شاخ شمشاد
از خزان جان و تن به سلامت بدر برده
به زمستان تمنّا و تمکین نکرده
به سیاهْ سرما باج و بَرج نداده، وقعی ننهاده
مرعوب مستانه زوزۀ طوفان نگردیده
در فصولِ خاکستری و سیه، سبزها را نماینده…
از خزان جان و تن به سلامت بدر برده
به زمستان تمنّا و تمکین نکرده
به سیاهْ سرما باج و بَرج نداده، وقعی ننهاده
مرعوب مستانه زوزۀ طوفان نگردیده
در فصولِ خاکستری و سیه، سبزها را نماینده…
به چار عنصر عشق و منش، مشی و روش
میتوان بدیدۀ عناصر یک رباعی نگریست
عناصر سه حرفیِ پُر رازِ پر طنین
که در کنار هم، خود به سان تک مصرعی است
در صنعت بوی کلام آهنگین
ز اتحاد سه مصرع که هم قافیه است…
ساقی سلامت میکند ساقی سلامت میکند
عالَم تو را کرده جواب، او میهمانت میکند
ساقی صلایت میدهد، حتی اگر ندْهی
ساقی ندایت میدهد، از دورها، نزدیکها
از رخوت و افسردگی هم او نهیبت میزند
در کنج حرمانْ خستگی، در فصل تک افتادگی…
در شبی از شبهای تیره بهار پنجاه و چار،
اولبار و تنها بار در قاب تصویر دیدماش
مطوّل لب نزد، اما در همان کوته سخناش،
ساده، بیپیرایه، خوش جوهر، عزمدار یافتمش
در فصل بعد در میانه زمستان،
در پی آزار طولانی جسم و جان،…
در میانه دی ماهی
پر طمأنینه تمام رخ ماهی
در طاق آسمان جا خوش کرده شبانگاهی
به سان نوعروسی در کانون هزار نگاهی
یارِ بیخسّتِ مشمون از سخا
امشبی را گذارده پهنه سما…
در تهِ تابستان جمعه ظهری بود وقت دلتنگی
نه رفت و آمدی نه بازجویی
دو باریکه اشکی و خوشه انگوری
قرآنِِِ بازی و دلآرامِ ترانهای
معجونی، مجموعۀ گونهگون عناصری
هم مستقل و هم به ظاهر ز هم دوری؛…
دانم؛ کُنج باغچهای، کنار تنهای
پیچ پیچک نیلوفری دیدهای
در کودکی شیره شیرین ته بوقش چشیدهای
مشام با عطر ملایمش آشنا کردهای
ندانم؛ به رفتاراش چقدر دیده دوختهای؟…
بر دیوارۀ داخل سلول من آفتاب، عصرگاهان
طلایه می زند
حدوداً حدوداً؛
ده ساعتی زان پس که بر دیوارههای آزاد
زرین بوسهای میزند
آگه آگه!
همواره و همه جا…
در آغازین شبانروزهای اسپند، دیرینه یادگارِ نیاک
ابرها پاورچین، پاورچین دور از وزش باد هولناک
چندباره توده شدند و پرده پوشِ آسمان پاک
لیک دریغ که از تجمّع و پیوندشان نصیبی نبُرد خاک
تصویر چنین بود؛ ابرها بس انباشته و لایه لایه
حائل میان اختران و نیم قرص ماه و زمینِ واله…
در حدِ فاصلِ میانِ دو بهمن
یکتا جوان و تک نوجوانِ من
به دور از حضورِ من، بیهیچ گمان و ظنّ
استخوان ترکاندند در قوارۀ تن
در تَهی میانِ دو زمستان
از آن پارْ برفِ زارِ گریان، تا این آخرینْ برف ریزان…
زندگی را دریاب
گور، گوری است وسیع
گور، گوری است غریب
پهنه گور جمعی
که از آن با باریکه نیای وصلیم با صحن حیات…
بالندۀ سرودۀ مرا
در آستانۀ اوج به اسارت گرفتند
و
به هنگام بلوغ مَنش اش
کندند پَر از پَرش تا رسیدند به شَه پرش
و سر آخر، با هم زدند شاه پرش و شاه رگش
اسارتِ پرندۀ روایتِ آهنگینِ من
بحبوحۀ تابستانی بود در آغازِ فصلِ انگور
ساعتی از فروکش خورشید و زوال آخرین انوار شید
سپری نشده بود که؛
ماه را دیدم
در حالی که در انتظارش نبودم
تصورم آن بود که در پسِ تل تلِّ ابر و توده تودۀ دود
پنهان است و مدفون و تیراندود…