منبع: نشریهی چشمانداز ایران ـ موخرهی ویژهنامهی «جای خالی، جای سبز» ـ زمستان ۱۳۸۸
«منشِ از کف رفته»*
در اسفند ماه سال ۱۳۲۰ با مرگ «حاج سیدحسن شجاعت»، پهنه میهن ما از «پهلوان» خالی و «سنت پهلوانی» ایران بیپدر شد. یل نامدار پایتخت که از شغل رزازی (برنجکوبی) ارتزاق مینمود و بدین خاطر به «حاج سید حسن رزاز» مشهور بود با شانههای پهن، دستان بزرگ و روح بلند خود، دو دههی آخر سده سیزدهم و دو دههی نخست سدهی چهاردهم هجری خورشیدی را پوشش میداد. تنها قواره کمنظیر، قدرت شگرف، پشت نساییدن به کف گود و میدان و اجرای زیبای فن نبود که او را از دیگر زورآوران همعصر خویش ممتاز میکرد. تناور «صاحب سجایا» که منطقه سرچشمه تهران از نام و آوازهی او نشان میگرفت جز با همطرازان و مدعیان سرشاخ نمیشد و ضعیف بر زمین نمیکوفت. جز در گود و در نبردِ رخ به رخ، از قوّتِ دست و بازو بهره نمیجست و جز با دسترنج خویش لقمه بر دهانِ سر و همسر نمیگذاشت. پهلوان صاحب زنگ و صلوات که بیوضو قدم به گود نمینهاد، با نوچهها نیز رابطهای آموزشی داشت و بیش از همگان حرمت زنگ و کسوت را پاس میداشت. خرد و کلان نیز در هر راسته بازار به احترامش قامت راست کرده، به پا میخاستند و مردان راهی سفر نیز زن و فرزند و مال و سند به دستش میسپردند. پاسدار سنن پهلوانی در همان حال که به دولت و غاصبان قدرت اعتنا نداشت با نهادی پاک همواره دل در گرو مردم و آزادی داشت. یل پایتخت به هنگام یورش ارتجاع و اجنبی به دستاوردهای مشروطه، به دفاع از جبهه توده مشروطه برخاست. به هنگام استبداد صغیر، پهلوان از نخستین مردانی بود که سلاح به دست به بام مجلس رفت ولیاخوف روسی و سربازانش را نشانه گرفت. پهلوان که با قدارهبندان حکومتی و لمپنهای در لباس ورزش سازشی نداشت در سالهای مخوف حکومت رضاخان نیز خصلتهایش رنگ نباخت. حاج سیدحسن که در همسایگی «سید حسن مدرس» خانه داشت، پس از ترور مدرس شب تا صبح بر بالینش بیدار ماند و پاس داد. پهلوان چه در دوران قجر و چه در سالهای یکهتازی قزاقها و لمپنیسم سرکوبگر رضاخانی، به شرایط «باج» نداد. او که در دوران قدرت قاجارها هویت احراز کرده بود به هنگام یورش شبهمدرنیسم تحمیلی رضاخانی، سنن پهلوانی را چه در زیر سقف زورخانه و چه در راسته بازار اجتماع، مردانه پاس داشت. عربدههای رضاخان و چراغ عمر پهلوان، تقریباً همزمان خاموش شد. رضاخان در نیمه سال بیست از ایران گریخت و پهلوان در انتهای سال بیست از گود حیات خارج شد. صاحب بازوهای پیچیده که در درون سینه ستبر، حال و احوال و سیر و سلوکی نیز داشت، در سالهای آخر حیات، متولی حرم امامزاده داوود بود. با فرار رضاخان شیرازهی نظم حاکم و دستگاه سرکوب و با مرگ پهلوان نیز، مدار سنن پهلوانی ایران فروپاشید. بدینگونه در ابتدای دهه بیست در پی وداع پهلوان پاک سرشت و مردمگرا حاج سید حسن رزاز، «منش از کف رفت» و میانه بی«میاندار» شد. مدتی پس از گریز ناظم قزاق و سرآمدن دوران «دهانبندان» و طور به طور شدن فضای سیاسی ـ اجتماعی ایران، «بلندقامت»ی