هشت فراز، هزار نیاز: نشست پنجاه و سوم
مبارزات دههی چهل و پنجاه (۴): عرصهی عمل
سه شنبه سوم اردیبهشت ماه ۱۳۸۷
با سلام بر همه خواهران و برادران و با اجازه همه دوستان و آقای مهندس سحابی. سوم اردیبهشت ۱۳۸۷ و نشست پنجاه و سوم، چهارمین برگ از فراز جنبش ۵۰-۴۰ است، انشاالله بحث را شروع میکنیم.
ایران ۴۰؛ عرصهی عمل
حدودا از ۱۵ سال قبل از مشروطه شروع کردیم، تا به امروز چیزی حدود ۱۱۵ سال را در برمیگیرد. به ۴۰-۴۵ سال قبل رسیدیم، از کمرکِش بحث رد شدیم و اگر با همین آهنگ پیش برویم، آرامآرام به انتهای بحث نزدیک میشویم.
بحثِ ایران دهه ۴۰ است. قبل از اینکه به ایران بیاییم، تا حد امکان با فضای بینالمللی همنفس شدیم، درک کردیم که شرایط جهان چه بود و ویژگیهای غلیانی آن را دیدیم. پازلی که در جهان باز شده بود، از پنج عنصر ترکیب یافته بود؛ عنصر ایدئولوژی یا جهانبینی، عنصر مشی، عنصر استراتژی آنتاگونیستی و مشی براندازانه و نهایتا سازماندهی و جهتگیری طبقاتی.
فضای جهان را که نگاه کردیم، به ایران آمدیم، سعیکردیم بتوانیم برگهای ژورنال ایران را از وجوه مختلف ورق بزنیم. امروز در ادامه بحث به نیروهای عرصه عمل خاص رسیدیم. [البته این موضوع] به این مفهوم نیست که دیگرانی که در میدان بودند، عمل نکردند. اتفاقا دفعه پیش عنوان شد که شاعر عمل کرد، فیلمساز، سناریست، رماننویس و کارگر عمل کردند، تکطلبههای تاثیرگرفته و تلنگرخورده از جنبش ۴۲-۳۹ عمل کردند، مرحوم شریعتی و...، همه عمل کردند، نیروهای پراتیکِ عملکننده هم عمل کردند.
امروز در ایران دهه ۴۰ به عرصهی عمل میرسیم؛ عرصهی عمل با ماشهچکانی مرحوم شهید محمد بخارایی آغاز شد که در تصویر او را میبینیم. پنج نفر در ردیف جلو هستند که چهار نفر به «قتله منصور» مشهور شدند. حامل و شلیککننده مرحوم محمد بخارایی بود. در چهره او معصومیتی میبینیم که [نشان میدهد او] در ذات نظامی نیست اما به ضروره دست به اسلحه بردند. انشاالله توضیحی را که خودشان روی دست به اسلحهشدنشان دادند، مرور خواهیم کرد. بقیه [افراد در تصویر] هم نیکنژاد، صفارهرندی و واحدی هستند. از آنجایی که اولین عمل را این جریان یعنی جریان موتلفه رقم زد، تصویر را به اولین عملکنندگان ـبهخصوص نفر اول سمت چپ، مرحوم بخاراییـ اختصاص دادیم.
زمینهآفرینانِ عرصهی عمل
همچنان که قبلا گریزی زدیم، عرصهی عمل زمینههای تاریخی و روحیـروانی خاص خودش را داشت.
یک نهضتِ ملی، یک خیز، دو سرکوب
به این ترتیب که یک نهضت ملی به رهبری دکتر مصدق [وجود داشت]که یک نهضت همگانی و مشارکتی بود، روشنفکری صرف نبود و کسی فرسنگها دور از مردم حرکت را شروع نکرد تا مردم دنبال او بدوند و آخر سر ببُرند و نتوانند به او برسند. حرکت، یک حرکت همگانی و قاعدهمند بود. رهبر که دکتر مصدق بود، فردِ آموزگاری بود و یک دهه کار آموزشی کرد تا توانست به آستانهی ملی شدن برسد و در ۲۷ ماه و ۱۵ روزی هم که حکومت میکرد، آموزگاریاش بیش از اینکه با حرف و با قلم باشد، با عمل، نبوغ و سازماندهیهای اقتصادیـاجتماعی و نه سیاسی دوران خودش بود. یک نهضت ملی مشارکتی سرکوب شد و یک خیز هم که به فاصله یک دهه بعد از سرکوب ۳۲ در ۴۲-۳۹ شکل گرفته بود، سرکوب شد. قبلا اشاره شد که زمینهساز اول این بود که در پس پیشانیها قاچی وارد شده بود و خراشیدگی جدیای نسبت به سرکوب یک نهضت ملی و یک خیز دورانی ایجاد شده بود.
۴۲ – ۳۹ ؛ دالان چه باید کرد؟
زمینهساز بعدی این بود که ۴۲-۳۹ دالانی بود که همه نیروها در آن رفتند؛ نیروهای ملی، مذهبی سنتی، مذهبیون مدرن [یعنی] نیروهایی که امروز به ملیـمذهبی موسوم هستند، بخشی از حوزه که با آقای خمینی سیاسی شد، چپهایی که بقایای حزب توده در ایران بودند و چپِ جدیدی که بعد از سال ۴۲ در دانشگاه به وجود آمد و خودش عمل مستقل از حزب توده را سامان داد؛ همه در این دالان چرخیدند. سه نسل در دالان ۴۲-۳۹ آمدند، نسل متاخر، نسل میانی و نسل نویی که تازه به صحنه آمده بود. ۴۲-۳۹ عملا یک دالان چه باید کرد بود و در آخر همه به یک چه باید کرد رسیدند. چه باید کردِ بخشی از نیروهای کلاسیک ایران خانهنشینی و سیاست صبر و انتظارکشیدن بود. بخشی منتظرالظهور شدند که یک شرایط جدیدی در ایران به وجود بیاید و بعدا پا به عرصه بگذارند. بعضی التهاب عمل داشتند و خیلی سریع عمل کردند. بعضی هم پروسه تدارک و مرارت را طی کردند که انشاالله به آنها خواهیم رسید.
خرداد ۴۲ ؛ پاگرد تعیین تکلیف
وجه بعدی این است که نقطهی فرجامین و انتهایی جنبش ۴۲-۳۹ و اتفاقاتی که خود روز ۱۵ خرداد و قبل و بعد آن در تهران و ورامین رخ داد، نیروها را از دالان به پاگردِ تعیینتکلیف آورد. بالاخره نمیشود خیلی در پاگرد و کریدور ماند. اگر بخواهیم از طبقه دوم به سوم برویم، هرچقدر هم که در پاگرد و کریدور اطراق کنیم، موقتی است و بالاخره یا باید پایین برویم یا باید برویم بالا؛ ۱۵ خرداد ۴۲ چنین وضعیتی داشت که بالاخره [نیروها] از آن دالان عبور کردند، به منطقه صعبالعبور رسیدند، پلکان تاریخ را بالا رفتند و نهایتا به یک پاگرد رسیدند که میشود گفت در این پاگرد با وضع موجود تعیینتکلیف کردند.
هم تحلیلی سه نسل
در پرتو اتفاقاتی که افتاد برای اولبار سه نسل در ایران با هم همتحلیل ـنه هممشیـ شدند؛ نسل اول که شاخص آن مرحوم دکتر مصدق بود که گفتیم در تقریری که به کتاب آقای حسن صدر، «الجزایر و مردان مجاهد» نوشت، تصریح کرد که انشاالله ملت ایران هم راه ملت مجاهد الجزایر را برود. پایینتر که بیاییم، مهندس بازرگان به همین ترتیب که اشاره شد و آقای خمینی هم که به آنتاگونیسم رسیده بود. فاکتی هم هست که ضمن بحث میخوانیم؛ آقای بهشتی صحبتی کرده بود که آقای خمینی بعد از ۱۵ خرداد و میانهی دههی چهل که بوی مبارزه مسلحانه استشمام میشد و گروه قتله منصور هم عمل کرده بود، اجازه داده بود که بخشی از وجوهات به خرید اسلحه اختصاص پیدا کند. با اینکه وقتی که خمینی در سال ۵۷ مجددا وارد عرصه سیاسی و رهبری شد، رهبریاش تودهای بود و نمیخواست که به آنتاگونیسم برسد اما او هم بعد از ۴۲ به همین تحلیل رسیده بود و شاخصش هم این بود که اجازه داده بود بخشی از وجوهات به خرید اسلحه اختصاص پیدا کند.
نسل اول به تعیینتکلیف اینچنینی رسیده بود، درست است که خودشان عملکننده نبودند اما به تحلیل رسیدند. میانسالها هم به همین ترتیب. نسل نو هم به تحلیل خاص خودش رسید. این همتحلیلی را در ادامه بحث مرور خواهیم کرد.
بستر مشترک تجربی، خروجی مختلف
۴۲-۳۹ کَسری بود که بستر مشترک تجربی داشت؛ نیروها تقریبا سه سال با ایدهها و ایدئولوژیهای مختلف با هم زیست مشترک داشتند، اما همه، [وجه] مشترکشان این بود که آمده بودند تا در یک پروسه مبارزات علنی شرایط را بازتر و مطالبات را عینیتر کنند اما ناکام ماندند و با سرکوب مواجه شدند. بستر مشترک تجربی بود اما خروجی آن مختلف بود. بعد به رویهای رسیدند و مشیای را پیش گرفتند که انشاالله مشیها را مرور خواهیم کرد.
ظرفیتهای غیرقابل پسانداز، مایل به بروز
از ۴۲-۳۹ ظرفیتهایی بیرون زده شد که غیرقابل پسانداز بود. میشود گفت که ۴۲-۳۹ ظرفیتهایی را در بطن خاک ایران ذخیره کرد که به فاصله کوتاهی بعد از سرکوب خونین ۴۲ این ظرفیتها که از لایههای خاک عبور کرده بودند و به عمق رفته بودند، چاه آرتزینی را در آن زیر تشکیل دادند که نمایه اول این چاه در بهمن ۴۳ با ترور حسنعلی منصور شروع شد. نمایههای بعدی آن تشکیل جاما و حزب ملل اسلامی بود و نمایههای جدیتر و خوشفشانترِ آن سالهای ۵۰-۴۹ بود که دو جریان نوین سازمانی به عرصه مبارزاتی ایران وارد شدند و عرصه را دگرگون کردند.
