نماهایی از کودکی و نوجوانی هدی صابر
دریافت سرود پاییز آمد با صدای هدی صابر متن سرود پاییز آمد (سرودهی سعید سلطانپور) پاییز آمد در میان درختان لانه کرده کبوتر از تراوش باران میگریزد خورشید از غم با تمام غرورش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه مینشیند من با قلبی به سپیدی صبح با امید بهاران میروم به گلستان همچو عطر اقاقی لابلای درختان مینشینم باشد روزی به امید بهاران روی دامن صحرا لاله روید شعر هستی بر لبانم جاری پر توانم آری میروم در کوه و دشت و صحرا رهپیمای قلهها هستم من راه خود در توفان در کنار یاران مینوردم دارم امید که دهد روزی سختی کوهستان بر روان و جانم پاکی این کوه و دشت و صحرا باشد روزی برسد …
دریافت سرود جنگلکاران («گل خون»، «باد و توفان») با صدای هدی صابر متن سرود جنگلکاران («گل خون»، «باد و توفان») باد و طوفان گر کند غوغا بر پا برف و بوران گر بتوفد در شبها بانگ تندر گر خروشد در دریا شب زند گر خیمهها بر جنگلها کوه سرکش سر بساید آسمان را همه جا سر فرازد پا بر جا بنگرد در دریاها(۲) میخروشد ز دل ابر سیاه میشکوفد گل خون همه جا سوز پنهان عاشقان دلیر سر کشد از دل تیر، دل تیر، دل تیر (۲) زندگی میشکفد پر غوغا از دل سبز همه جنگلها میدود با گل خون در دل شهر میدرخشد از افقهای خاور (۲) طوفان، خون ما در هر جام لاله سرخ …
دریافت ترانهی «لالایی لای» با صدای هدی صابر متن ترانهی «لالایی لای» (سرودهی یداله رویایی) سر خونهی دلُم لونهی غمُم یاد او نشسته یاد تِسمه و تفنگ قطار فشنگ مادیون خسته سر سنگ چشمهها توی درهها جادههای باریک در اون شبای بارون چیک چیک نودون کوچههای تاریک لالای لای گل انار مونده یادگار از بابای شیرت یک شو زد به کوه و دشت رفت و برنگشت منو کرد اسیرت براش مدهو ِ ایوون کبک کوهستون گریه کردن ازغم دو تا چکمه و شمشیر زین اسب پیر مونده غرق ماتم بخواب شاخهی نیلوفر بخواب ناز دل مادر بابات گرم شیکاره برات سوغاتی میاره کره اسب زین طلا عروس صحرا ماهی [پری] بیابون صدای چرخای گاری پای فراری روی شونههاش …
دریافت ترانهی غوغای ستارگان (اوج آسمان) با صدای هدی صابر متن ترانهی غوغای ستارگان (اوج آسمان) (سرودهی کریم فکور) امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم باز امشب در اوج آسمانم رازی باشد با ستارگانم امشب یک سر شوق و شورم از این عالم گویی دورم از شادی پر گیرم که رسم به فلک سرود هستی خوانم در بر حور و ملک در آسمانها غوغا فکنم سبو بریزم ساغر شکنم امشب یک سر شوق و شورم از این عالم گویی دورم با ماه و پروین سخنی گویم وز روی مه خود اثری جویم جان یابم زین شبها جان یابم زین شبها ماه و زهره را به طرب آرم از خود بی خبرم ز شعف دارم …
