فیروزه صابر
منبع: وبسایت جرس ـ 29 خرداد 1390
به نام خداوند رحمان
برادر، دوست و یار دبستانی من
هدی جان سلام
هفت روز از رفتن شهادت گونه ات به سوی «رفیق رهگشا» گذشت. هیچگاه این همه دور به هم «سلام» نگفته ایم.
سالها «سلام مان» از نزدیک نزدیک بود. در بازی های کودکانه، در فوتبال های دو نفره (دریبل) حیاط خانه که تو همیشه گل میزدی. در بازی تخته نرد که تو همیشه مارس ام میکردی. در دبستان که همیشه تو در درس آموزی اول بودی. در دعواهای کودکانه که تو همیشه به نفع من کنار میرفتی.
در هم نشینی با پدر که «نظم و هوشمندی و دانش سرشارش» را تو در خود ذخیره میکردی، در آغوش مادر که مهر بیکران و سینه گشوده او را تو در خود جمع میکردی. آنگاه که به نوای «فرهاد» میرسیدیم، تو بوی عید و ماهی دودی را در سفره های مادربزرگ در مشام حس میکردی.
سال ها بعد «سلام مان» نیز نزدیک بود. آن گاه که در تصویر مصدق تو پیام آزادی خواهی را به جان میخریدی. در یاد تختی تو منش پهلوانی او را مییافتی. در کوهستان و صعود قله ها تو مقاوم و سرسخت بودی. در کسوت دانشجویی تو مسئول تر بودی. در همکاری مشترک در عرصه پژوهش تو «ایده ساز» بودی، «اثر بخش» بودی، تو بودی که صبح و شام دونده بودی.در فعالیت های اجتماعی تو پیش تاز بودی، در درک وقایع اجتماعی تو عمیق تر بودی. با کلام خدا، کتاب او، تو ظرفیت ها در خود میساختی، تو با «سرود ای ایران»، نغمه «امشب در سر شوری دارم» حالی دیگر داشتی.
هدی جان
احساس پاکت، اشک های شوقت، نظم سرسخت ات، گام های پرتعداد و سنگین ات، توان خستگی ناپذیرت، پرکاری ات، همیشه فاصله ها با من داشت. برای سومین بار باز هم «سلام مان» با فاصله شد. دیوار و شیشه های قطور اسارت میان مان فاصله انداخت. احساس بود، اشک شوق دیدار بود، اما هم آغوشی نبود. گره به گره دستان نبود.
سخن ات باز هم از کار بود، از مسئولیت بود. یادآوری خاتمه برنامه های نیمه تمام، تأکید ورزی به کیفیت کار، دغدغه دار «طرح زاهدان»، آن «حاشیه نشینان غرق در فقر و بازمانده از زندگی در خور انسان».
اما پس از ده ماه حبس پیاپی، «حبس بی محکومیت»، اینک سلامی از دور.
هدای عزیز
می دانم با آنکه همیشه با مردم بودی و در میان مردم، اما مرزهای «تنهایی ات» در همه جا، در همه جا رو به گسترش بود. نیک میدانم که سوگ مهندس (عزت الله سحابی) تنهاترت کرد. فاجعه هاله بی قرارت کرد. در لحظه دیدار با یار، رفیق رهگشا، باب را تنها گشودی و به دیدارش شتافتی.
بهر صیدی میشد او به کوه و دشت
ناگهان در دام عشق او صید گشت
اما با رفتن ات و اینگونه جان کاه رفتن ات، «هفت چرا» در ذهنم نقش بسته، تا پاسخ آنها را نیابم، سخت بی قرارم. نه از حیث تنها از دست دادن تو، نگران و دغدغه دار همتاهایت و هم بندی هایت:
یک – چرا تو را دیر برای مداوا و درمان رساندند؟
دو- چرا به خانواده ات خبر ندادند؟
سه -چرا با تو در حالت اعتصاب با خشونت رفتار کردند؟
چهار-چرا باید فاجعه هاله رخ دهد که تو اعتصاب کنی؟
پنج- چرا باید بدون حکم در زندان باشی؟
شش- چرا سکوت آگاهان در برابر این همه ظلم، چرا سکوت و بی مسئولیتی علمای دین؟
هفت- و چرا باز دل نگرانی از حال اسیران و دربندانی دیگر؟
نمی دانم صلح و آرامش کی در این سرزمین سفره خواهد گستراند،
اما تا پاسخی برای چراهایم نیابم تاب نخواهم آورد. چه این پاسخ ها راهگشایند، باب میگشایند.
برای محو خشونت
برای صلح برای سپیدی صبح
خواهرت فیروزه صابر ـ 29 خرداد 90