همه سرخط آغاز
ظرفیتها جدی بود و آبِ پشت سدِ بسیار جدیای در ایران انباشت شد. آب پشت سد هم طبیعتا آبی نیست که به لجنزار تبدیل شود و باید بالاخره سر مزرعه برود و بالاخره باید دریچهها باز شود. طبیعتا دریچهها را رژیم شاه با شکلبستگیاش به روی ظرفیتها باز نمیکرد و این ظرفیتها لامحاله، بهضروره و بهاجبار مسیر خاص خود را از طریق دیگر طی میکردند. همهی این ظرفیتها مایل به بروز و ظهور بودند؛ اولین تمایل به بروز و ظهور ظرفیتها هم ترور منصور در سال ۴۳ و به فاصله کوتاهی بعد از تبعید آقای خمینی بود. به نوعی همه، سر خطِ آغاز قرار گرفتند اما منتظر نبودند که تپانچه واحدی شلیک شود که همه بدوند. این دوره این ویژگی را داشت که تپانچهی استارتِ هر نیرو توسط خودش شلیک شد. تپانچهی استارت موتلفه برای ترور حسنعلی منصور خیلی زود شلیک شد و تپانچههای بعدی به ترتیب؛ همه سر خط آغاز قرار گرفتند.
نسلِ نو، خوشجوهر
زمینهساز بعدی این بود که برای اولبار نسل نو خوشجوهری به وجود آمد که بنا بود ایفای نقش تاریخی کند. اصلا از وجناتش، از فک برآمدهاش، از عَزمش و از نوع مواجههاش با مبارزه در سالهای ۴۲-۳۹ برمیآمد که بناست از ناحیه نسل جدید، چه چپ، چه مذهبی، چه مذهبی سنتی، چه مدرن و حتی لائیکهایی که اساسا در عرصهی مبارزهی سیاسی نیامدند، اتفاقاتی متصاعد شود که متصاعد شد. این نسلِ نوِ خوشجوهر همهی عرصهها را تحتتاثیر قرار داد که قبلا با هم تا حدی تدقیق کردیم و یک مرور مجدد نسبی بر آن خواهیم کرد.
هم فضائی با جهان
بالاخره فضای جهان به ایران هم سرایت کرده بود؛ فضای جهان غلیانی بود. باکسی که در جهان بود با جهتگیری طبقاتی و مشی مشخص و شبکه سازماندهی معین، آرامآرام و با توجه به شرایط بومی و اقلیمی خاصِ کشور ما به ایران هم آمد.
میدانها و جلوههای عمل
این بار میدانها و جلوههای عملی را كه قبلا به آن گریزی زدیم، منظمتر مرور میكنیم؛ دههی ۴۰ دههای نبود كه در ابتدا و میانه و خصوصا در انتهایش فقط غُرش سلاح بشنویم. آن آرتزینی كه از زیر جوشید و بالا آمد چندوجهه بود.
شعرِ گویا
از دل و بطن ظرفیتهایی كه پس از سركوب پسانداز شده بود و آرامآرام با صبوری به [سطحِ] زیرین جامعه ایران رفت و بعد دوباره هویدا شد، شعرِ گویا بود. شعری آمد كه اساسا با شعر دورههای قبل فرق میكرد؛ اگر شعر دورههای قبل با استعاره به شرایط تن میزد، این شعر دیگر تعارف را كنار گذاشت و با اینكه شاعر اسلحه به دست نبود و با اینكه مرد میدان تیر نبود، اما بالاخره شعرش فِلَش و بُرداری داشت كه گاهی بردار به سمت همان نشانهای میرفت كه انگشت سبابهی همه به سمت آن رفته بود، این خیلی مهم بود. شعرِ گویا وجود داشت.
یك سری شاعرهای از قبل برقرار در جامعه ایران بودند، شاملو و اخوان [ثالث] و... بودند كه فرهنگ بعد از كودتا و فرهنگ استعاره را حمل میكردند. اتفاقا در اینجا (بهخصوص شاملو) عینیتر شد. شعر شاملو از آخر دهه ۴۰ تا میانه دهه ۵۰، شعر پشتِ جبهه مبارزه مسلحانه شد؛ شبانهها، شیرآهنكوهمرد كه برای مهدی رضایی، احمدزادهها و دیگران سروده بود، به شعر گویا و بدون رودربایستی و بیرون از مدار استعاره تبدیل شد.
شعرای جدیدی هم به میدان آمدند؛ آقای نعمت میرزازاده[۱] از مشهد به جبهه مبارزه آمده بود. اسم مستعار او «م.آزرم» بود و اشعارش واقعا در دهه ۴۰ و ۵۰ پشتجبههی مبارزهی مسلحانهی ایران شد. آقای گرمارودی[۲] آمد، آقای شفیعیكدكنی[۳] آمد كه انسان شریف و وارستهای بود و هست و خیلی مهم بود كه بعد از انقلاب دولتی نشد و در هر سن و صحنهای بروز و ظهور پیدا نكرد. شرافتی خودش داشت و شرافتی شعرش داشت.
شعرِ گویایی آمد كه به درون دانشكدهها هم راه پیدا كرد، بخشی از دانشجویان هم شاعر شدند و در دانشكدهها در دهه ۴۰ و آستانه دهه ۵۰ شبهای شعر برگزار میشد. خیلی مهم بود كه در آن دوره نشریات دانشجوییای مثل «فلق»، «رعد» و «آذرخش» بود كه بخشی از آن نشریات تولید خود دانشجویان بود؛ هم تولید فكری در حد خودشان و هم تولید ادبیات آهنگین كه شعر بود. شعرِ گویا میدانی باز كرد، قبلا هم اشاره شد كه در دهه ۴۰ تا ۵۰ كتاب شعرهای كوچك و دفترچههایی از خلاصه اشعار شاعران دوران یا شاعران بیرون ایرانِ همنفس با شرایط مبارزاتی جهان، در جیب بغل همه و در كیفها رفته بود. اتفاق مهمی افتاد، شعر آن موقع زمینهساز جدیای برای پیوند دادن انسانهای خوشفطرت و پاكفطرت به میدان مبارزه بود؛ میدان سیاسی یا ایدئولوژیك یا اجتماعی و یا حداقل میدان مبارزه انسانی.
فیلم مرزبند، فیلم معنا
فیلمهای مرزبند و فیلمهای معنا آمدند. میشود گفت تا قبل از دهه ۴۰، در ایران فیلم مرزبند و معنا وجود نداشت. در سالهای بعد از كودتا از ۳۲ و حتی تا ۴۰-۳۹ بیشتر فیلمهای سینمایی را نظامیها ساخته بودند، مثلا ۵ فیلم از ۱۰ فیلمی كه در آن دوره ساخته شد بود را سرهنگهای بازنشسته ساخته بودند. خیلی مهم بود، یعنی بازار فیلم هم دست جریان كودتاچی بود. اما از ۴۸-۴۷ بالاخره در بازار فیلم بیضایی آمد، مهرجویی آمد، ناصر تقوایی آمد، قبلش هم كه گلستان با خشت و آینه آمده بود و همنسل با آقای گلستان، فرخ غفاری با فیلمهای شب قوزی و [بعد هم] «زنبورك« آمد. [اینها] فضای سینما را عوض كردند. از آن نسل ۴۲-۳۹ بیضایی آمد، تا حدودی كیمیایی و آقای مهرجویی آمد و بازار فیلم را عوض كردند و سفره فیلم آبگوشتی و گنج قارونی را تهاجمی جمع كردند. مهم این است كه بخشی از مخاطبان عام سینمای ایران را كه قبلا آن فیلمها را میدیدند، به خودشان جلب و جذب كردند. مهم بود که در تهران فیلم «گوزنها» كه سال ۵۴ نشان داده شد(در دوره بعد به آن میرسیم) چهار ماه روی اكران بود؛ این خیلی مهم است و كمتر فیلم ایرانیای چهار ماه روی اكران بوده است. «رگبار» هم همینطور، آن هم به همهی جهان رفت. «باغ سنگی[۴]» به همین ترتیب، «آرامش در حضور دیگران» به اكران نرسید، اما فیلمی بود كه در محافل خصوصی دیده شد. فیلم مرزبند و فیلم معنا آمد.
قلم حامل، قلم جویا
قلمی آمد كه قلم حامل و باردار بود. آن موقع قلم خودنویسها و بیشتر خودنویسها و خودكارهای لامی، پاركر و سناتور بودند. تا قبل از دهه ۷۰ كه نفت هنوز ارزان بود، در آنها خیلی فلز به كار میرفت و خیلی سنگین بودند، ولی وزن مخصوص محتوایی كه از آن قلم برتراویده میشد، خیلی بیشتر و سنگینتر از خود آن قلمخودنویسها یا خودكارهای پارکر و لامی و سناتورِ تمامفلز بود. قلمها نقطهچینهای خاص خودشان را میزدند.
نویسنده هم مرد میدان مبارزه خودش بود. نیروها در میدان خودشان واقعا خوش درخشیدند. بعضیها كه رمان مینوشتند، برخی كه مثل آلاحمد بین اندیشه و رُمان سیر میكردند، هم رمان مینوشتند و هم اندیشه تراوش میكردند، مثل «غربزدگی»، «تاتنشینهای بلوك زهرا» و «مدیر مدرسه» و «سهتار» كه در حوزه رمان بود.
شخصیتهای حامی
غیر از این حوزهها، شخصیتهای حامی هم آمدند. وقتی مهندس بازرگان و دكتر سحابی تشخیص دادند كه دورهی جدید، دورهی خودشان نیست، در موضع حامی قرار گرفتند. این خیلی مهم است! خیلی آموزش است كه نیروهایی تشخیص بدهند دوره آتی دوره خودشان نیست اما منفعل نشوند و سنگ لای چرخ نیروهای جدید عملكننده نگذارند. این خیلی مهم بود که حامی نسل جدید مبارزاتی ایران شدند.
پرتو نافذ
اتفاق بعدی این بود كه در این دهه یك تراوش قرآنی جدیتر از قبل پرتوافشانی میكرد؛ «پرتویی از قرآنِ» آقای طالقانی كاملا نافذ شد و رهیافتها و الهامات مبارزاتی، جهانشناختی و تغییرجهان به بچههای پای درسش داد و میشود گفت دوره را با رهیافتهای جدید از قرآن مشعشع كرد.