کمتر از چهاردهه با همه بضاعت و قد و قامت وَجدانه زیستن، با آرمان هم آغوشیدن، از این کوه و آن جنگل در پی مفربودن، نیارامیدن و آب خوش ننوشیدن، شبزندهداشتن، خواب جوابکردن، موسیقیا در دل و سرود بر لب زَمزمیدن، رمز و راز با داس ماه و طلایه شید در میان نهادن، با شاخ و برگ درختان گشن سخن گشودن، در مسیر رهایی نوع بشر و به قصد آیندهداری دختر بچگان و پسرکان با همه هستی رزمیدن، در قدرت اطراق نکردن و در مقام و موضع چادر نزدن، از همه امکانات جهان یک کتابچه و یک مداد، و یک تفنگ برگرفتن، همه و همه تا هشتم اکتبر ۱۹۶۷ یکسو …
به قدر لحظاتی چند، نه افزونتر
دیده بربند با مژگانی شاید تَر
یاد آر گلفام سحرگاهی در فرخنده بهاری
که سرآمد انتظار و هم حیات جوان اولانی
قفلی چرخید، آهنی نالید، پاشنهای گردید
نگهبان سکوتِ محض بند، چند اسمی در فضا پاشید …
این همه جوانه
اینهمه سبزیانه
اینهمه نسیم مستانه
اینهمه باران خوش ترانه
اینهمه آلاله آبیِ شکوفانه
اینهمه شقایقِ داغ بر دلِ سُرخانه
اینهمه سروِ سربلندِ با خصلت نجیبانه…
ای مهاجر بنگر
زندگی، شوق حیات
از پس فردا پیداست
زندگی بستر
زندگی چشمک
زندگی قتلگه نومیدی هاست…
حیات و مرگ از آن دوست
عدل دوست برای او
سبکباری برای او که رفته
آرامش برای تو
شکیبایی برای تو که هستی…
چه جای تعجب؟!
که از خشکیده گلدانی
گل زندگی برشکوفد
کافی است؛
دانهای
قطرهای
روزَنی
نسیمی…
شاید با تو بیهُده بیدلیل باشد سخن گفتن
از این واقعیت که مرد قوام مییابد در مرارت در وارد گود شدن
تو خود تجربه کردهای در سخت سالهای اخیر حنیف من
قُل خوردن، بار آمدن، پخته شدن در کشاکش و درگیر شدن
از تُردی به در آمدن،، با غم کنار نیامدن، به رنج تن نسپردن …
هنو تو چشات عشقه
رو گونه هات اشکه
هنو رو دوشت مَشکه
دنیا برات کشکه…
دست زِِبر است
گونه لطیف است
قلب مخملین است
ذهن ابریشمین است
این هر چهار؛
همواره در مخاطره
در کانون نشانه…
– سه شنبهای است در آستان غروبی نه چندان غمگین
در قلمرو حکومت سکوتی بس سنگین
– ماه پر تلألوِ کامل در پس زمینۀ آبی خوشرنگین
در قاب آسمان اوین به سان نگین
– تصادمی! تقارنی؛ هم شب چارده قَمَرین…
تیر امسال نکرد تابستانی
«چرا» ی اش من ندانم، تو میدانی؟
فارغ از هر علت و بهانه ای
دگرگون بود، داشت غریب حالی، نادیده احوالی…
یکشنبه شبی
در میانه تیرماه پر تاب و تبی
بناگه در گوشم پیچید غرش رعدی
چشمم روش شد از درخش برقی…
به قدر لحظاتی چند، نه افزونتر
دیده بربند با مژگانی شاید تر
یادآر گلفام سحرگاهی در فرخنده بهاری
که سرآمد انتظار و هم حیات جوان اولانی
قفلی چرخید، آهنی نالید، پاشنهای گردید
نگهبان در سکوت محض بند چند اسمی در فضا پاشید
آذری مردی برخاست بیهیچ تردید بیهیچ لرزش …
طبع جهان با همه ظرفیتش دست به کار
گویی همه روئیدنیان با منبع لطف دارند قرار
سه وجب داخل خاک، در ساق نبات، بانگِ برپا، بیدار
نوبهاری در راه، آستانِ بفرما زدنِ اسفندیار
واپسین روزها می گذرد، اِشتابان، بیصبر و قرار…
تو ندانی که پشت پیشانی من نقش گلگونه رخسارت بود؟
آگهی گنبد دوّار سرم سرخوش پژواک پیغامت بود
تو نخوانی که پس مرد مکانم قاب پندارۀ پندارت بود
صاحب خبری دل من شایق دیدارت بود…