دیگر در عرصهای دیگر پدیدار شد. او که از مطرودان و مغضوبان سالهای سیاه بود در سالهای نخست دههی بیست مجدداً به گود سیاست گام نهاد و با ورود به مجلس از «منافع ملی» و «حقوق مردم» سخن گفت. مرد «پیامدار» در واپسین ماههای دههی بیست در «وسط» تحولات ایستاد و «میاندار» دوران شد. مرد میاندار که بسان یلان در پای آرمان ایستاده بود، در آخرین روز این دهه با ملی کردن نفت به مردم «عیدی تاریخی» داد و در بهار سال سی، «دولت ملی» برپا خاست. وقتی نفت، ملی و دولت تشکیل و غارت و سیادت بیگانه تمام شد، «زنگ مصدق» به صدا درآمد. او نیز در مدت دو سال و سه ماه و پانزده روز حیات دولت ملی خویش و در دوران سرشاخ شدن همزمان با ارتجاع داخلی و استعمار خارجی، «منش» برجای نهاد. راست قامت این صحنه نیز در مبارزه، «معامله» نکرد، دهان مخالف نبست، دست به شکنجه و خون نیالود، پا به پای دشمن خویش «سقوط نکرد»، خون خود رنگینتر از دیگران نپنداشت، جیب ندوخت و به «رایگان» کمر خدمت بست و عزت خود، میهن و هممیهن را پاس داشت. وقتی مرد صاحب اصول با مساعی وطنفروشان و چکمهپوشان و تیغکشان و تنفروشان از عرصه بیرون رفت، «منش» را نیز با خود به «تبعیدگاه» برد. در این عرصه و این بار نیز، «منش از کف رفت» و میانه بی«میاندار» شد.
در همان دورانی که مصدق در مسیر مبارزهای مردانه و شفاف، هم خود رشد میکرد و هم تودهها را رشد میداد، جوانی نوخاسته از «در پهلوانی» آرام و آهسته به صحنه وارد شد. نوخاستهای که با شکست و ناکامی آغاز کرد:
«روزی که به تشک رفتم ۲۰ سال داشتم با ۷۰ کیلو وزن. در سرما و گرما روی تشکی که حتی حیوانات حاضر نمیشدند، کار کنند، تمرینات خود را شروع کردم، این ادعا نیست، اهالی خیابان شاهپور که همیشه در ساعاتی معین مثلاً دو بعدازظهر مرا مشاهده میکردند، تصدیق میکنند. من پس از یک سال تمرین، کوچکترین موفقیتی به دست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم، ضعیفتر و لاغرتر شدم. باران استهزا و تمسخر بر سر و رویم باریدن گرفت و شکنجهای که زبان مردم برایم به وجود آورده بود ناچارم کرد تهران را ترک کنم. همه به من با ترحم مینگریستند و زمانی که روی تشک میرفتم، با تمسخر میگفتند: «اینو ببین که لخت میشه کشتی بگیره.» من یکسال زیر این باران، استقامت بیهودهای کردم و پس از اینکه متوجه شدم قادر نیستم این باران را هیچگونه بند بیاورم، راه خوزستان را در پیش گرفتم …»
جوان نوخاسته، ناکامی را پایان راه تلقی نکرد و پس از یک سال قد راست کرد و به تشک برگشت:
«… به شدت تمرین کردم. از ساعت ۲ تا ۵ بعدازظهر، هر روز روی تشک کار کردم. آنقدر کار کردم تا بدنم بوی تشک گرفته بود …
من فرزند درد و رنجم و با این درد خو گرفتم … در همین زمان یک حرف، یک کنایه دیگر که در لفافه گفته میشد مرا شکنجه نمیداد. چون من راه خود را میدیدم، راهی بود روشن که در آن میشنیدم:
رضا تو کاری با این حرفها نداشته باش. راه خود را پیش بگیر و برو، آینده مال توست، متعلق به کسی است که بیشتر از همه رنج برده است.»