طلاب پشتیبان
جد از این شخصیتهای حامی و چهرههای جاافتاده میدان اندیشه و مبارزه سیاسی، طلابی هم از دورن جنبش ۴۲-۳۹ درآمدند كه بعدا پیرامون حسینیه و پیرامون جنبش مسلحانه شدند. مثلا هاشمی، لاهوتی، خامنهای، مرحوم سعیدی كه سال ۴۹ زیر شكنجه شهید شد. اینها طیفهایی بودند كه نسل جدید طلاب نوخواه شدند و پشتیبان حركتهای جدید از جمله حركت حسینیهای شریعتی و حركت میدانی پیرامونش شدند.
قلمِ زخم زن، کلاس صحرایی
در این دوره در روستا هم صمد بهرنگیای پیدا شد كه قلمش زخمزن بود. قلمش به هرز و هجو نرفت و رفت روی نقطهچین دُمَلهای اجتماعی روستای دوران خودش. هم قلم میزد و هم در حد توان و فهم خودش مطلب تئوریك مینوشت. یك دوقلو هم به اسم بهروز دهقانی[۵] داشت كه بعدا فدایی و از مردان میانه جنبش مسلحانه چپ شد. صمد بهرنگی كلاسهای صحراییای هم داشت كه از این كلاسها به فاصله ۱۰ سال چریك بیرون آمد.
دانشگاه کارا
دانشگاه هم در غیاب احزاب، كارا بود. سازمانهای جدیدی هم تشكیل شده بودند اما تا ۴۹ كسی نمیدانست كه این سازمانها در حال تكوین هستند. لذا دانشگاه به كسی دل نبست، یعنی كسی نبود كه به آن دل ببندد؛ نیروها كه زندان رفته بودند، جبهه ملی از صحنه بیرون رفته بود، رهبران نهضت آزادی تا سال ۴۶ زندان بودند و وقتی هم كه بیرون آمدند، دیگر بروز و ظهور و فعالیت ویژهای نداشتند. دانشگاه خودش بود و خودش و وقتی خودش بود و خودش، هم امكانآفرین شد، هم نشریه دانشجویی داد و هم چراغ عرصه مبارزه را روشن نگه داشت.
تریبون، کلاس
اینجایی هم كه ما در آن به سر میبریم، حسینیه [ارشاد] و قبلش هم دانشگاهِ مشهدی بود که مرحوم شریعتی تریبون و كلاسی در آن راه انداخت كه به حد خودش و در سهم خودش دورانساز شد.
مردان کوه، جنگل، شهر، خانه
از اینها كه عبور كنیم به مردان كوه، جنگل، شهر و خانه میرسیم كه دهه ۴۰ تا ۵۰ را متاثر كردند.
اما اینها كه فهرست كردیم، همهی اتفاقات دهه ۵۰ نبود. اتفاقات ریزی هم بود كه كمتر دیده شده است. این فهرست چهرههاست. در ایران همه بهصورت غریزی و سلیقه ای تمایل دارند مردان روی آنتن و تصویر را ببینند، اما در دهه ۴۰ در میدانهای دیگری هم اتفاقاتی افتاد.
مثلا در حوزه ورزش باشگاه شاهینی بود که مرحوم آقای دكتر اِكرامی[۶] آن را تاسیس كرد. الان در جمهوری اسلامی باب شده كه میگویند باشگاه فرهنگیـورزشی و اتفاقا مبتذلترین پاتوقها هم همین باشگاههای فرهنگـورزشی استقلال و پرسپولیس هستند كه بخشی از روسای آنها اطلاعاتی سابق و بخشی هم دادستانی هستند و اسم خودشان را فرهنگی گذاشتهاند [در حالی كه] پول و لابی در آنجا حرف اول را میزند و هیچ نشانی از فرهنگ ندارد. اما آقای دكتر اكرامی، خودش از مدیران آموزش و پرورش ایران بود و با مرحوم دكتر بنایی[۷] پیشآهنگی را در ایران درست كرد. پیشآهنگی ابتدا نهادی سالم و یك NGO دانشآموزی بود كه بعدا رژیم شاه مثل همه چیز كه تصاحب كرد، آن را هم تصاحب كرد و دیگر ۴ آبان [هرسال]، كار پیشآهنگی این بود كه بیاید جلوی شاه و تمثال شاه رژه برود. اما ایدهی مرحوم بنایی این بود که پیشآهنگی در ایران یک NGO دانشآموزی بشود و همگرایی و همکاری در آن باشد. خود آقای بنایی تا سنین انتهایی زنده و جوان بود و پناهگاه کلکچال یادگار مرحوم بنایی است. مرحوم بنایی به فکرش رسید که مانند همه کشورهایی که کوهستان دارند و کوهستان توریستی میشود وپناهگاهی دارد، پناهگاه درست کند؛ [چون] اینجا مردمی که به کوه میروند، اگر اتفاقی بیفتد، بارانی، درندهای [...] پناهگاهی ندارند. کسی هم هیچ امکانی به او نداد، آقای بنایی به ذهنش رسید که خودش روزهای تعطیل و غیرتعطیل که کوه میرود با خودش آجر بالای کوه ببرد و هرکس که میخواست بالای کوه برود، [مرحوم بنایی] به او هم یک آجر میداد که دستش بگیرد یا توی کولهاش بگذارد، با این تک آجرها این بنا [درست] شد.
خیلی مهم است، یعنی هرچه دهه ۵۰-۴۰ در ایران شکل گرفت، با همین مینیاتوریسم و آجرچینی بالا رفت. امکانی از بیرون نیامد، مثل الان پول نفتی نیامد. شما اگر الان مسجد سلیمان بروید مثل زمان دارسی، آن کفهای قیر و شیارهای نفت روی زمین است. الان هم پول نفت در جامعه ما اینطوری است، مثل پول فاضلابی شده است. با مهندسی مبتذلی که دولت احمدینژاد کرد، ۱۶۰-۱۵۰ میلیارد دلار پول بیزبان را توی فاضلاب، توی جوی و توی چاه ریختهاند و معلوم نیست دارد سر امکانات ملی این مملکت چه میآید. ولی آن موقع، دهه ۳۰ و دهه ۴۰، قبل از سال ۵۲ و عروسی نفت و چهار برابر شدن قیمت نفت، اصلا از این خبرها نبود. هرچه در ایران درست شد، توسط مردان دست پینهبسته و با حداقل امکانات و امکاناتداری شکل گرفت.
دهه ۴۰ مرحوم بناییای بود که پیشاهنگی را دهه ۳۰ درست کردهبود و دهه ۴۰ دوران شکوفایی [پیشاهنگی] بود. در کنار دکتر بنایی، مرحوم دکتر اکرامی بود. آقای دکتر اکرامی سال ۱۳۸۰ فوت شدند، ایشان هم مرد بسیار شریفی بودند که برای اول بار در فضای ورزش ایران مکتب را به وجود آوردند. سال ۱۳۲۱ باشگاهی به نام باشگاه شاهین درست کردند. از همان دهه ۲۰ تشکیل تیمهای نوجوان و جوان را شروع کردند. ۱۲-۱۰ سالهها را به ورزشگاهها آوردند و تیمهای پرستو، رعد، کولاک و پولاد را درست کردند. خیلی مهم بود، چند اتفاق افتاد؛ هم با بچهها کار کردند، هم خانوادهها را سر تمرینها آوردند و دیگر بچه رها نبود و هم معیار درس هم وجود داشت.
من نواری دارم که [در آن] آقای دکتر دو ساعت صحبت خیلی کیفی دارد؛ گفت هرکس معدلش کمتر از ۱۶ بود اجازه مسابقه نداشت و هرکس هم که تجدید میشد اجازه تمرین نداشت. قراری هم گذاشته بودند در زمین شماره ۲ امجدیه که آن موقعها خاکی بود، صبح ساعت ۶ صبحانه شیر کاکائو و نان قندی با پول خود آقای دکتر و ساعت ۶:۳۰ تا ۷:۳۰ هم کلاسی برای تجدیدیها توسط بچههایی که درسشان خوب بود. ۷:۳۰ به بعد هم تمرین بود. اینطور بود که از آن تیم شاهین، متعدد شخصیت بیرون آمد؛آقای دکتر امیر مسعود برومند[۸] که قبل از انقلاب در سازمان امور استخدامی کشور بودند و دو [مدرک] دکتری و دوـسه فوقلیسانس داشتند، هنوز هم در قید حیات و بسیار انسان شریفی هستند، آقای نصیرآبادی آمد که از مدیران نظام پالایشگاهی ایران بود. آقای بهشتی آمد که ایشان هم هنوز زنده است و از بنیانگذاران صنعت سیمان ایران بود. تیپهای ویژهای از باشگاه شاهین بیرون آمدند. سال ۴۶ آقای خسروانی باشگاه شاهین را منحل کرد، باشگاه شاهین هم یک مقدار گرایش ملی داشت، دکتر اکرامی هم پرطرفدار بود. آقای دکتر اکرامی حساب کرده بود و میگفت که من از سال ۲۰ تا سال ۴۶ که باشگاه منحل شد ۲۳ هزار و ۴۵۳ ساعت آموزش دادم، آموزش یعنی آموزشِ ورزش، اخلاق و درس؛ نشسته بود و همه اینها را حساب کرده بود.
اتفاقهای ویژهای در آن زمان میافتاد. فرض کنیم در همین سیستم آموزش و پرورشِ بیرون از دولت، خانم توران میرهادی[۹] بودند که هنوز هم رئیس شورای کتاب کودک هستند. هشتاد و چند سالشان است ولی انرژیای که از ایشان بیرون میآید، انرژی یک گُردان از نسل جدید و نسل میانسالی که ما هم در آنیم، هست؛ ایشان روزی ۱۶-۱۵ ساعت کار میکند. دهه ۴۰ مدرسه نمونهای را درست کرد [به نام] مدرسه فرهاد که مختلط هم بود. مدرسه فرهاد در حقیقت یک شبهخانواده بود و برخلاف مدارس آنموقع، ترکه، چوب، خطکش و ... در آن نبود و یک مدیریت انسانی و عاطفی از طریق خانم توران میرهادی که خودش زن یکی از افسرانِ کشتهشده سازمان افسری حزب توده بود، داشت. خانم میرهادی بسیار انسان بود و هست و در واقع، در نظامِ آموزش و پرورش ایران الگویی درست کرد.
