قصه مرد ناهمگون
سعید شریعتی- ناهمگون بود. مثل همه زیباییهای دیگر. اصلاً «هنر»، کشف ناهمگونیهاست. زیبایی در «ناهمگون» بودن است. تصور کنید یک صدای همگونِ مستمر در اطرافتان جاری باشد شما هیچ زیبایی را نخواهید یافت. بلکه به مرور احساس عذاب میکنید از این همگونی. موسیقی از آنجا آغاز میشود که دو صدای ناهمگون کنار هم قرار گیرند. این ناهمگونی است که زیبایی را میآفریند. یک جور «ناهمگونی متناسب». آسمان یک دست با ته رنگی آبی، زیبا نیست. نه روی بوم با رنگ شماره فلان و نه حتی روی سنسور قوی دوربین هسلبلاد.زیبایی آسمان وقتی پدیدار میشود که ناهمگونی را با حضور «یک تکه ابر سفید» ، «یک تکه از خورشید که دارد غروب میکند» و یا «یک پرنده در اوج» به تصویر بکشی.




راهپیمایی روز قدس سال ۱۳۸۸ بود. هدی را در میدان هفت تیر دیدم. درست در محاصره نیروهای ضد شورش و لباس شخصیهایی که داشتند مردم را میزدند. هاج و واج ایستاده بود. پیش از آن حدود ده صبح با ماشین به میدان هفت تیر رسیده بودم و همان جایی که بعدا ایستگاه مترو شد پارک کردم. یکربع بعد، آن جمعیت انبوده را دیدم که از پل کریمخان به سمت میدان میآمدند. به قاعده ده الی پانزده نفر در هر ردیف و آن گاه ردیف ردیف پشت سر هم تا چشم کار میکرد. کناری ایستادم و نگاه کردم. شعارهایی تند که قبلا هرگز نشنیده بودم سر میدادند. چهرهها مصمم بود و استوار فریاد میزدند.
روئین عطوفت ـ هدی نگاهی به جایگاه تماشاگران انداخت و گفت:هم به تفاوت و نقش بی همتای تک تک مردم و جایگاههای اجتماعیشان، هم به جمعیتهای متشکل از مردم و هم به اهداف مشترک آنها در اجتماع پرداخت و نهایتا جمع بندی نمود و گفت:ما فعالان و کنشگران عرصهی اجتماع برای ایجاد یک جنبش اجتماعی مطالبه محور بایستی چنان نقش خویش را درست ایفا نماییم که تودههای مردم از جایگاههای تماشاگری و نظاره گری صرف خودشان به صحنهی میدان بازی، نه لزوما تظاهرات در خیابانها بلکه به میدانهای گوناگون زندگی اهسته آهسته نزدیک و نزدیک تر شوند و آستینها را بالا زده و پاشنههای کفششان را بالا کشیده و از حاشیه وارد گود و میدان و متن زندگی اجتماعی شده و میدانداری کنند …
سعید مدنی ـ خاطره یادی است از حوادث گذشته که در ذهن فرد نقش میبندد و «من» او را که ماهیتی تاریخی، پیوسته و مداوم دارد تشکیل میدهد. انسانها در برابر زمان و خاطره منفعل نیستند، بلکه زمان در تناسب با پدیدارهای انسانی خاطرهها را نقش و نگار میدهد. خاطره فرایندی پویا است و اگرچه دربارهی گذشته است، اما با زمان حال مرتبط بوده و زمان حال نیز همواره در معرض تغییرات و تحولات فراوان است. خاطره در حالی که با گذشته مرتبط است، اما در زمان حال صورت میگیرد و با ضرورتها و نیازهای امروز و تغییر یا پیوستگی در هویت مطابقت دارد. در خاطره به واسطه فرایند بازسازی، گذشته با واقعیتهای اجتماعی زمان حال هماهنگ میشود.