او که عزم جزم کرده بود و آینده را در لابهلای رنج و سختی جستجو مینمود، در دوران «رشد مردم» و «عزت نفس ملی»، به تناوری «رشید» مبدل شد. او نیز که بند حقارت گسسته بود، در سالهای طلایی پیوند «دولت ـ ملت» و درخشش نام ایران در عرصه جهان، ابتدا از سد رقبای داخلی گذشت و سپس در میادین بینالمللی از سکوی افتخار بالا رفت و پرچم برافراشت. کسب عنوان دومی در وزن ششم مسابقات جهانی فنلاند در سال ۱۳۳۰ (۱۹۵۱) و نایب قهرمانی در بازیهای المپیک هلسینکی در سال ۱۳۳۱ (۱۹۵۲) و تصاحب مدال نقره وزن هفتم فستیوال جهانی ورشو در تابستان ۱۳۳۲، از ظهور پدیدهای نو در کشتی جهان خبر میداد. جوان محجوب و خوشقواره، همزمان با درخشش در عرصه قهرمانی، مسیر پهلوانی را نیز «نقطهچین» زد و با کسب مقام پهلوان دوم کشور در سال سی و یک، «دو عنوانه» شد. وی که در این سالها به آموزگار دوران، ارادت پیدا کرده و «مصدقی» شده بود، یکدهه پس از مرگ پهلوان حاج سید حسن رزاز، آرامآرام به جستجوی «منش گمگشته» پرداخت. در همان تابستانِ سیاهی که خورشید درخشان نهضت ملی به سردی گرایید، قوس صعودی «بچه خانیآباد» نیز متوقف شد. وقتی در ماههای پس از کودتا تیم ملی کشتی ایران در مسابقات جهانی ایتالیا حضور نیافت، او میدانی برای تکرار افتخارات سالهای قبل پیشرو نداشت.
در فردای کودتا که زاهدی در میانه عرصه ایستاد و امینی شتابان به خواستگاری «هفت خواهران نفتی» رفت، «گود مقدس» نیز به دست «شعبون» افتاد. اکنون، لمپنیسم سیاسی شاه و دربار، «ناموس ملی» را به حراج میگذاشت و «لمپنیسم جان نثار» نیز «ناموس پهلوانی» را لکهدار میساخت. گود که با عرق رجالهها آلوده شد هیچ، جینالولو بریجیدا بازیگر نیمهبرهنه امریکایی نیز به عنوان مهمان مخصوص شعبون، در گود به روی شانه او و نوچههایش دست به دست چرخید. چرخشی بس چندشآور و مرثیهای بس سوزناک برای ورزش پهلوانی.
اما در دورانی که شبه مدرنیسم «پوک و بیملاط»، وحشیانه به جان سنتها افتاده و به هر ارزشی به بهانه «کهنگی» چنگ میانداخت و مقدرات ورزش پهلوانی نیز نزد شعبون به ودیعه نهاده شده بود، «تختی» در میانه شرایط قدبرافراشت. او اگرچه نه از گود که از تشک برخاسته بود، اما میراث گود را در کولهبار داشت. خاصه آنکه هم دو بنده کشتی به تن داشت و هم شلوارک[۱] پهلوانی به پا.
او با اخلاقیاتش در پهنه اجتماع و با دلاوریهایش در محدوده تشک، بسیار زودصاحب نام و نشان شد و در همان یکی دو ساله پس از کودتا، ردای «پهلوان تودهای» پوشید و در دل مردم منزل گزید. او که در رابطه متقابل با مردم کوی و بازار، به وزنی بسیار سنگینتر از وزن یک تناور «وزن هفتم» دست یافته بود، به سال ۱۳۳۵ در المپیک ملبورن بس خوش درخشید و در پی برتری بر نامآوران جهان از جمله «کولایف»، طلای المپیک را صید و پرچم سه رنگ را که پس از مصدق در هیچ میدانی بالا نمیرفت، بر فراز پرچم شوروی و امریکا به اهتزاز درآورد:
«از سال ۱۹۵۱ الی ۵۶ من در طرف راست کرسی در آنجا که مدال نقره تقسیم میکنند و با خط سیاه لاتین رقم دو، بر روی آن نوشته شده است قرار داشتم. در حالی که شورویها همیشه نیم متر بلندتر از من میایستادند و موقعی که از آن بالا میخواستند مدال خود را دریافت دارند، کاملاً قوز میکردند. من همیشه در این فکر بودم که آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شد تا آقای رئیس بتواند نوار را به گردنم بیاویزد؟
… دایم گمان میکردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی پرتاب کردهاند!! من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل میپنداشتم. به خیال من آرزو کردن مقام قهرمانی جهان و رسیدن به آن مثل این بود که کسی ادعا کند من میخواهم «قمر» به کره ماه بفرستم!! اما در ملبورن جای من با شورویها عوض شد و من هم مثل «کولایف» برای گرفتن طلا کاملاً دولاّ شدم.