از آن باشگاه شاهین که سال ۴۶ منحل شد، مرحوم پرویز دهداری[۱۰] درآمد؛ همه که نباید فقط سیاسی باشند، اینها هم اتفاقاتی در حوزه خودشان رقم زدند که کم از آن اتفاقات نبود. مرحوم پرویز دهداری تیپِ ملیای بود و وقتی باشگاه شاهین منحل شد، به فکرش رسید که این همه بچه که در تیم پرستو، کولاک، پولاد و... بودند، هرز نروند. کیفیهای آنها را جمع کرد و در سال ۴۷-۴۸ تیم گارد را درست کرد که بعد به تیم هما تبدیل شد. مرحوم پرویز دهداری تیم هما را که همه ۲۰-۱۹ساله و اغلب دانشجو بودند، با خودش به حسینیه [ارشاد] (همین طبقه بالا) برد. دهه ۵۰ که پول به ورزش آمد، در جام تخت جمشید[۱۱]، تیم هما تنها تیمی بود که همه بچههایش آماتور بودند و قرارداد سفید امضا میکردند. بعد از انقلاب نصف تیم هما دستگیر شدند و یکی هم اعدام شد. مرحوم پرویز دهداری هم در ورزش ایران پرنسیپهایی بنیانگذاشت. [وقتی] خودش در باشگاه پرسپولیس بود با علی عَبدُه[۱۲] که مسئول پرسپولیس و رفیق و پایِ پوکر شاه بود، درافتاد و از پرسپولیس بیرون آمد و تیم گارد یا هما را درست کرد.
این اتفاقات هم در جامعه ایران مهم بود؛ یعنی هر جای جامعه ایران را میدیدی، حرکت و زندگیای بود. مثلا در وزنهبرداری آن موقع سه حرکت و پِرِس بود و مثل الان یک ضرب و دو ضرب نبود و از مجموع [سه حرکت]، امتیاز به دست میآمد. یک روسی به اسم ولاسف[۱۳] بود که اولین کسی بود که ۵۰۰ کیلو را بالای سر برد و اسمش آقای ۵۰۰کیلو شد. به فاصله کوتاهی بعد از ولاسف، در ایران هم وزنهبرداری [بهنام] منوچهر برومند[۱۴] بود که بعدا کاپیتان تیم ملی هم شد و بعد از انقلاب هم مدتی رئیس فدراسیون شد، برومند هم در ایران آقای ۵۰۰کیلو شد. در شوروی امکانات زیاد بود اما در ایران امکاناتی نبود، [با این حال] تیم کشتی ایران دو بار در [مسابقات سال] ۶۱ یوکوهاما و ۶۵ منچستر قهرمان جهان شد. آن موقع هفت وزن بود و در ۵ وزن ایران مدال طلا گرفت. مرحوم تختی هم هنوز بود و میدرخشید، عبدالله موحد[۱۵] هم آمد و در همان دهه ۴۰، ششبار پشتسرِ هم بدون توقف قهرمان جهان شد که آن موقع برای خودش رکوردی بود [البته] بعد [الکساندر] مدوید روسی رکوردش را شکست. دوبار تیم اسرائیل به ایران آمد و آن موقع شکست خورد.
سیلوی تاریخی چندانباره
اتفاقات مهمی بود. دهه ۴۰ دوران حیات و دوران حضور بود. در حضور و غیاب تاریخی دهه ۴۰ هیچکس غایب نبود و هیچکس مثل بچهتنبلهای کلاس موقع حضور و غیاب زیر میز نمیرفت. هیچکس به جای کس دیگری حاضر صدا نمیزد. خیلی اهمیت داشت. دهه ۴۰ در ایران، دههی مشارکتیای بود، هرکس با خودش چیزی آورد. آن موقع، اوایل دهه ۴۰ که ما دانشآموز بودیم، آخر سال در دبستان جشنی برقرار میشد که [به آن،] جشن آخر سال میگفتند و اصلا به مدرسه کاری نداشت، جشن بچهها بود و هرکسی با خودش چیزی میآورد، یکی آلاسکا، یکی گوجه سبز و یکی چاقاله میآورد، یکی هم که پول نداشت در خانه کاغذ رنگ میزد و کاغذ رنگی درست میکرد، یعنی کاملا مشارکتی بود؛ دهه ۴۰ هم در ایران کاملا مشارکتی بود. خیلی مهم بود، بعد از سرکوب ۳۲، بعد از سرکوب ۴۲، دوران حیات و دوران سرخوشی جامعه ایران بهخصوص جامعه خاص و جامعه روشنفکر به بالا بود.
در واقع دهه،۴۰ جنبشِ آورندگان بود، [برعکس] دورههای بعدتر و این دوره که همه مصرفکنندهاند و کسی نمیخواهد چیزی در صحنه بیاورد و اصلا هیچکجا جشن آخر سالی برگزار نمیشود. دههی ۴۰ دههای بود که از شاعر تا فیلمساز، نویسنده، رماننویس، مصدق، بازرگان، خمینی، تکطلبههای جوانِ تازه به دورانِ مبارزه رسیده، صمد بهرنگی ماهی سیاه کوچولو، دانشجو، شریعتی، مردانِ اسلحه به دست، پرویز دهداری و خانم میرهادی و ...، همه در این جشن دهه ۴۰ شرکت داشتند و هرکسی به سهم خودش چیزی وسط آورد. لذا در ایران یک سیلوی تاریخی تشکیل شد که چندانباره بود، یعنی فقط از گندم مشمول و مملو نبود، محصولات خاص خودش را داشت؛ قطعه شعر، مقاله، فیلم و ترانه اعتراض. جنتی عطاییای آمده بود، اردلان سرافراز آمده بود، فرهادی با جمعه و شبانه و بوی عیدیاش آمده بود [...] و هر کدام در حد خودشان به سقف دوران شاخ میزدند.
[در این دوره] غیر از تکه، تصنیف، قطعه و ترانه، جمعبندیها آمد؛ جمعبندی ساده داشتیم مثل جمعبندی موتلفه که زود دست به عمل زدند یا جمعبندیهای پیچیدهتر که مثلا یک دهه وقت صرفش شد، مثل جمعبندی حنیفنژاد و دوستانش. استراتژی آمد، مشی آمد، اندیشه آمد. نیروهای عملکننده هم نیروهای تیر و ترقه نبودند. نیروهایی نبودند که فقط پراتیک باشند، از دل جهانبینی و ایدئولوژی به مشی رسیدند. سازماندهی آمد. آقای طالقانی ملات قرآنی آورد. از سرمایه جهانی هم ترجمهای شد. لذا سیلوی تاریخی دهه ۴۰ که تا ۵۲ و ۵۳ هم پر و پیمان بود و بعد تهی شد و به وضعیت خاص خودش رسید که بعدا مشاهده میکنیم؛ یک سیلوی چندانباره بود که اتفاق مهمی در ایران بود.
کریستالهای عرصه عمل خاص
حالا به کریستالهای خاصتر میرسیم. تا اینجا شعر و فیلم و کریستالهایی در مدارهایی دیگر بود، اینجا در عرصه عملِ خاص، که عرصه عمل سختافزاری و عرصه عملِ مسلحانه بود، کریستالهایی شکل بست. ویژگی کریستال ـچه الماس باشد سطح عالیاش، چه نمک و چه نبات باشد، چه یخ ساده باشدـ این است که به لحاظ علمی در یک نقطه و یک لحظه شکل میبندد و در یک نقطه هم مرکزیت پیدا میکند. یک نقطه مرکزی دارد که رگ و ریشهها از آن منشعب میشود. احساس انسان هم همینطور است؛ گویند که لحظهای است روییدن عشق! عشق انسانی هم یک لحظه است. یک لحظه دلی فرو میریزد، یک لحظه چشمی خیره میشود، اگر شدیدتر باشد یک لحظه زانویی خم میشود، ولی همه یک لحظه است. [در این دوره هم] کریستالها یک به یک بست. در عرصههای دیگر هم کریستالها بسته شده بود؛ از پرویز دهداری تا آقای مصدق و خمینی هرکسی کریستال خاص خودش را داشت. اینجا سه جنس کریستال داشتیم؛ یک کریستالهایی که در لحظه بسته شد، یک کریستال داشتیم که در کوتاه فاصلهای شکل گرفت و یک کریستال هم داشتیم که شکلبندی آن در روند و با حوصله صورت گرفت.
کریستال بسته در لحظه
مؤتلفه؛ عمل در لحظه
کریستالی که در لحظه بسته شد، کریستال موتلفه بود که در لحظه و به فاصله کوتاهی بعد از تبعید آقای خمینی عمل کرد. این تصویری که میبینید از یک زاویه دیگر[دادگاه قتله منصور است]. از ۵ نفری که ردیف دوم نشستهاند، چهار نفر را نام بردیم، نفر سمت راست از ردیف دوم هم مرحوم حاج مهدی عراقی است که معاونِ ترور حسنعلی منصور، نخستوزیری بود که بعد از سال ۴۲ قرارداد کاپیتولاسیون را به نفع امریکاییها امضا کرد.
بحث موتلفه را قبلا کرده بودیم. چرایی شکلگیریاش این بود که مذهبیسنتیهای کف بازار میخواستند کار تشکیلاتی بکنند، با آقای خمینی مطرح کردند. ظاهرا تئوری آنها این بوده که به نهضت آزادی بروند. همه بنیانگذاران نهضت آزادی هم مذهبیهای شکلگرفتهای بودند و کسی نمیتوانست در مذهب و تدینشان تردید بکند، ولی آقای خمینی آنجا گفته بود که نشکیلاتی راه بیندازید که مال بچهمسلمانها و خاصتر [باشد]. ظاهرا عیار نهضت آزادی کم بود [در حالی که] آن موقع تدین و مذهب بنیانگذاران نهضت آزادی محل تردیدی نداشت. چگونگی شکلگیری [موتلفه] و دیدگاه آنها قبلا اشاره شد. دیدگاهشان، دیدگاه رسالهای، اسلام سنتی و اسلام روحانیت بود. از اول اینطور بودند، الان هم همینطور هستند. مثلا عسگر اولادی[۱۶]، حاج شفیق[۱۷] و رخصفت که از سال ۴۰ در این جریان بودند، همینطور فکر میکردند، الان هم اینطور فکر میکنند. اتفاقا [موتلفهایها] از جریانهای روشن ایران هستند، عملکردشان روشن است، شناسنامه فکری روشنی دارند. فارغ از عملکرد سال ۶۰ آنها در زندانها و بیرون زندانها که بحث بعدی است، زیگزاگ نزدنند. مهم بود روی فکرشان آکروباتبازی نکردند و بدون زیگزاگ با دیدگاه اسلام سنتی و هیاتی جلو آمدند. مدارشان را هم از اول تعیین کرده بودند که مدار مراجع و روحانیت است. از اول حول آقای خمینی بودند و حالا همین چند روز پیش هم به دیدار مراجع در قم رفته بودند. از اول همین سنت و روش را داشتند و الان هم دارند.
