سلسله نشست های «باب بگشا»
نشست چهاردهم: من جاودان
سهشنبه ۱۰ دیماه ۱۳۸۷
در چهاردهمین نشست از سلسلهنشستهای «باب بگشا»، آقای دکتر محمد محمدی گرگانی بحثی با عنوان «من جاویدان» که همفضا با بحثهای نشست بود به عنوان یک صاحب دیدگاه ارائه دادند. متن این بحث که توسط سخنران پردازش شده و بخشهایی از سخنرانی ایشان در خردادماه ۸۷ در گرگان را نیز در بر میگیرد، پیشا روی شماست.
علی(ع) چهار سرمستی را شایستهی انسان نمیداند: ۱ـ سرمستی ناشی از مال؛ یعنی آدمی نباید سرمست پول و... باشد. ۲ـ سرمستی ناشی از علم؛ اینكه آدمی براساس علماش مورد احترام واقع شده و از این احترام خوشش بیاید. ۳ـ سرمستی ناشی از تعریف و تمجید؛ شایسته نیست انسان از تعریفی كه از او میكنند، سرمست شود. ۴ـ سرمستی ناشی از جوانی؛ شایسته نیست انسان سرمست از جوانیاش باشد. وقتی كه انسان در همه جا سرمست از این است كه به دلیل مالش، علمش و... مورد تعریف و تمجید واقع شود، از مقام واقعیاش محروم میشود.
حال اگر مساله این است كه انسان نباید از این دست از مسائل سرمست شود، سوال اصلی آن است كه پس انسان باید از چه چیزی سرمست شود؟ برای پاسخ به این سوال نمونهای عرض میكنم.
روژه ساراماگو رمانی دارد به نام «كوری»[۱]. این کتاب برندهی جایزهی نوبل در سال ۱۹۹۸ شده است. كل كتاب مربوط به این است كه انسان در جامعهی صنعتی چگونه سرمستیهایی پیدا میكند كه شایستهاش نیست؟ سرمستیهایی كه آدمی از آنها خوشش میآید، به او هیجان میدهد، ولی این نوع از سرمستیها شایستهاش نیست. کور است اما نه چشمهایش بلکه جانش، کوری معنوی پیدا کرده است، به قول خودش ما کور هستیم اما بینا؛ کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند. به همین دلیل ساراماگو در كتاب از یك چیز صحبت میكند و آن این كه انسان در جامعهی صنعتی، دایما مشغول هست اما خودش وجود ندارد. چرا که فاقد توانایی برای دیدن هستی خودش شده است.
باز مایلم فیلم زیبا و پرپیام «توت فرنگیهای وحشی» اینگمار برگمن را یادآوری كنم. اینگمار برگمن روشنفكر فیلمساز مشهور سوئدی است. او در فیلم «توت فرنگیهای وحشی»، پروفسوری را نشان میدهد كه بسیار مشهور و محبوب است، هر جا میرود مورد احترام مردم است. مثلا میرود كالایی را خریداری كند، خانم فروشنده میگوید كه شما در بیمارستان پزشك من بودید، به پمپ بنزین میرود، صاحب پمپ بنزین از او پول دریافت نمیكند زیرا زمانی كه بیمار بوده به او كمك كرده است. او با عینكی كه بر روی چشمانش هست، احترامی كه به او میشود را مشاهده میكند. مستخدم او خانم پیری است كه سالها پیش او كار كرده است. هر روز صبح پروفسور، تکراری میگوید «صبح بهخیر مادمازل»، مستخدم هم میگوید «صبح بهخیر پروفسو»ر؛ مستخدم صبحانهاش را آماده میكند، پروفسور میگوید «متشكرم مادمازل». مستخدم هم میگوید: «خواهش میكنم پروفسور»؛ این روال زندگی روزمره و تکراری آنها است. این زندگی حاكی از آن است كه پروفسور، هرگز مستخدم خود را به درستی«نمیبیند». پروفسور شبی خواب میبیند كه به خیابان محلهی خود رفته است، اما در خیابان كسی نیست. در این فیلم، عینك پروفسور نماد نگاه و بینش اوست. او در خیابان چند باری عینك را به چشم میزند باز هم میبیند كه كسی و آدمی در خیابان نیست. به قول ساراماگو چشم دارد اما نمیبیند. چرا؟ برای اینكه او در زندگی خود هیچگاه دیگران را نمیدید، بلكه همیشه خودش را در چشم دیگران میدید. همیشه به این توجه داشته كه دیگران تا چه اندازه به او احترام میگذارند؟ بنابراین به میزانی كه دیگران او را قبول داشتند، او نیز دیگران را میدید. هر چه بیشتر از او تعریف میكردند، بیشتر با آنها دوست میشد. پروفسور در خواب میبیند كه درشكهای دارد به سوی او میآید كه تابوتی نیز در آن است. چرخهای این درشكه لق میزند. تا درشكه به او میرسد، چرخاش میشكند و تابوت از آن بیرون میافتد. درپوش تابوت كنار میرود و او میبیند كه جسد درون آن، خودش است. برگمن در این جا به خوبی نشان میدهد كه پروفسور، در اصل مرده است. جسد از درون تابوت دست خود را دراز میكند تا پروفسور دست او را (كه دراصل دست خودش است) بگیرد كه ناگهان پروفسور با ترس از خواب بیدار میشود. او بلند میشود و فكر میکند كه موضوع چیست و چرا در خیابان آدم نمیبیند؟ جسد در درون درشكه به چه معنایی است؟ چرا پروفسور خود را به صورت جسد میبیند؟ حركت درشكه یا قطار در فیلم به معنای حركت «زمان» است. در این هنگام این سوال به ذهن پروفسور میرسد كه دیگران را تا چه اندازه میبیند؟ به عبارت دیگر او تا آن اندازه وجود دارد كه دیگران او را میبینند. بعد فكر میكند كه این زن (مادمازل) ٣٠ سال برایش كار میكند، آیا یك بار به او گفته است كه حالاش چطور است؟ هیچوقت از او پرسیده شوهرت كجاست؟ هیچوقت به او گفته است كه بچهاش به چه سرنوشتی دچار شده است؟ پروفسور متوجه میشود كه اصلا به این چیزها فكر نمیكرده. این همه باعث شد كه بیشتر به فكر فرو برود. در این فیلم پروفسور خواب میبیند كه دارند از او امتحان میگیرند. ممتحن، پزشك متخصص و استاد او است. در این صحنه دختری افتاده است، ممتحن میگوید «این دختر را معاینه كن ببین زنده است یا مرده؟». پروفسور گوشی پزشکی را بر روی قلب دختر میگذارد و او را معاینه میکند و سپس میگوید كه دختر خیلی وقت است كه مرده است، اما دختر ناگهان از جا بر میخیزد و شروع میكند به خندیدن و قهقهه زدن. ممتحن به او میگوید كه پروفسور تو حتی نمیتوانی بفهمی كه این دختر زنده است یا مرده؟ بالاخره پروفسور با تفكر دربارهی آنچه روی داده متوجه میشود با هیچ كسی ارتباط ندارد. به عبارت دیگر جز خودش هیچ کس را نمیبیند. پروفسور متوجه میشود كه دایما در نگاه دیگران به دنبال خودش بوده است و افراد را نمیدیده. صبح روز بعد مستخدمش برایش صبحانه میآورد، پروفسور كه در این فكر سیر میكرد، میگوید: «مادمازل حال شما چطور است؟». خانم مستخدم با تعجب به پروفسور نگاه میکند كه در این سی سال هیچوقت از من نپرسیده حال شما چطور است. بعد میگوید: «خوبم پروفسور»، این بار پروفسور میپرسد كه «شما چه میكنید؟». مستخدم باز هم تعجب میكند؛ چرا که برایش تازگی داشت که این سوالها را بشنود، لذا با تعجب میگوید «پروفسور شما امروز حالتان خوب است؟». پروفسور به پسر خود تلفن میزند و از او حالش را میپرسد. در رابطهی قبلی، او کسی را نمیدید، حال میخواهد آدمها را ببیند، دوست داشته باشد.