محسن امین زاده ـ هدی صابر را پیش از این همیشه از راه دور میشناختم. نویسنده و پژوهشگر برجسته ملی مذهبی. روزنامه نگار فعال در مجلات فاخری همچون ایران فردا. دوست و یار نزدیک عزتالله سحابی، اندیشمند مباحث توسعه و برنامهریزی در ایران. برای اولین بار او را در همایش «نفت، توسعه و دموکراسی» دیدم. سال ۱۳۸۷ سال مهمی در تاریخ نفت ایران بود. صدمین سال فوران اولین چاه نفتی در ایران، صدمین سال تاریخ صنعت نفت در ایران بود. صاحب نظران زیادی علاقمند شده بودند که به این مناسبت کاری انجام دهند. با دکتر نجفی و جمعی از متخصصان تصمیم گرفتیم که در موسسه باران همایشی به این مناسبت برگزار شود.
اکبر امینی ـ خیلی دیر با هدی آشنا شدم و چقدر زود رفت… انگار سالها بود که میشناختمش. هر روز که میگذشت بیشتر با روش و منشاش آشنا میشدم و هر زمانی که در بند میدیدمش و همکلام میشدیم بیشتر با او خو میگرفتم. واقعیت این است که او دوستداشتنی و دوست خوبی بود. رفتار و منش شخصیاش به گونهای بود که احساس میکردی سالهاست او را میشناسی. همین امر سبب میشد که بتوانی رابطه نزدیکتر و صمیمیتری با او داشته باشی. در آن زمان که بعضیها به زور جواب سلامت را میدادند، پاسخگوی سوالاتت بود…
سید مهدی خدایی ـ اولین مواجههی من با هدی صابر زمانی بود که اسم وی را لابهلای اخبار زندانیان سیاسی در اوایل دههی هشتاد شنیدم. جریان بازداشت ملی ـ مذهبیها و سروصدای زیادی که به پا کرده بود. در آن میانه یک اسم توجه من را بیش از دیگران به خود جلب کرد (هدی صابر). برایم عجیب بود که اسم یک مرد چرا باید «هدی» باشد! این سوال جزو اولین سوالهایی بود که بعدها در سال ۸۹ وقتی پس از نُه ماه از بند ۲ الف سپاه به بند ۳۵۰ منتقل شدم و با ایشان در اتاق سه هماتاق شدم پرسیدم. با خوشرویی توضیح داد که پیش از تولدش در منزلشان به دعوت مادر، روضهخوانی دعوت میشد به نام «هدی» که مادرشان بسیار به وی علاقه داشت و از آن پس نذر میکند که اسم فرزند خود را از نام ایشان وام بگیرند و از قضای روزگار فرزند پسر میشود
رضا رستگار ـ نام او را شنیده بودم و دورادور او را میشناختم. میدانستم از اعضای ملی ـ مذهبی است و به مصدق علاقهمند است؛ اما با عقاید سیاسیاش مخالف بودم و به او نقد داشتم. یک روز سرد پاییز سال ۸۹ برای گذراندن دوران محکومیتم به اجرای احکام زندان اوین مراجعه کردم. پس از طی تشریفات و مراحل اداری، سربازی مامور انتقال من به بند ۳۵۰ اوین شد. پشت درب ورودی بند ۳۵۰ مردی خوشسیما با موهایی جوگندمی انتظارم را میکشید. آن روز نام او را نمیدانستم. او وکیل بندمان رضا رجبی بود. پس از چند پرسش کوتاه در مورد مرام و مسلکم، با بلندگو احمد شاهرضایی، مسئول اتاق چهار را خواست تا من را به اتاق چهار راهنمایی کند.
فیض اله عرب سرخی ـ مرحوم «هدی صابر» را دورا دور میشناختم، اما فرصت دیدار حضوری نیافته بودم. وقتی نیمهی دوم سال ۸۹ به بند ۳۵۰ منتقل شدم، برای اولین بار او را دیدم و با استقبال گرمش مواجه شدم. بلافاصله پیشنهاد نشست و گفتوگو را مطرح کرد و من هم استقبال کردم منتهی برای عمومیتر شدن گفتوگو، پیشنهاد حضور تعدادی از دوستان دیگر را هم مطرح کردم و نهایتاً قرار شد این گفتوگو را چهار نفره یعنی علاوه بر خودمان، از عزیزان عمادالدین باقی و عبدالله مومنی هم دعوت کنیم. به هر حال اولین جلسه تشکیل شد و با پیشنهاد من نقد اصلاحات در دستور کار قرار گرفت و این جلسات تکرار شد.