برای عمل [ موتلفه] در ترور منصور میشود سه ویژگی را برشمرد: ارادی و عِرقی بود، شرعی بود و انتقامی بود. بخارایی در دفاعیهاش در دادگاه خیلی صریح میگوید که امثال من فراوانند، یقین بدانید تا امام به ایران بازنگردد، آسایش نخواهید داشت. یعنی ترور منصور هم ارادی بود، هم شرعی بود و هم انتقامی؛ به انتقامِ تبعید آقای خمینی. حاج مهدی عراقی هم چند مولفه برای ترور منصور برمیشمرد: یکی کاپیتالاسیون، یکی تبعید آقای خمینی و یکی هم حضور مستشاران امریکایی در ایران است که واژه مفسد فی الارض را برایشان به کار میبرد و نشاندهنده دیدگاه شرعی و دیدگاه [نزدیک] به روحانیت است.
کریستال موتلفه خیلی زود بسته شد. آقای خمینی آبان ۴۳ تبعید شد و اینها بهمن ۴۳ که ماه رمضان هم بود، عمل کردند و حسنعلی منصور را در میدان بهارستان ترور کردند و در فاصله کوتاهی، حسنعلی منصور در همان بیمارستان یا ظاهرا قبل از بیمارستان کشته میشود. کریستال اینها خیلی زود بسته شد.
کریستال بسته با کوتهفاصله
جاما؛ عمل سمبلیک با فاصله
جریانی بود به اسم جاما که کریستالشان در کوتاهفاصلهای یعنی یک سال بعد از موتلفه در سال ۴۴ بسته شد. عمل جاما سمبلیک و بافاصله بود.
چرایی شکل گیری
آقای دکتر پیمان و مرحوم دکتر سامی که [در تصویر] نفر اول و دوم از سمت راست هستند،آن موقع جوان بودند. دکتر پیمان متولد ۱۴ است و در سال ۴۴ سیساله بود، دیگر دانشجو نبود و از دانشگاه بیرون آمده بود و دندانپزشک بود. مرحوم سامی هم روانپزشک بود. این دو از دل جریان خداپرستان سوسیالیستِ حزبِ ایران بیرون آمده بودند و از آن نحله خارج شده بودند.
دیدگاه، مدار
دیدگاهشان را قبلا در حد ضرور بررسی کردیم. مدارشان، بیشتر مدار روشنفکرِ انقلابی بود؛ بیشتر روشنفکری و در مرحلهی بعد انقلابی.
عمل
عملی که کردند دو مولفه داشت؛ یکی از تحلیشان بر میآمد و یکی عمل سمبلیک بود. به انزلی رفتند، به سه دلیل انزلی را انتخاب کرده بودند؛ یکی اینکه انزلی کوه دارد، جنگل دارد و یک طیفی از صیادان ناراضی هم دارد [میگفتند] اگر مثلا عمل کنیم و فرار کنیم، منطقه هم حداقل حمایتی خواهد کرد. در انزلی پلی را در نظرگرفته بودند که منفجر کنند، اما در همان مرحله تدارکات دستگیر شدند. این عکس دادگاهشان است که [در آن ] به دو تا سه سال زندان محکوم میشوند و زندان را میکشند و سال ۴۶ آزاد میشوند.
حزب ملل اسلامی؛ عمل مدلیک با فاصله
کریستال بعدی که مشابه کریستال جاما است، حزب ملل اسلامی است. عمل آنها یک عمل مدلیک است که بیشتر از امریکای لاتین گرفته بودند. این عمل هم با فاصله بود. آنها هم سال ۴۴ دستگیر میشوند. آقای محمد کاظم موسوی بجنوردی که تصویرش را داریم، نسبت به بقیه اعضا سن بیشتری داشت. بقیه اعضا محصل بودند و از دبیرستانها عضوگیری شده بودند. خود آقای موسوی بجنوردی در عراق بوده و در فازهای مبارزاتی عراق مشارکت داشته است، مارکسیسم را تا حد امکان خوانده بوده و از دل مارکسیسم آن دوره و فضای آمریکای لاتین و مبارزات عراق که قاسم[۱۸] آمد و تقسیم زمین کرد و منافع انگلیسیها را قطع کرد [و...]؛ با این ذهنیتها با چند تن از دوستانش مثل آقای میرمحمد صادقی و سهـچهار نفر دیگر گروه حزب ملل اسلامی را تشکیل دادند. از از اسمش هم برمیآید که به دنبال حفظ وحدت ملل اسلامی بودند. چشماندازشان این بود، حالا آنها در ایران عمل می کردند.
[آنها] سال ۴۴ به فکر تهیه سلاح برمیآیند. نیروهای سادهای بودند. معدل سنی خیلی پایینی داشتند، میانگین سنی بدنه زیر ۱۸ سال بود و محصل دبیرستانهای آن دوره بودند. حدود ۸۰ نفر جمع شده بودند و چون گروه خیلی ساده بوده، ردشان را میگیرند. آنها برای تمرین و آمادگی کوه رفته بودند، تصویری که میبینید صحنه محاصره این ۸۰ نفر است که در کوههای دارآباد بودند. در تصویر سینهکشِ تپهی دارآباد کاملا مشخص است. در دارآباد محاصره میشوند و بدون اینکه کسی از این طرف یا از آن طرف زخمی و کشته بشود، دستگیر میشوند. از ۸۰ نفر ۵۵ نفر محکوم میشوند و بقیه هم که بچهتر بودند و زیر سن حقوقی بودند، آزاد میشوند. البته بعضی از محصلین هم به زندان میروند.
کریستال بسته در روند باحوصله
به کریستالهایی میرسیم که در روند و در حوصله، تدارک و سازماندهی بسته شد. دو جریان بودند؛یکی فداییان و یکی مجاهدین. درباره فداییان در وقت باقی مانده بحث میکنیم و جریان مجاهدین را برای جلسه بعد میگذاریم. دو جلسه دیگر از دهه ۴۰ و ۵۰ ، یک جلسه را به جنبش مسلحانه اختصاص میدهیم که از دل نیروهای مذهبی درآمد که فقط مجاهدین نبودند، نهضت آزادی خارج از کشور هم بود، گروههای کوچک مذهبی بودند، حزب الله، ابوذر و غیره بود که انشاالله بررسی خواهیم کرد.
سازمان چریکهای فدایی خلق ایران
در کادر جنبش مسلحانه چپ، سازمان چریکهای فدایی خلق ایران از دو مجرا با دو سابقه به وجود آمد؛
امتداد چپ رزمنده پس از کودتا
یک مجرا و پیشینه، جریانی بود که محورش بیژن جزنی بود و امتداد چپِ رزمنده بعد از کودتا بود. بعد از کودتا همه اصلیهای حزب توده از ایران رفتند، رزمندگان سازمان افسری هم اعدام شدند و زندان رفتند و حزب توده دیگر در ایران بروز و ظهوری نداشت. اما نطفه چپی آرامآرام در ایران بسته شد که بعدا از حزب توده مستقل شد و جریان چپ جدید را شکل داد. در واقع از این مجرا، چریکهای فدایی امتداد چپِ رزمنده بعد از کودتای ۳۲ بودند.
برونآمده از کانون محلی هم مذهبیـهم ملی
مجرای دیگر هم دو نفر بودند؛ مرحوم مسعود احمدزاده و مرحوم امیرپرویز پویان که بچههای مشهد بودند. برادران احمدزاده (مجید و مسعود) و امیرپرویز پویان در کانون نشر حقایق اسلامی پدر احمدزاده و پدرِ شریعتی دوران دانشآموزی و پایین دیپلمشان را گذرانند. کانون هم مذهبی، هم ملی و هم مصدقی بود. آنها هم از درون جنبش ملی و مذهبی شهر خودشان بیرونآمده بودند و بسیار بسیار اخلاقی بودند، که بعضی [اخلاقی بودنشان را] به دلیل تربیت خانوادگی ویژهای که داشتند و [حضور در] کانون که یک کانون اخلاقی بود، تحلیل میکنند.
الحاق و ادغام دو گروه
پیدایش آنها [به این صورت بود که] در بزنگاهی در سال ۵۰ که سال التهاب عمل در ایران بود، با هم ملحق و ادغام میشوند و سازمان چریکهای فدایی خلق تشکیل میشود.
گروه جزنی
بانی
گروه جزنی پرپیشینهتر بود. میشود گفت که جزنی در میان چپهای ایران یک تیپ خاص بود. جزنی متولد ۱۳۱۶ است یعنی اگر الان زنده بود ۷۱ سالش بود. سال ۱۳۲۶ عضو سازمان جوانان حزب توده میشود، یعنی ۱۰ساله بوده که مبارزه سیاسی را آغاز میکند. خانوادهاش هم خانواده ویژهای هستند؛ پدربزرگش از چپهای سابق است، پدرش [هم همینطور] و خانوادهاش، خانواده فکری هستند. مثلا مادر ایشان در دانشکده ادبیات و زبانهای خارجی دانشگاه تهران، زبان روسی تدریس میکردند. تا سال۸۱-۸۰ من خبر داشتم (نمی دانم الان هم تدریس میکند یا نه) خانمی ۷۰ و چند ساله، جدی، متین و مسلط به رشته خودش بود. خانواده جزنی، خانواده ویژهای بودند و خود جزنی هم بالاخره از داخل آن خانواده فکری، سیاسی و مبارز با آن دیدگاه ویژه چپ درآمده بود. [جزنی] خیلی زود سیاسی میشود و به سازمان جوانان میپیوندد. ۳۲ تا۳۴ [دوربار به] زندان افتاد. در سال ۳۲، سنی هم نداشته، در ۱۶ سالگی دستگیر میشود. در زندان چوپانزاده[۱۹] را پیدا میکند که از تودهایهای سابق بود که بعدا [این دو] با مشی و دیدگاه حزب توده مرز میبندند. ۴۲-۳۹ جزنی دانشجو بوده و در دانشکده ادبیات، فلسفه میخوانده است. شاخص هم بوده، میشود گفت که از شاخصترین چهرههای جنبش دانشجویی ۴۲-۳۹ بود که بهخصوص در تحصن سال ۳۹ نقش ویژهای داشت. با توجه به اینکه خیلی زود و به قول بچهها از گهواره، مبارزه سیاسی را شروع کرده بود، با همسالانش تفاوت کیفی داشت و طبیعتا وسط نیروهای چپ در دانشگاه قرار گرفته بود.