نمونهی دیگری را مثال میزنم. «نارسیس»[۲] زیباترین مرد یونانی است، او آن قدر زیبا بود كه همواره در كنار بركهی آب میرفت و به صورت خود نگاه میكرد. بعد از مدتی آنقدر محو زیبایی خود شد كه به آب افتاد و در آن غرق شد. همانطور كه میدانید ادبیات یونان از نظر بیان سمبلیك بسیار عظیم است. میگویند بعد به بركهی آب گفتند كه «بركه، نارسیس زیباترین مرد یونان و الههی زیبایی بود، تو قیافهاش را چگونه دیدی؟». بركهی آب میگوید كه «هر وقت من به او نگاه میكردم، در چشمهایش خودم را میدیدم. من او را ندیدم». نارسیس تمثیل بسیار زیبایی از این است كه من همه جا به دنبال خودم هستم، آن «منی» كه محتاج به این است كه همواره احترام بشود، محتاج به این است كه قبولاش داشته باشند. به عبارت دیگر موقعیت، شغل و اسم و عنوان و مدرک و ... برای آدمی فضایی میسازد كه گمان میكند که همینها زندگی است، لاجرم خودش را در خودش گم میکند:
نور جان در ظلمتآباد بدن گم کردهام
آه از این یوسف که در پیراهن گم کردهام
نلسون ماندلا سی سال در زندان سنگ شكست، شلاق خورد، چرا وقتی از زندان بیرون آمد از عظمت و شایستگی شخصیت برخوردار بود و هست؟ در مقابل صدام هم سی سال رییس جمهور بود، ولی چرا تا این اندازه شكسته و حقیر بود، حقارتی كه نشانههایش در سركوب و كشتار و شكنجهی مخالفیناش متبلور میشد. از نظر روانشناسی، صدام، هیتلر و امثال آنها بیمار هستند. پس میشود كسی سی سال زندان باشد و «نلسون ماندلا» بیرون بیاید. او چگونه توانست بماند؟ نمیرد، بیخود نشود؟ پس از آنكه ماندلا از زندان بیرون آمد و رژیم آپارتاید برچیده شد، به ریاست جمهوری رسید. زنان جلوی كاخ ریاست جمهوری حاضر میشدند و میگفتند ماندلا اینها عكسهای بچههای ماست كه پس از شكنجه زنده به گور شدهاند، تو میگویی ببخش، ما نمیتوانیم ببخشیم. ماندلا در پاسخ می گفت من میفهمم ولی اگر قرار باشد خون را با خون بشوریم، همهی ما دچار بدبختی و کینه و انتقام میشویم. زنان فریاد میكشیدند كه ماندلا نمیتوانیم این همه جنایت را فراموش كنیم. ماندلا به مردمش میگفت كه مردم اگر فراموش نمیكنید، باشد ولی عفو كنید. چون اگر نبخشید، جز خونریزی و شستن خون با خون راهی باقی نمیماند. بیایید فراموش نكنید ولی ببخشید. ماندلا در سی سالی كه در زندان بود با خودش چگونه برخورد كرد كه قادر است تصمیمهای اینچنینی بگیرد؟ در مقابل چرا صدام حسین با كوچكترین مخالفتی، خشمگینانهترین عكسالعمل را از خود نشان داد تا جایی كه كسی جرات نكرد یك جمله نسبت به وی نقد كند؟ چرا؟ آن «من» ماندلا در زندان متلاشی نمیشود اما وجود و «من» صدام در كاخ ریاست جمهوری خرد و متلاشی میشود، چرا؟ تفاوت میان این دو «من» چیست؟
قرآن میفرماید به برخی میگویند از مردم بترسید زیرا میخواهند علیه شما شورش كنند، اما آنها میگویند ما نمیترسیم[۳]، بعد چه میشود؟ این جا نقطه اصلی یا ثقل بحث است: اگر علیه آدمی كه نیازمند تمجید، سمت، تعریف، موقعیت، شهرت و امثال اینها است، شعار مخالفت بدهند، دچار فروپاشی شخصیتی میشود، زیرا همهی امیدش آن است مردم به او احترام بگذارند. در چنین شرایطی شخص دچار انزوای روحی میشود، سرخورده و ناامید میگردد. چرا؟ برای آنكه آنانی كه باید برایش كف بزنند، فحشاش میدهند. قرآن میگوید اگر در این جا آن «من»ات را حفظ كردی، تحول پیدا میكنی. «فانقلبوا بنعمه لم یمسسهم سوء». این جا نقطهی تحول فرد است، کسی که به این سطح از رشد میرسد شخصیت سالم خودانگیخته و توانا پیدا میکند.
