانی که نمازخوان بودند پشت ایشان نماز خواندند و دیگرانی چون من که اعتقاد مذهبی نداشتند، به احترام صابر تنها در صف ایستادند.

عصر همان‌روز از هر اتاق یک نفر آمد و قرار شد همگی باهم طرح یک اعتصاب عمومی را دربند سامان دهیم. با بچه‌های بالا که صحبت کردیم قرار شد کسانی که اعتصاب کرده بودند اعتصابشان را بشکنند تا بعد برای یک حرکت جمعی تصمیم گیری شود.

اول از همه عماد بهاور ترتیب یک مراسم ختم را در نمازخانه بند داد. یک مراسم با سخنرانی کسانی چون عمادالدین باقی و دیگران. عبدالله هم که نوشته‌ای از او در سوگ مهندس سحابی و هاله خانم داشت داده بود به یکی از بچه‌ها که بخواند. آن روز وقتی جلسه تمام شد همه دستمال به‌دست با چشم‌هایی سرخ از گریه از بیت‌العباس بیرون آمدند.

قرار شد من و جواد علیخانی از بین جوانها و چند نفر دیگر از بزرگان بند نظیر حاجی مقیسه و آقای قدیانی و عبدالله و بهمن و حسن و داوری و سیامک وچندنفر دیگر برنامه‌های اعتراضی‌مان را به این جنایت سامان دهیم. اول قرار شد یک بیانیه در قالب شهادتنامه در پاسخ به یاوه‌های دادستانی و مسئولان زندان نوشته شود. برای همین از بچه‌هایی که اعتصاب غذا کرده بودند نظیر احمدشاهرضایی و مهدی خدایی و پیمان عارف و… خواسته شد تا برای هماهنگی بیشتر به اعتصابشان پایان دهند تا بعد بتوانیم کارها را با مشورت جمعی پیش ببریم اگر اشتباه نکنم آقای دلیرثانی هم اعتصابش را شکست تا دلگرمی لازم برای یک کار صنفی در اعتراض به قتل آقای صابر دربین بچه‌ها ایجاد شود. به هر تقدیر یک گروه تعیین شد برای اعتصاب غذای دسته‌جمعی که حقیر نیز در بین‌شان بودم. باوجود عدم رضایت آقای عرب درمورد ایرادات مذهبی قضیه اعتصاب غذا بالاخره با اصرار آقای قدیانی ایشان هم وارد شدند. شدیم دوازده نفر تا اینکه پیشنهاد شد میزان مشارکت در این اعتصاب بالا برود. برخی مخالفت کردند و سرانجام قرار براین شد تا میزان مشارکت را در شهادتنامه بیازماییم. چند نفری باوجود اصرارشان بر اعتصاب، با خواهش برخی از بزرگان بند از این کار منع شدند. ازجمله حقیر که وقتی قرار شد آقایان عرب‌سرخی، مقیسه و دیگران آقای باقی را به اعتصاب غذا راضی کنند ایشان این پیشنهاد را به شرط کناره‌گیری من از جمع اعتصاب کننده پذیرفت. استدلالش هم تا حدودی درست بود چراکه من نه حکم داشتم و نه دادگاه رفته بودم و ممکن بود این اعتصاب غذا تبعات حقیق برای پرونده من به‌جا بگذارد و احتمال آزادی با وثیقه نیز برای من منتفی شود. البته باید در اینجا عنوان کنم که خود آقای باقی به دلیل ملاحظات حقوق بشری با اصل اعتصاب مخالف بود اما ایشان نیز سرانجام تسلیم تصمیم جمع اعتصاب کنندگان شد. این جمع عبارت بودند از آقایان بهمن احمدی امویی، حسن اسدی زیدآبادی، عمادالدین باقی، عماد بهاور، قربان بهزادیان‌نژاد، محمد داوری، امیرخسرو دلیرثانی، فیض‌الله عرب سرخی، ابوالفضل قدیانی، محمدجواد مظفر، محمدرضا مقیسه، و عبدالله مومنی. با آزادی آقای باقی و مرخصی آقای مظفر به ترتیب آقامهدی اقبال و دکتر امین‌زاده که تازه از مرخصی بازگشته بودند جای آن دو بزرگوار را گرفتند و این جمع ۱۲ نفره حفظ شد.

قرار بود کسانی که پیشتر اعتصاب کرده بودند به این جمع بپیوندند که به دلایل گوناگونی این امر محقق نشد و تقریبا بقیه دوستان همه هم و غم خویش را مصروف بیانیه کردند.

برخی ملاحظه‌کاری و مصلحت‌اندیشی کردند و امضاء نکردند از واهمه حکم و احتمال انفرادی و تعزیر؛ و برخی دیگر این مصلحت‌اندیشی‌ها را به کناری نهاده همراه شدند. البته نباید از خاطر دور داشت که برخی از دوستان اصلاح‌طلب در اقدامی عملا دو دسته را از امضای این بیانیه تحریم کردند: اول از همه کسانی که اتهام مجاهدخلق داشتند و دوم کسانی که به اتهام جاسوسی در بازداشت یا حبس بودند. این موضوع بسیاری از بچه‌های مجاهد را دلگیر کرد چراکه می‌شد درمورد این شهادتنامه صنفی برخورد کرد و تعداد امضاها را بیش از این می‌کرد.

باری با این وجود بیشترین مشارکت در بیانیه‌های سیاسی چند سال اخیر در یک شهادت‌نامه رقم خورد.

شهادت‌نامه‌ای در تاکید بر حقانیت راه سروی که ایستاده ماند و تن نداد به استبداد…

یادت بخیر معلم بزرگ مردانگی…

 

اسکرول به بالا