جزنی تیپ تئوریکی بود، رساله مبارزات سیاسی مشروطه در ایران را داشت، دو جلد کتاب در تاریخ داشت، تاریخ سیساله که الان در بعضی از کتابخانهها هست. یک جزوه هم داشت که عنوانش این بود که چگونه مبارزه مسلحانه تودهای میشود، برای خودش صاحب ادبیاتی بود. سال ۴۶ با چوپانزاده و سورکی[۲۰] گروه تشکیل میدهند و در سال ۴۶ [حین تهیه سلاح] دستگیر میشوند.
سال ۴۶، قبل از اینکه دستگیر شوند، دوـسه نفر از [اعضای] گروه فرار میکنند؛ صفایی فراهانی[۲۱] بوده، صفاری آشتیانی[۲۲] و حمید اشرف[۲۳]. در سال ۴۸ از درون گروه جزنی دو شاخه درست میشود؛ یکی شاخه جنگل و یکی شاخه شهر. شاخه جنگل را صفایی فراهانی و شاخه شهر را هم حمید اشرف تشکیل میدهند. وقتی که صفاییفراهانی و صفاری از مدار دستگیری بیرون میمانند و فرار میکنند، به لبنان میروند. دو سال در لبنان و در پایگاههای سازمان آزادیبخش فلسطین آموزش میبینند و تبدیل به چریک میشوند.
حمید اشرف هم تیپ ویژهای بوده، آموزش ساف را نمیبیند، ولی ژنتیکی چریک بود. رژیم شاه تا زمانی که حمید اشرف در سال ۵۵ در خانه محاصره شد و بعد از مقاومتی ۴ ساعته کشته شد. تیپ ویژهای بود. در سالهای ۳۹ تا ۵۵، بارها محاصره شکسته بود. ولع داشتند او را بگیرند. حمید اشرف آن موقع خیلی اسم داشت حتی ما آن موقع دبستان بودیم، اسمش همه جا آمده بود. اسم امیرپرویز پویان هم بعد از دستگیریاش خیلی مشهور شده بود. حمید اشرف را همه میشناختنند، منتهی هیچکس اصلا نمیدانست چه شکلی است و عکسی از او وجود نداشت. اشرف گروه شهر را درست کرد و آنها [(صفاییفراهانی و دیگران)] هم گروه جنگل را.
گروه جنگل در سال ۴۹ که جزنی، چوپانزاده، سورکی و ضیا ظریفی [یعنی] اصلیهای گروه زندان بودند، عمل داشت. جوانترها فرار میکنند، میروند و دوباره سازماندهی میکنند و سال ۴۹و ۵۰ عمل میکنند.
شهریور ۴۹ گروه جنگل به جنگلها میزنند. از دره مُکارِ مازندران پیاده به سمت گیلان میروند. منطقهای که انتخاب کرده بودند، منطقه سیاهکل بود. سیاهکل جنگلهای خیلی درهم تنیدهای دارد که اصطلاحا به آن گَشَن میگویند، درختهایش انبوه [است] و جاهایی اصلا آفتاب در آن نمیآید. جاهایی از جنگل سایهروشن است که به آن دامون میگویند و حتما در فیلمها دیدهاید، آفتاب روزنههایی پیدا میکند و مثل سرنیزه پایین میآید که به آن دامون میگویند. اسم فرزند گلسرخی هم دامون بود.
در جنگل سیاهکل جاهایی هست که آفتابِ سرنیزهای هم تو نمیزند و خیلی طاق نصرتی است. [سیاهکل] محل جدیای برای اختفا و استتار و همرنگ شدن با محیط بوده است. نه هلیکوپتر، نه تانگ و نه جیپ میتوانسته آنجا برود و کاملا امن بوده است. صفایی فراهانی (پسر عموی همین آقای صفایی فراهانی که الان در حزب مشارکت است) جنگل سیاهکل را انتخاب میکند. شش ماه [در جنگل] بودند و بعد ردیابی میکنند و یک نفرشان لو میرود و دستگیر میشود. او که دستگیر میشود، گروه لو میرود منتهی علیرغم لو رفتن، کاری را که بنا بود انجام بدهند، انجام میدهند[۲۴]. ۱۹ بهمن سال ۴۹ به پاسگاه سیاهکل حمله میکنند. این تصویر پاسگاه سیاهکل قبل از تسخیر است. تا هشتم اسفند محاصره میشوند و ۱۷ [نفر از آنها] دستگیر میشوند که ۱۲ نفر از آنها در همان اسفند به فاصله کوتاهی اعدام میشوند.
شاخهی شهر، دو عمل میکند؛ یکی عمل ترور سپهبد فَرسیو[۲۵] که رئیس دادرسی ارتش بوده و حکم نهایی اعدامها را در دادگاه نظامی امضا میکرده، در سال ۵۰ نزدیک کلانتری قلهک سر کوچه پروین است. کلانتری هم بعد از مدت کوتاهی توسط همین گروه شهر یا گروه جزنی و چوپانزاده خلعسلاح میشود و بعدا رییس کلانتری هم کشته میشود. تا سال ۵۰ این عملیات سمبلیک بود.
گروه احمدزاده ـپویان
در کنار اینها گروه احمدزادهـپویان هم بود که ۴۷-۴۶ شکل میگیرد. بانیهای آن مشخصا مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان هستند.
بانی
مسعود احمدزاده هم کتابی نوشته بود که میشود گفت از کتابهای نوستالژیک و ماندگار جنبش مسلحانه در ایران شدکه هنوز هم در بحث [جنبش مسلحانه] اول، بحث این کتاب است؛ [کتاب] مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک[۲۶] که سال ۴۹ نوشته شد. او هم در حد سن و سال خودش تیپ تئوریکی بود. آنها هم برای خودشان ادبیاتی داشتند. میشود گفت اینها امتداد حزب توده نبودند و از دلِ حزب توده در نیامده بودند، بلکه از دل همین جنبش محلی، مذهبی و ملی مشهد در آمده بودند و به آستانهی عمل رسیده بودند.
یک بیانیه بعد از ترور فرسیو توسط فداییها منتشر شد که یک جمله داشت [که] خیلی معروف شد و به ادبیات مبارزه رفت؛ «هر جا ظلم هست، مقاومت و مبارزه هم هست». این جمله را مهدی رضایی با پردازشی در اول دفاعیهاش در دادگاه عنوان کرد.
این گروه هم گروهی بود که تازه به آستانه عمل رسیده بود. [تصویر] وقتی است که خانه پویان لو میرود و اول بار بحث خانه پیش آمد. بحث خانههای تیمی [برای] اول بار در ادبیات مبارزه ایران آمد و به روزنامهها کشیده شد. این عکس سمبل خانه تیمی است که شیشه تیرخورده و دیوار تیرخورده را در محلههای پایین تهران نشان میدهد. این تصویر خیلی تاریخی بود،[این] خانه بغل کبابی زیبا در خیابان نیروی هوایی کشف شد. بعد از اینکه خانه را گرفتند، مردم رفتند ببینند چه خبر است، اینها چه موجوداتی هستند، از کجا آمدهاند، چه شکلی هستند و در خانه چهکار میکردند و... ، خانه تیمی به فرهنگ رفت.
سازمان چریک های فدایی خلق ایران
پدیداری
سازمان چریکهای فدایی سال ۵۰ از الحاق این دو جریان به وجود آمد، یک همیابی و همپیوندی طبیعی صورت گرفت. [در تصویر] از چپ به راست جزنی، ضیا ظریفی، امیرپرویز پویان، مسعود احمدزاده، صفایی فراهانی و آخری هم حمید اشرف است. تنها عکسی که از حمید اشرف وجود دارد، همین تصویری است که در کنار پنج نفر دیگر میبینید. اینها دیگر دست به عمل زدند. بحث عملیات كه [مربوط به] سالهای ۵۱-۵۲-۵۳ تا ۵۵ است که حمید اشرف با ۱۲ نفر دیگر در جلسه مرکزیت فداییان در خانهای محاصره میشوند و کشته میشوند، به بعد میافتد که انشاالله توضیحش خواهیم داد. اینها جریانی بودند که در ایران شاخص و ویژه شدند.
[اتفاق ویژه دهه ۴۰ ]
در این دوران در ایران یک اتفاق ویژه میافتد. اتفاق ویژه هم این است که در دهه ۴۰ ـنه اینکه این اتفاق قبلا نیفتاده بود، [بلكه] در این دهه همگانیتر میشودـ تضاد مرگ و زندگانی حل میشود، یعنی از محمد بخارایی بگیری که مذهبی سنتی است، تا روشنفکرهایی مثل دکتر پیمان و دکتر سامی، تا تکروحانیون مبارز، تا حنیفنژادِ مذهبی ملی و مذهبی مدرنتر و تا چپهای اینچنینی تضاد مرگ و زندگی برایشان حل میشود. آنموقع فضای جهان هم اینطور بود. در فضای جهان جملات، مشی و روش چهگوارا پژواک پیدا کرده بود. یک جمله دارد که آن زمان در همه کتابها تیتر میشد، «تا آن زمان که صدای رگبار مسلسلهای ما به گوش شنوایی رسد و مردمان بیشتری با سرود رهایی ما همآوا شوند، هرجا که مرگ غافلگیرمان کند، گو خوش آمد!» خیلی قشنگ بود، هرجا که مرگ غافلگیرمان کند گو خوشآمد! این در ادبیات مبارزاتی دوره رفت.
بالاخره مذهب هم خودش کمککارِ این فضا بود، به خصوص شیعه که خودش همیشه عمل فدایی و عمل انتحاری داشت. فضا، فضای این چنینی بود که مرحوم باکری در دادگاهش فلسفهی آن را توضیح میدهد. میگوید عمر یک چریک شش ماه است و ما مطلع هستیم که به راهی پا گذاشتهایم که متوسط عمر مفید آن شش ماه است. این حرف را کسی میزند که تا مدتی قبل از آن عاشق دختر عمویش بود و عقدشان را در آسمانها بسته بودند و در آستانه ازدواج بودند، خودش ویولون میزد، دلی و حالی و احوالی داشت و...، اصلا به اسلحه فکر نمیکردند. همه در ۴۲-۳۹ مبارزهی علنی میکردند و هیچکدام نظامی نبودند. در کل سازمان یک نفر به اسم آقای شهید سرگرد محبی[۲۷] نظامی و کادر ارتش بود که او هم عضو درجه اول نبود و به سازمان مجاهدین پیوست و شهید شد.