لذا در قرآن مال و قدرت هیچ یك اصل نیست. از نظر روانشناسی جدید نیز اینها اصل نیستند. برای آزادگان هم این موارد اصل نبوند و نیستند.
میگویند فرانسه روزی پنج فروند ایرباس میسازد، اما آیا میتواند در هر دهه یك «مولوی» هم بسازد؟ البته نمیخواهم بگویم نمیتوانند چون اگر اراده و برنامه ریزیاش وجود داشته باشد به این امر هم اقدام كنند، میتوانند و میتوانیم ولی متفكرانی چون گیدنز به یك سوال عمده وجدی رسیدهاند و آن این كه چرا نسل جوان تا این اندازه مهمل است؟ [۴] چرا فقط میخواهد خوش (و نه خوب) باشد؟
ماركس میگفت ثروت آدمی را از خود بیگانه میكند، پولپرستی انسان را از خود باز میدارد. ولی ماركس نگفت كه این «خود» چیست، كیست و دارای چه وجود و ماهیتی است؟
گیدنز در آثار خود صحبت از «بتكالایی» میكند. میگوید كه آدم امروز فقط كالا میخواهد و از خودش غافل شده است. گیدنز هم نمیگوید كه آن «خود» چیست؟ اریك فروم روانشناس معروف و آبراهام مزلو روانشناس آمریکایی در آثارشان همه بر این مسائل تاكید میكنند. در كتاب وضعیت آخر كه كتاب روانشناسی است، میگوید انسان دارای سه حالت است: ١ـ كودكی؛ ٢ـ والد؛ ٣ـ حالت بالغ. سوال این است این «خودی» كه میگوییم بیخود شده، چیست؟ اینكه میگوییم فلانی به قدرت، ثروت، شهرت و... رسیده و بیخود شده به چه معنایی است؟ آیا میتوانیم به لحاظ نظری این «خود» را توضیح بدهیم؟ مثال دیگری عرض میكنم. حیوانات غیر از حیوان بودن چیز دیگری نمیتوانند باشند. به همین دلیل ما ندیدهایم كبوترها اعتصاب كنند و بگویند كه نفت گران شده و به همین دلیل ما دیگر بچهدار نمیشویم. سگ گله اگر از گرسنگی بمیرد، برهی گله را نمیخورد. اما در جامعهی انسانی این موضوع چگونه مصداق دارد؟ با شایعهی گرانی، برخی به خرید زمین و مستغلات هجوم میبرند به نحوی كه اكنون شاهد آن هستیم كه فاجعه بر روی فاجعه دارد ایجاد میشود. حیوانات نمیتوانند كار دیگری كه از آنان انتظار میرود انجام دهند ولی آیا انسان هم در این چرخه قرار دارد؟ مثلا اگر هركس دیگری در مختصات تاریخی كنونی و شخصیتی كه من در آن قرار دارم، قرار میگرفت مانند من عمل میكرد؟ نیچه میگوید انرژی هستی ثابت است. در عین حال این انرژی تبدیل میشود. یعنی خورشید بر آب دریا میتابد، بخار به وجود میآید، بخار تبدیل به ابر میشود، از ابر باران میبارد، در زمین با ریزش باران علف سبز میشود. گوسفند و گاو علف را میخورند، بعد هم ما گوسفند و گاو را میخوریم، باز مقداری از آنچه انسان مصرف میكند، در زمین جذب میشود، یا جسد انسان به خاك تبدیل میشود. در اینجا چرخهی غذایی ایجاد میشود. لذا در این نظام هیچ یك از موادی كه به مصرف دیگران در یك چرخهی غذایی رسیده است، از بین نمیرود. در این چرخه همه چیز تبدیل میشود.