اما همین که از کرسی پایین پریدم و پس از اینکه چند پسر و دختر بر صورتم بوسه زدند، پس از اندکی تأمل و خیره شدن به چشمان دیگران متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکردهام، نه به وزنم چیزی اضافه شده و نه به مغزم. نه میخندیدم و نه اشک میریختم. من فقط برای این قهرمان شده بودم که عدهای از هموطنانم جشن بگیرند و شادی کنند …»
قهرمان المپیک و پرچمدار کاروان ایران در ملبورن که پیوسته در برابر مردم «قوز تواضع» داشت در همان سال ۱۳۳۵ از «سکوی مردم» نیز بالا رفت و مرد سال ورزش ایران شد. در پایان سال ۱۳۳۵ در همهپرسی هفتهنامه کیهان ورزشی که آراء دوازده هزار تن را برای انتخاب مرد سال ورزش کشور پوشش میداد، تختی برتر از دیگر رقیبان ایستاد. مردم کوچه بازار که تفاوت «عیار» او با دیگران را اینک تشخیص میدادند، رأی خود را با چنین دلایلی مستند میساختند:
- * «به قفل ضریح حضرت عباس قسم، لوطیتر از تختی کسی نیس.»
- * «تختی بچه زیرگذر ماس، من به او رأی میدم.»
- * «غلامرضا تختی مثل یه پارچه ماه میمونه، آقایی از سروروش پیداس.»[۲]
او مدتی بعد علاوه بر تشک، در «میدان» نیز آقایی کرد و بازوبند پهلوانی کشور را به بازو بست. وقتی «قهرمان» مدال بر سینه، «پهلوان» صاحب بازوبند و «صاحب سجایا» نیز گردید، ورزش ایران «میاندار» یافت و «منش گمشده» نیز پیدا شد. تختی که در نیمه دوم دههی سی به محبوبیت ویژهای دست یافته بود با صورتی «شفاف» چون کف دست، با «افتادگی» در عین «قدرت» و با «مردمداری» خود در اندازههای یک پهلوان قابل اتکاء ظاهر شد. وقتی پهلوانِ صاحب زنگ و صلوات، پس از فاجعه زلزله بویینزهرا در «وسط شرایط» ایستاد و با جمعآوری کمکهای بیریای مردمی، کمکهای دولتی را پوچ و بیرنگ کرد، در عمل به «یل مردم» مبدل گردید. هنگامی که پهلوان برای بیسرپناهان بویینزهرا اعانه جمع میکرد، زنی سالخورده از میان ازدحام خود را به او رساند و چون «هیچ» در بساط نداشت، «چادرِ سر» به دستش داد.
اما آنگاه که پهلوانِ «پشت به قدرت» و «رو به مردم»، گرایش ملی ـ مصدقی خود را عیان کرد، «زنگ»اش رساتر از همیشه به صدا درآمد. ایرانپهلوان و جهانپهلوان با حضور در کنگره سراسری جبهه ملی دوم به سال ۱۳۴۱ و عضویت در شورای جبهه ملی به عنوان نماینده جامعه ورزش ایران، مرز خود با قدرت سیاسی حاکم را بیش از پیش نمایان ساخت و موقعیت خویش را در اردوی مردم مستحکمتر از قبل کرد. تختی پس از سرکوب وحشیانه خرداد خونین و دستگیری سران و رهبران ملیـ مذهبی، از حضور در زندان و دیدار با آنان و از جمله با روحانی رزمنده و وارسته آیتالله طالقانی ابایی نداشت. او پس از رحلت مصدق با حضور دلاورانه در احمدآباد بر تراب رهبر صاحبمنش، لب نهاد و به هنگام حضور در مسابقات جهانی «تولیدو» نیز برعکس او که توسط دانشجویان ایرانی مقیم امریکا به او هدیه شده بود، بوسه زد. بیاعتنا به قدرت و بیهراس از پیامدهای آن.