این است که همه به اصطلاح به مرحله فدایی رسیدند. فلسفه فدایی هم این بود که ما باید این تور پلیسیـنظامی را با عمل فدایی بشکنیم و به مردم جرات و جسارت بدهیم تا خودشان راه مبارزهی مسلحانه را پیش بگیرند. یعنی مجموعهی این نسل دنبال نام و نان و کرسی و نمایندگی و شورا و وزارت و وکالت نبود. آن موقع چیزی نبود، حلوایی پخش نمیکردند. بوی این حلوا را الان ۲۰-۱۹ سالههای دانشگاه هم میشنوند. آن موقع اصلا بوی خون میآمد، بوی حلوا نمیآمد. تئوری فدایی اینطور شکل گرفت که آمده بودندکاتالیزوری شوند، آمده بودند که عمل فدایی کنند و فدا بشوند و بقیه آگاه بشوند. فلسفه فداییها متاثر از فضای دوران و مشی دورانی این بود. میشود گفت که در دهه ۴۰ تقریبا همه از شاعر و فیلمساز تا چریک، کوتاه بودن عمر خودشان راپذیرفته بودند و به خصوص آنها که در عرصهی عمل و سختافزار و کوه و دشت و جنگل و خانه هم آمده بودند و دیگر پذیرفته بودند که[عمرشان] شش ماه است. لذا در ایران در دهه ۴۰ خیلی سریع تضاد مرگ و زندگی حل شد که تا دهه ۵۰ و بعد بقایایش به جنگ ایران و عراق هم کشید.
در کل اگر بخواهیم بحث دهه ۴۰ را تا این مرحله جمع کنیم تا به دهه ۵۰ برسیم، دو اتفاق ویژه افتاد؛ اول اینکه دههی مشارکتی بود و هرکس هرچیز داشت، آورد. کسی چیزی پسانداز نکرد، پنهان نکرد، فرصتطلبی نکرد، جاخالی نداد، رخ پنهان نکرد، هرکس هرچیزی داشت آورد و دوران، دوران مشارکت بود. وجه دیگر این است که همه از فیلمساز تا چریک، تمامقامت آمدند و تضاد مرگ و زندگی در این سطح از مبارزه در ایران بهطور جمعی حل شد.
پی نوشتها
[۱] . نعمت میرزازاده. (۱۳۱۷)، دانشآموخته جامعهشناسی و شاعر . او در سالهای دهه ۴۰ سرودن شعرهای مبارزهجویانه خود را را با نام «م. آزرم» آغاز کرد و به همین دلیل چندبار دستگیر و زندانی شد. «تندیس»، «گذربان» و «سحوری» از جمله مجموعه شعرهای مشهور او در این دوره بود. م.آزرم در دوران پس از انقلاب دو مجموعه شعر «گلخون» و «گلخشم» را سرود که مخالفت با انتشار آنها، او را در سال ۱۳۶۰ راهی خارج از کشور کرد. او هماکنون از اعضای موسس کانون نویسندگان در تبعید است.
[۲] . علی موسوی گرمارودی، (۱۳۲۰)، دانشآموخته ادبیات فارسی، شاعر. از مشهورترین اشعار پیش از انقلاب او میتوان به مجموعه «سرود رگبار» و «خط خون» اشاره کرد. «باغ سنگ»، «درسایه سار نخل ولایت» و «خواب ارغوانی» از جملع سرودههای او پس از انقلاب هستند. او در سال ۱۳۸۵ از سوی بنیاد چهرههای ماندگار به عنوان چهره ماندگار شعر ایران معرفی شد.
[۳] . محمدرضا شفیعی کدکنی. (۱۳۱۸). دانشآموخته ادبیات فارسی، شاعر، نویسنده، مترجم و استاد دانشگاه تهران. او از دهه ۴۰ با تخلص «م.سرشک» سرودن شعر را آغاز کرد و با مجموعه «در کوچه باغهای نیشابور» به شهرت رسید. از مشهورترین دفترهای شعر او میتوان به «بوی جوی مولیان»، «از بودن و سرودن» و «شبخوانی» اشاره کرد . تصحیح و شرح دیوان عطار، سنایی، بیدل دهلوی و... از جمله آثار ادبی اوست.
[۴] . فیلم باغ سنگی. تولید ۱۳۵۵، کارگردان پرویز کیمیاوی. داستان مردی کر و لال را به تصویر میکشد که خوابنما میشود و براین اساس باغی از سنگ در اطراف خانهاش در روستایی میسازد. این فیلم در سال ۱۹۷۷ میلادی برنده خرس نقرهای جشنواره فیلم برلین شد. او فیلمهای دیگری چون ایران سرای من است (۱۳۷۷) و پیرمرد و باغ سنگیاش (۱۳۸۲) را کارگردانی کردهاست.
[۵] . بهروز دهقانی. (۱۳۵۰-۱۳۱۸). معلم، مترجم، نویسنده و چریک بود. او دوره دانشسرا را در تبریز به پایان برد و پس از آن در روستاهای آذربایجان به معلمی پرداخت. در همین حین تحقیقات خود بر روی فرهنگ آذربایجان و دستورزبان ترکی آغاز کرد به همراه صمدبهرنگی کتاب «افسانههای آذربایجان» را به رشته تحریر آورد. او مدتی برای ادامه تحصیل به آمریکا سفر کرد، پس از بازگشت به شاخه آذربایجان سازمان فدائیان خلق پیوست. از او مجموعه داستانهای ملخها، پیکره طلایی، بزهای ملارجب و ترجمه برخی از آثار ماکسیم گورکی به جا مانده است. او در سال ۱۳۵۰ برسر یک قرار تشکیلاتی دستگیرشد و در زندان زیر شکنجه جان سپرد.
[۶] . عباس اکرامی اقدم.(۱۳۸۰-۱۲۹۴). معلم و مربی فوتبال. اکرامی که معلم دبیرستانهای نمونه تهران بود، تحصیل علم فوتبال را در انگلستان پیگرفت و پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۲۱ تیم فوتبال شاهین را تشکیل داد و در سال ۱۳۳۲ با شعار اخلاق، تحصیل، ورزش باشگاه فرهنگی ورزشی تیم شاهین را بنیانگذاشت و خیلی زود به تیمهای دست اول آن روز ایران و آسیا رسید و بیش از ۶۰ تیم در شهرستانهای کشور تشکیل داد. اکرامی ملقب به «پدر باشگاهداری نوین فوتبال ایران» است و اهل فوتبال «مکتب شاهین» و چندین کتاب در زمینه مربیگری و تاریخ فوتبال را از او به یادگار دارند.
[۷] . حسین بنایی.(۱۳۷۰-۱۳۱۰). دانشآموخته رشته تعلیم و تربیت از آمریکا. او کار خود را با مسئولیت اداره ورزش خراسان شروع کرد و پس از ارتقای شغلی در سال ۱۳۲۰ به سِمَتِ اولین دبیر کل کمیته ملی المپیک ایران رسید. در سال ۱۳۳۲ مسئولیت تجدید بنای سازمان پیشآهنگی ایران را که در سال ۱۳۲۰ و در شرف تاسیس رها شده بود، بر عهده گرفت و در سال ۱۳۳۴ این سازمان را به ثبت دفتر بینالمللی پیشآهنگی جهان رساند و مراتب پیشرفت این سازمان را فراهم آورد. بنایی در تاسیس فدارسیون تخصصی بسیاری از ورزشها نقش داشته است و کتابهای آموزشیای را در زمینه رشتههای مختلف ورزشی نگاشته است. او که بنیانگذار فدراسیون ورزش پیشکسوتان ایران نیز بود، در در سال ۱۳۵۲ اردوگاه کلکچال را ساخت.
[۸] . امیرمسعود برومند، (۱۳۸۹-۱۳۰۵)، فوتبالیست و دانشآموخته حقوق قضایی، سیاسی و مدیریت از آمریکا. او از ۱۳۲۴ عضو تیم شاهین بود، از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۴۰ عضو تیم ملی و مدتی نیز کاپیتان بود و در سال ۱۹۵۰ آقایگل بازیهای آسیایی شد. در سال ۱۳۴۷ که تیم شاهین منحل شد به همراه پرویز دهداری(کاپیتان شاهین و مربی پرسپولیس) به تیم پرسپولیس پیوستند و سرپرستی این تیم را که بسیاری از بازیکنان شاهین سابق را به خود جذب کرده بود، عهده دار شد.
[۹] . توران میرهادی خُمارلو.(۱۳۰۶). دانشآموخته روانشناسی آموزش و تربیت از فرانسه. او در سال ۱۳۳۴ کودکستان و دبستان فرهاد را بنیانگذاشت که جایی برای ورود بهروزترین نظریههای آموزش و پروش کودک به ایران بود. این دبستان در سال ۱۳۵۹در پی یکسانسازی نظام آموزش کشور تعطیل شد. میرهادی که در دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی عضو هیات ژوری جایزه هانس کریستین اندرسون بود، در سال ۱۳۴۱ شورای کتاب کودک ایران را تاسیس کرد. کتاب «جستجو در راهها و روشهای تربیت» به قلم میرهادی شرح تجربیات ۲۵ سال کار در مدرسه فرهاد است. او کتابها و ترجمههای دیگری نیز در زمینه آموزش و تربیت کودکان نوشته است. میرهادی از سال ۱۳۵۸ مسئولیت فرهنگنامه کودکان و نوجوانان را نیز برعهده دارد.
[۱۰] . پرویز دهداری.(۱۳۷۱-۱۳۱۲). از نوجوانی عضو باشگاه شاهین بود. او در سال ۱۳۳۴ پیراهن تیم ملی را پوشید و در سال ۱۳۳۹ کاپیتان تیم شاهینِ آبادان و در سال ۱۳۴۳ کاپیتان تیم شاهین شد. در سال ۱۳۴۵ و با انحلال تیم شاهین از این باشگاه کناره گرفت و به تیم پرسپولیس که آن زمان زیرمجموعه باشگاه عبده بود، رفت اما در سال ۱۳۴۸ از این باشگاه جدا شد و تیم گارد را بنیان نهاد. گارد با سرمربیگری دهداری در سال ۵۲ به هما تغییر نام داد و از یک تیم آماتور تبدیل به یک تیم حرفهای شد. دهداری از سال ۱۳۵۰ به مدت دوسال سرمربی تیم ملی بود که در زمان او تیم ملی به جام ملتهای آسیا (۱۹۷۲) و المپیک مونیخ راهیافت. پس از تشکیل دوباره تیم شاهین در سال ۵۶ به شاهین بازگشت و مربی آن شد. او از سال ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۷ دوباره سرمربی تیم ملی شد و آن را به مقام سوم جام ملتهای آسیا رساند. پس از این دوران به علت بیماری به خارج از کشور رفت و در آنجا درگذشت. دوران سرمربیگری او در میان اهالی فوتبال به مکتب اخلاق مشهور است.