سوال اصلی اینست که آیا من انسان هم محصول شرایط تاریخی خود هستم؟
ما اسیر چند زندان هستیم؛ ١ـ زندان جسم كه در برخی مواقع به ما حكم میكند چه باید انجام بدهیم وچه نباید انجام بدهیم؛ ٢ـ زندان تاریخ؛ دورهی تاریخی كه شخص در آن به دنیا آمده و امكانات و محدودیتهایی را برای شخص فراهم میكند؛ ٣ـ زندان دیگر زندان فرهنگ و ادبیات محیط است؛ ۴ـ زندان بعدی، زندان طبیعت است. به عبارت دیگر در طبیعت ما دارای قدرت انتخاب نیستیم. آیا من میتوانم از این زندانها قدمی بیرون بگذارم یا من مانند یک ماشین یا کامپیوتر هستم، دادهپردازی میکنم، هر چه را دادهاند و گرفتهام پس میدهم؟ من چیزی را اضافه نمیکنم، تسلیم آن چیزهایی هستم كه برای من در برنامه و زندانهایم نوشته شده است؟
در اینجا میخواهم به توضیح «من»ی بپردازم كه خلاق و آفریننده بوده و وجود هر كسی به مقدار آن انتخابهایی است كه انجام داده و آن را لمس كرده است. وجود به معنای شخصیت و جوهر فرد است. در اینجا از ماندلا مثال زدم. آیا ماندلا میتواند بگوید كه دهها بار در معرض این قرار گرفتم كه خیانت بكنم یا خیانت نكنم، ذلیل بشوم یا ذلیل نشوم. تحقیر بشوم یا تحقیر نشوم. بله قطعا در چنین موقعیتهایی قرار گرفته است. ولی ماندلا میگوید كه تصمیم گرفتم، اراده و انتخاب كردم تا ذلیل نشوم.