آرش علایی ـ چند ماهی که از جنبش سبز گذشت، در قوهی قضائیه و دادستانی تغییرات زیادی صورت پذیرفت. در دی ماه ۱۳۸۸ تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی استان تهران را با دستور دادستانی در بند ۳۵۰ زندان اوین جمع کردند. بعد ازحدود دو سال و نیم حبس در سلولها و بندهای مختلف، من را هم به بند ۳۵۰ منتقل کردند. در بندهایی که اقامت داشتم کارهای مختلف فرهنگی- آموزشی را تهیه، تدوین و اجرا کرده بودم. لذا چند روز که از اقامتم در بند ۳۵۰ که گذشت، شروع به صحبت با سایر افرادی که در بند بودند خصوصا همسلولیهایم عبداله مومنی، علی ملیحی و حسن اسدی زیدآبادی در ارتباط با اجرای برنامههای فرهنگی-هنری در بند کردم.
محمدصدیق کبودوند ـ زندهیاد آقای هدی صابر را اولین بار در بند ۳۵۰ زندان اوین دیدم. تابستان سال ۱۳۸۹ بود که وارد بند ما شد. البته به درستی به خاطر ندارم در اوایل ورود در کدام اتاق مستقر شده بود. اما نحوهی آشنایی ما و رویکرد و طرز برخورد به یا ماندنی وی در جریان مباحثات، برای من هم خاطرهانگیز و هم بسیار احترامبرانگیز است. ایشان برخلاف برخی از سیاسیون، از همان ابتدای ورود به بند، بنای آشنا شدن را با کسانی گذاشت که گفته میشد، متفاوت فکر میکنند. شاید در راستای چنین رویکردی بود که خیلی زود بنای آشنایی با من نیز گذاشت. ما قبل از اینکه هماتاقی شویم، بنا به پیشنهاد ایشان برنامهای روزانه با تایمی معین جهت بحث و گفتوگوی دوجانبه به منظورآشنایی با نظرات یکدیگر تنظیم و مشخص کرده بودیم.
محمد مقیسه ـ صد افسوس است که هدی صابردر بین ما نیست! دریغ است که صابر نباشد. سخت است باور فقدانِ پژوهشگری آزاده و مسئولیتشناسی آگاه به زمان. مرحوم صابر یار و دلسوز هموطنان فرودست و فریادگری علیه نابرابری و تبعیض طبقاتی، انتخابگر و مخلوقی قادر به انتخاب و (و فقوهم انهم مسئولون) از میانِ ما ناباوران رفت؛ صابرعزیز! دوستان به سراغ من آمدهاند و از تو و اندیشهها و خاطراتت در دوران اسارت سراغ میگیرند. ماندهام از کجا شروع کنم؟
عبدالله مومنی ـ از یک سال بعد از خرداد ۸۸ مرسوم شده بود به صورت تقویمی و با توجه به روز تولد و برای حفظ روحیه و نشاط در بند ۳۵۰ برای همه به نوبت جشن تولد میگرفتند. در روز تولد من همهی دوستان بر اساس لطف، خیلی از من تعریف کردند تا اینکه نوبت اظهارنظر آقای صابر رسید. هدی گفت در مورد عبدالله مبالغه شد و گفت البته ویژگیهای خوبی هم دارد، اما در روز تولد هم روحیهی انتقادی خودش را نشان داد.
هدى عزیز، حال فرسنگها دورتر از جسمت و نه روحت با تَن فرتوت خویش چندصباحى قلم و کاغذ را به اشکم مزین مى کنم. سالیان اول دورى تو سرگشته و مضطرب دنبال نور امید و دادرسى بودم که مبادا خون پاکت در دیار کُفر تلف نشود. به مانند خودت به این قاضى و آن بازپرس تَشَر زدم، دنبال قاتل گشتم و به ناگاه ضارب را در منزلم یافتم! ۲ سال تمام پیگیر چرایى کشته شدن ناجوانمردانه تو از قاتل مسخِ به قدرت بودم؛ هر روز و شب کابوس قصاص و امید یافتنِ قاضى عادل التیامى بود براى غرور جریحه دار شده خود و فرزندانم، امّا نشد که نشد، خدا نخاست که نخاست و من را سرافکنده کرد در برابر خون پاک تو.