بچه تنپاک و دستپاک و دیدهپاک خانیآباد با برخورداری از سلامت ویژه جسمانی و اخلاقی خویش، پانزده سال تمام از سال ۱۳۳۰ (۱۹۵۱ هلسینکی) تا سال ۱۳۴۵ (۱۹۶۶ تولیدو) بیوقفه در تیم ملی کشتی ایران حضور داشت. کاپتین تیم کشتی ایران از نظر «قدمت» و تداوم، شاخصترین ملیپوش تمام رشتهها در تاریخ ورزش ملی کشور محسوب میشود. او به طور پیاپی در چهار المپیک (۱۹۵۲ هلسینکی، ۱۹۵۶ ملبورن، ۱۹۶۰ رم و ۱۹۶۴ توکیو) حضور یافت و از این منظر نیز در ردیف معدود ورزشکاران برتر جهان جای دارد. تناور پرقدرت در طول سالهای قهرمانیاش چهار مدال طلا و شش مدال نقره جهانی، المپیکی و آسیایی بر گردن آویخت و بدین لحاظ نیز پرافتخارترین کشتیگیر تمام تاریخ کشتی ایران به شمار میرود. اما جایگاه وزین تختی در جامعه ایران نه به خاطر قدمت پانزده ساله، نه به دلیل چهار بار حضور در آوردگاه المپیک و نه به لحاظ برق مدالهای رنگارنگ اوست. در روی تشک، بدنی ترکه خوردهتر از بدن تختی یافت میشد و قبراقتر و فنیتر از او نیز کشتیگیر داشتیم. اما «قفل قیصر» تختی بود که بر دل مردم چفت شد. تختیِ «صاحب منش» بود که در کنج همه دلها منزل گزید. تختی که در حیات خویش، شخصیت «لوطیِ» قصه زیرکرسی شب طولانی «آقابزرگ» را «روز» کرده بود، با مرگ خود نیز بر همان دلها داغ نهاد. در هفدهم دی ماه ۱۳۴۶ ایران در سوگ پهلوانِ جوانمرگ خویش «زار» زد. در آن روز، «منش» نیز به همراه بدن سرد پهلوان در خاک «ابنبابویه» دفن شد. خاکی که از قضا، پهلوان حاج سید حسن رزاز نیز در آن خفته است. زان روز تاکنون منش در ورزش ما، رخ نشان نداده است. دههی چهل گرچه یک پهلوان را فرو بلعید، اما دهه، دههی پهلوانی بود. از ابتدایش تا انتهایش. پیش از آنکه تختی با مردمِ عاشق وداع کند، چند جوان از نسل پانزده خرداد به عشق مردم، عزم جزم کردند تا راهی نو برگزینند و بنبست شکنند. آنان نیز یک دهه پس از حذف مصدق و با همان فاصله مرگ رزاز تا ظهور تختی، در مسیر نو، منشی نو در کولهبار داشتند: حفظ حرمت آموزگاران و متقدمان، به صحنه آوردن «کار» به جای «سرمایه» و «عَرَق» به جای «تیتر»، زیست ساده و «مصرف کم»، با «تولید انبوه»، همزیستی برادرانه، برابرانه و شفاف و نقادانه تا آنگاه که «آزاد» بودند. و آنگاه که «دربند» شدند نیز با خرید پهلوانانهی «تمام مسؤولیتها» بارِ دیگران را «سبک» کردند و زیر بازجویی و زیر شکنجه پهلوانانه ایستادند و سرفراز بیرون آمدند و در انتها نیز سرود بر لب، «مرگ پهلوانانه» برگزیدند.
در خرداد پنجاه و یک نیز «اخلاق و منش مبارزاتی» به همراه آنان –حنیف و یاران- در میدان تیر چیتگر «تیرباران» شد. از «تدفین» آن منش سی سال و از «تیرباران» این منش، بیست و پنج سال میگذرد. در هر دو عرصه، «منش از کف رفته» است. اما تاریخ، نه بر ابنبابویه قفل زده است و نه بر میدان تیر چیتگر. «منشِ از کفرفته» در هر دو عرصه قابل «جستجو»ست. همچنانکه تختی، گمگشتهی پس از رزاز را یافت و آنان نیز گمشدهی پس از مصدق را. «نبش» قبر نه «خدا» را خوش میآید و نه «تاریخ» را. با «افتخارات» گذشته نیز نمیتوان «رکود حال» را رونق بخشید. اما همچنانکه «بقای انرژی»، «اصل» است، «بقای عشق» و «بقای منش» نیز «اصل» است. قبر را شکافتن خوش نیست، اما منش را یافتن و «روز کردن» خوش است. بحث «منش» از «مشی» جداست. مشیها متناسب با شرایط، تغییر یافتنی، اما منشها پایدارند.
مردم هر هفده دی بر مزار جهان پهلوان «گلریزان» به پا میکنند. تا چه روز آید که در وسط «عصر استحاله» اخلاق، پهلوانانی در هر دو عرصه «سبز» شوند و مقدمشان گلباران شود. روح مردان صاحب منش هر دو عرصه شاد و مرامشان پایدار. قدوم صاحب منشان آتی هر دو عرصه نیز مبارک. «اگر در راهند».
دست تو باز میکند پنجرههای بسته را
هم تو سلام میکنی رهگذران خسته را
پنجره بیقرار تو، خانه در انتظار تو
تا که کند نثار تو لالهی دسته دسته را