برای چه شكنجه ممنوع است؟ زیرا شكنجه شخصیت انسان را متلاشی كرده و به «منِ» آزاد انسان لطمه میزند و یا اینكه تعبیر اراذل و اوباش را علیه عدهای به كار بردند، خلاف قانون بود. هیچ كسی حق ندارد احترام اشخاص را هتك كند. برای اینكه او انسان است و میتواند انتخاب كند، و باید با «منِ» آزادش بمیرد، ممكن است او آن «من»اش را قبل از مرگ آزاد كند. از این رو كسی مجاز به بیان كلمهی اراذل برای اینكه عدهای را تحقیر كند نیست. مجازات مجرم در همهی دنیا وجود دارد ولی تحقیر و هتک حرمت انسان جرم است. هنگام اعدام صدام، یکی به او گفت برو به جهنم. حقوق بشر به این رفتار اعتراض و صریحا اعلام كرد به چه مجوزی انسانی كه درحال اعدام است، تحقیرش میكنید؟ متهم جنایت كرده است، چرا در خیابان او را میگردانید و برگردنش آفتابه آویزان میكنید؟ شخصیت چنین فردی خُرد میشود. هیچ كسی حق ندارد حتی شخصیت ابنملجم را خرد كند. علی(ع) در مورد قاتل خود گفت اگر مُردم مجازاتش كنید، ولی اگر نمردم خودم تصمیم میگیرم. ولی دیگر نمیتوانید او را تحقیر كنید. دیگر نمیتوانید در خیابان او را بگردانید و بر سر او آفتابه آویزان كنید. چرا چون در اینجا هم یك مبنا وجود دارد و آن اینكه او انسان است. در وجودش عظمتی به نام انسان كه جانشین خدا است وجود دارد. این هیچگاه نباید خراب شود حتی اگر این آدم جنایت كند. در سال ۵۴ من به همراه آیتالله طالقانی داشتیم در حیات اوین قدم میزدیم، صدای جیغ دختری بلند شد. طالقانی دایما با خود لااله الاالله میگفت. از جمله «من»هایی كه در زندگی تجربه كردم ـ و به قول مولوی از بس بزرگ و بالا بود كلاهم افتاد ـ طالقانی بود. مولوی میگوید من وقتی به علی نگاه میكنم كلاهم میافتد. یعنی تا این اندازه علی بزرگ و والا است. صدای این جیغها هم از زندان عمومی میآمد. در زندان عمومی كسی را شكنجه نمیكردند. مرحوم طالقانی عصبانی شد گفت آقای محمدی پس این خدا كو؟ گفتم حاج آقا ساواکیها (ماموران اطلاعات و امنیت شاه) در زندان جاهایی را دارند كه اگر بخواهند این دختر را بزنند، صدایش را كسی نخواهد شنید. گفت پس برای چه دارند او را اینگونه و اینجا میزنند؟ گفتم برای اینكه میخواهند شما را بزنند. شما را نمیتوانند شلاق بزنند، لذا میخواهند شما را خرد كنند. و این راه خرد كردن و شکنجهی شما است.
هركسی را به شكلی میتوان خرد كرد. ما داریم از «منی» صحبت میكنیم كه میخواهد انتخاب كند. میتواند غیر از آنچه شرایط و جبرش هست انتخاب كند و بگوید من انتخاب كردم. از كجا معلوم میشود كه شخصی خود اقدام به انتخاب كرده است؟
«من» انسان در سه شکل و محتوا
معرفی «من» انسان در سه شکل و محتوا ضروری است:
١ ـ «منِ» اول به صورت روزمره رفتار و زندگی میكند. مثلا میگوییم او آمده است. در میان در و همسایه بد است كه ما نرویم. جلسه شركت میكنیم میگوییم بد است ما نرویم. این دست از رفتارها را اقبال، اریك فروم و مزلو رفتار ماشینی نامیدهاند؛ زیرا شخص مجبور است آنها را انجام بدهد. این «من»، «منی» است كه به هنجار رفتار میكند. هنجار به چه معنایی است؟ هنجار به معنای آن است كه هرچه محیط و پیرامون ما از ما میخواهد همان را انجام بدهیم. من در لباسم تابع محیط هستم. و همهی ما تابع محیط هستیم، اما آیا «من» من هم اینگونه است؟ میگویم چرا پیش فلانی میروی كه این همه پشت سر او بد میگویی؟ میگوید ای بابا در نهایت یك راهی را باز بگذاریم، به درد ما میخورد. این كلماتی كه گفتید از كجا بیرون آمد؟ وقتی كسی نزد آدم ستمكار از او تعریف میكند، چه چیزی را از دست میدهد؟ و آن چیزی كه از دست داد آیا به این سادگیها به دست میآید؟ چون در این حوزهها این «وجود» است كه دارد از دست میرود.