[۱۱] . لیگ فوتبال ایران در سالهای ۱۳۵۲ تا ۵۷ بود که پس از انقلاب به لیگ برتر تغییر نام داد.
[۱۲] . علی عبده.(۱۳۵۸-۱۳۰۳). او در جوانی بوکسور حرفهای و ریس امور ورزش ارتش آمریکا در واشنگتن بود. بعد از کودتای ۱۳۳۲ به ایران آمد و شرکت سیآرسی را بنیان گذاشت که بولینگ عبده و باشگاه ورزشی عبده جزو از فعالیتهای آن بود. عبده که از دوستان شاه و فردوست بود، تیم فوتبال پرسپولیس را در سال۱۳۴۲ تاسیس کرد. او پس از انقلاب به آمریکا رفت و در همانجا درگذشت. تیم پرسپولیس پس از انقلاب ابتدا به سازمان مستضعفان و سپس به سازمان تربیت بدنی واگذار شد.
[۱۳] . یوری بلاسف، Yury Valsalov، (۱۹۳۵)، وزنهبردار سنگینوزن روسی که در المپیک ۱۹۶۰ رم مدال طلا و رکورد مثبت ۵۰۰ کیلو را بهدست آورد.
[۱۴] . منوچهر برومند، (۱۳۱۳)، وزنهبردار دسته سنگینوزن ایران در دهههای ۳۰ و ۴۰. او در رقابتهای جهانی ۱۹۶۱ وین توانست رکورد ۵۰۰ کیلو را بزند. برای اولینبار بود که یک آسیایی به این مقام رسید. او در بازیهای آسیایی ۱۹۶۶بانکوک نیز توانست رکورد بشکند و مدال طلا را کسب کند. برومند که تا سال ۱۳۴۶ کاپیتان تیم ملی وزنهبرداری ایران بود و مدتی نیز ریس فدراسیون بود، هماکنون به عنوان مربی این رشته فعالیت دارد.
[۱۵] . عبدالله موحد، (۱۳۱۸)، دانشآموخته تربیتبدنی و کشتیگیر میانوزن ایران در دهههای ۴۰ و ۵۰ است. او برنده متوالی ۵ مدال طلای قهرمانی جهانی از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۰ ، مدال طلای المپیک ۱۹۶۸ مکزیکوسیتی و مدال طلای بازیهای آسیایی ۱۹۶۶ و ۱۹۷۰ است.
[۱۶] . حبیبالله عسکراولادی.(۱۳۱۱). تاجر و از موسسان هیات موتلفه اسلامی است.او پیش از انقلاب در سال ۱۳۴۳ با اتهام نگهداری اسلحه و همکاری در ترور حسن علی منصور به زندان افتاد و در سال ۱۳۵۶ با درخواست عفو آزاد شد. پس از انقلاب نماینده مجلس اول شورای اسلامی و وزیر بازرگانی کابینه رجایی و باهنر و دولت اول موسوی بود و همواره از چهرههای شاخص حزب موتلفه بوده است.
[۱۷] . حبیبالله شفیق. (۱۳۸۴-۱۳۱۰). از بازاریان بنام تهران و اعضای هیات مسجد امینالدوله تهران بود که این مسجد یکی از پایههای اصلی تشکیل هیاتموتلفه اسلامی بود. او که در تاسیس مدرسه رفاه تهران نقش داشت، در پی ترور حسنعلی منصور بازداشت شد و تا سال ۵۴ را در زندان گزراند. حاج شفیق پس از انقلاب در کمیته امداد امام خمینی حضور داشت.
[۱۸] . عبدالکریم قاسم، (۱۹۶۳-۱۹۱۴)، نظامی ارتش عراق و ریس «تیپ افسران آزاد» بود که در سال ۱۹۵۸ با کودتایی علیه ملک فیصل به حکومت پادشاهی در این کشور پایان داد و جمهوری اعلام کرد. در این جمهوری چپگرا، قاسم مقام نخستوزیری و وزارت جنگ را برعهده گرفت و دست به اصلاحاتی در زمینه قوانین ثبت احوال، قوانین برابری زن و مرد و اصلاحات ارضی زد. قاسم در سال ۱۹۶۳ توسط مخالفان حزب بعث که علیه رژیم او کودتا کردند، کشته شد.
[۱۹] . محمد چوپانزاده. (۱۳۵۴-۱۳۱۵). از اعضای سازمان فدائیان خلق ایران بود. چوپانزاده کارگر بنا بود و در سن ۷ سالگی به شاخه جوانان حزب توده پیوست. مسئول آموزشهای تئوریک او بیژن جزنی بود و خود از نیروهای تشکیلاتی این شاخه و سندیکای کارگران ساختمانی محسوب میشد. او پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر شد و در زندان با جزنی پیوند دوباره خورد. پس از آزادی همکاری خود را با حزب توده قطع کرد و به تشکیل گروهی با محوریت جزنی اقدام ورزید. او دوباره دستگیر شد و پس از آزادی رسما در شاخه چریکی شهری سازمان فدائیان خلق به فعالیت پرداخت. در سال ۴۷ در حالیکه قصد رفتن به فلسطین را داشت دستگیر و به ۸ سال زندان محکوم شد. او که مدتی از دوران محکومیتش را در زاهدان گذراند، در سال ۱۳۵۴ به همراه تنی چند از رفقایش در تپه های اوین تیرباران شد.
[۲۰] . عباس سورکی.از اعضای سازمان فدائیان خلق. او در جوانی به شاخه جوانان حزب توده پیوست و در سال ۱۳۳۹ گروهی به نام رزمآوران حزب توده را تشکیل داد که منجر به دستگیری او شد. در زندان با جزنی پیوند خورد و پس از آزادی به همراه ضیا ظریفی به مذاکراتی با جزنی پرداخت که منجر به تشکیل یک گروه مشترک شد. در سال ۱۳۴۶ در حال تهیه سلاح برای گروه دستگیر شد و مورد شکنجه قرار گرفت، شکنجه هایی که بعدها در مقابل بازرسان سازمان ملل به تشریح آنها پرداخت. او که مدتی از محکومیت خود را در برازجان گذراند، در سال ۵۴ به همراه ۷ تن از رفقایش در تپه های اوین تیرباران شد.
[۲۱] . علیاکبر صفاییفراهانی.(۱۳۴۹-۱۳۱۸). از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق. او در دوران دانشجوییاش در دانشگاه علم و صنعتِ ایران با گروه جزنی آشنا شده و با آنها پیوند میخورد. در سال ۴۶ پس از ضربه وارده به گروه جزنی از مرز عراق به فلسطین میرود و به عضویت سازمان الفتح در میآید و طی آموزشهای نظام-چریکی به فرماندهی منطقه شمال فلسطین میرسد. در سال ۴۸ به ایران بازگشته، مقدمات تشکیل شاخه جنگل را در سازمان فداییان خلق فراهم میکند. پس از مدتی برای تامین اسلحه به لبنان میرود و در شهریور ۴۹ به ایران باز میگردد . پس از چندین عملیات شناسایی، در بهمن سال ۴۹ فرماندهی عملیات سیاهکل را عهدهدار میشود. طی این عملیات فراهانی دستگیر و یک ماه بعد در میدان تیر چیتگرتهران تیرباران میشود.
[۲۲] . محمد صفاری آشتیانی، (۱۳۴۹-)، از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق. مدتی فلسطین و لبنان، در عملیات سیاهکل دستگیر و یک ماه بعد در میدان چیتگر تیرباران میشود.
[۲۳] . حمید اشرف، (۱۳۵۵-۱۳۲۵)، از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق. او در ۱۷سالگی به شاخه تبریز گروه جزنی پیوسته بود و در جریان شکلگیری سازمان فداییان خلق ایفای نقش کرده بود. اشرف پس از واقعه سیاهکل عملا رهبری سازمان را برعهده گرفت و در حفظ و زندهنگهداشتن آن کوشید. او در روز ۸ تیرماه سال ۱۳۵۵ طی نشست مسئولین چریکهای فدایی خلق محاصره شد و پس از چندساعت درگیری، کشته شد.
[۲۴] . بنا بر گفته حمید اشرف در جزوه «تحلیل یک سال جنگ چریکی در جنگل و کوه»، گروه جنگل از ۱۵ شهریور ۴۹ حرکت خود را از دره مکارچالوس به سمت غرب آغاز کردند و قرار بود پس از تکمیل شناساییها عملیات نظامی خود را آغاز کنند. در ۱۹ بهمن هادی بنده خدا لنگرودی در نزدیکی منطقه سیاهکل دستگیر میشود. گروه کوهستان به رهبری علی اکبر صفایی فراهانی که در نزدیکی همان منطقه مستقر بودند با شنیدن صدای تیراندازی تصمیم میگیرند عملیات برنامه ریزی شده خود برای حمله به پاسگاه سیاهکل را جلو بیاندازند و راه فرار رفیق زندانی خود را فراهم کنند.
[۲۵] . ضیا فرسیو، سرلشگر ارتش و ریس دادرسی ارتش. او که ریاست دادگاه بسیاری از زندانیان سیاسی از جمله دادگاه جزنی و دیگر اعضای چریکهای فدایی خلق را بر عهده داشت، در ۱۹ فروردین ۱۳۵۰ ترور شد.
[۲۶] . کتاب مبارزه مسلحانه، هم استراتژی، هم تاکتیک، در سال ۱۳۴۹ توسط مسعود احمدزاده نگاشته شده است. این کتاب با تاثیر از فضای تئوریک پیرامون انقلاب کوبا و نظرات رژی دبره به بررسی مبحث طبقات و مبارزه طبقاتی در ایران و نقش مبارزه مسلحانه در آن میپردازد.
[۲۷] . علی محبی، (۱۳۱۹-۱۳۵۴)، فرمانده شبکه مخابرات پادگان شاپور سلماس در استان آذربایجان غربی بود. او که از طریق آشنایی با سعید محسن به سازمان مجاهدین پیوسته بود، طی عملیاتی در سال ۵۴ انبار مهمات این پادگان را در اختیار سازمان قرار میدهد. پس از این واقعه تحت تعقیب قرار میگیرد و خانوادهاش توسط ساواک به گروگان گرفته میشوند. او در اسفند سال ۵۴ در حالیکه در تهران زندگی مخفی داشت، به طرز مشکوکی با اسلحه خودش در یک حمام عمومی کشته میشود.