٢ ـ «من» دوم منی است كه براساس علم روانشناسی، از فرهنگ آموخته میشود. آدم خوب كیست؟ آدم بد كیست؟ ادبیات و فرهنگ میآموزد كه آدم خوب و بد كیست. یك خانم انگلیسی روسری ندارد، جوراب پایش نیست، ولی احساس گناه هم نمیكند. این فرهنگش است. اما یك خانم مذهبی پاکستانی یا ایرانی از اینكه موهایش بیرون بیفتد احساس گناه میكند. فارغ از اینكه كدام گناه است و كدام گناه نیست، فرهنگ برای اشخاص چهره میسازد. در این حوزه اینكه من دوست دارم این گونه باشم یا آن گونه باشم را شخص از فرهنگ محیط كسب میكند.
٣ ـ غیر از آنچه محیط به من میگوید، آیا «من» دیگری هم وجود دارد؟ آیا گاهی میتوانم به خودم فكر كنم كه چه دارم انجام میدهم؟ من كی هستم؟ آیا من میتوانم مانند فیلم «توت فرنگیهای وحشی» اینگمار برگمن به خودم بگویم كه با دیگران، با خودم و جامعهام چگونه برخورد میكنم؟ آیا میشود در جایی كه معمولا میگویم بله، نه بگویم و بالعكس؟
حرف اصلی اقبال در این باره این است كه شادی، غم، خوشی، سختی، راحتی و امثال اینها مهم نیست، بلكه مهم این است كه او یعنی «من» لطمه نبیند و بماند. اگر بخواهد او بماند من در این جا یك ملاك دارم، همه جا او را نگاه میدارم، زیرا بار شیشه دارم كه امانت است. توهین میشنوی، اگر دیدی كه آن «من» والا و وجود گرانبها دارد ضربه میخورد، نباید لحظهای درنگ كنی، نباید اجازه بدهی كه آن «من» لطمه ببیند. در این نگاه تكریم و تحقیر ملاك نیستند، گاه افراد شما را تحقیر میكنند، شما در دلتان به آنها میخندید، چون «من»ات را از دست نمیدهی.
هنگامی كه در زندان اوین در زمان شاه شكنجه میشدم، یك نفر شلاق میزد و یك نفر هم برق روی بدنم میگذاشت، یك نفر هم بالای سرم نشسته بود. من خیس عرق بودم. آن كسی كه بالای سرم نشسته بود، گفت هر وقت خواستی زمان قرار ملاقات با رضا رضایی یا بهرام آرام (از كادرهای سازمان مجاهدین که در آن زمان فراری بودند) را بگویی انگشت دستت را تكان بده، ما میفهمیم. بعد از مدتی شكنجه، من بیهوش شدم. بر روی صورتم آب ریختند و من را به هوش آوردند. برای مرتبه سوم داشتم به بیهوشی میرفتم، میان بیهوشی و بیداری بودم، داشتم نگاه میكردم، دیدم كسی دارد به پایم شلاق میزند، كسی دارد روی بدنم برق میگذارد، بدنم دچار تشنج و لرزش شدید شده بود، آن آقایی هم كه داشت شلاق میزد، فحشهای بسیار ركیك و زشت میداد، و دایما مطرح میكرد كه قرار امروزت را باید بگویی. این لحظه خیلی خوب به خاطرم مانده است كه من در آن حالت در دلم میگفتم كه «اینها تا چه اندازه بیچاره و كثیف هستند ببین دارند چه میكنند»، آرامشی داشتم که باور نکردنی بود.[۵] «آن» كسی كه میگوید اینها چقدر بدبختند ببین دارند چه میكنند، آن كیست؟ آیا او در من هست؟ «آن» چیزی كه قرآن میگوید اگر بر آن حقانیت ایستادگی كردی، وجود پیدا میكنی، آن چیست؟ میتوانم پیدایش كنم؟ در این تعریفها وتمجیدها، در ترافیك روزمره زندگی آیا ذهن من مشغول به این مسائل اساسی زندگی میشود؟ من میگویم بردگان دوران تاریخ ما، همین بندگان خدایی هستند كه در ترافیك تهران مشغول رانندگی هستند، و نمیتوانند اساسا به این چیزها فكر كنند. آیا این افراد زندگی میكنند؟ این افراد از نظر ذهنی برده شدهاند، روزی چهارده ساعت رانندگی در ترافیك تهران فاجعه است. ولی برای هزینهی دانشگاه آزاد و یا پیام نور بچهاش و دیگر مخارج زندگیاش مجبور است این گونه كار كند. «آن»ی نمیتواند با خودش باشد و به خودش بیندیشد. آیا هیچگاه وقت آن را داریم كه با خودمان فكر كنیم؟
من «كارآمد» و من «واقعی»
اقبال در این باره کلام جالبی دارد؛ اقبال میگوید كه ما دارای یك «من» كارآمد هستیم. دانشجو میگوید كه جناب استاد كلاستان عالی است، كارمند میگوید جناب استاد سلام، این دست از احترامها به «منِ» كارآمد است. «من» كار میكند و محیط هم به او احترام میگذارد. انسان اگر حواساش جمع نباشد، دایما در این «من»، زندگی خواهد كرد. خواب این انسان نیز در این چارچوب است. من برمیگردم به سخن حضرت علی كه شایسته نیست انسان در این سرمستیها زندگی كند. به عبارت دیگر شایسته نیست كه انسان خود را در این محیط زندانی كند. آنگونه باش كه اگر همهی دنیا در برابر تو تعظیم كردند، در وجود تو اثر نگذارد. در چنین شرایطی آن «من» ساخته میشود. بنابراین «من» كارآمد، همین «من»ی است كه ما هستیم و دیگران ما را بدان میشناسند.
اما «من» دیگری نیز وجود دارد. «مزلو» نام این «من» را، «من» خودانگیخته میگذارد. اریك فروم میگوید «من» شكوفا. افلاطون نام این «من» را سوفیا (عقل سپید) گذاشته بود. اقبال میگوید كه انسان زمانی میتواند به آن «من» واقعی برسد كه این «من» كارآمد او را مشغول نكند. اشكال جامعهی ما این است كه آدمی را صبح تا شب به سرگرمی و گرفتاری مشغول میكند. اقبال میگوید اگر انسان از «من» كارآمد بیرون آمد، و تامل كرد، وارد «من» دیگر میشود. من كودكیام را به یاد میآورم كه به مكانی در ارتفاعات جنوب گرگان، به نام جهاننما میرفتم. گاهی تنهایی به روی تپه میرفتم و كنار یك درخت كندس (ازگیل كوهی) مینشستم و به درخت نگاه میكردم. گاهی فكر میكردم كه این درخت منتظر من است كه به كنار او بروم. به درخت سلام میكردم، فكر می كردم كه جواب سلام من را میدهد. با درخت حرف میزدم. آیا جامعه امروز آن «من»ی را كه در خویش تامل كند با خود همراه دارد؟ آیا انسان میتواند از «من» كارآمد بیرون بیاید، و به «من» متعالیاش بیندیشد؟ آیا میتواند به خود بگوید كه من كیستم؟ آیا میتواند فارغ از تاثیرات محیطیاش عمل كند؟ آیا میتواند فارغ از چارچوبهای عرف عمل كند؟ اریك فروم میگوید كه آدمهای بهنجار (یعنی کسانی که بر اساس عرف و رفتار عمومی جامعه رفتار میکنند) لزوما آدمهای سالمی نیستند. كسی كاری انجام نمیدهد تا مبادا از سوی عادتهای جامعه نفی شود. چنین فردی از نظر جامعه، آدم بهنجاری است. همهی كارهایش براساس روال جامعه است و همه نیز به او احترام میگذارند. اریک فروم در این باره مثال جالبی دارد. میگوید یك نفر بینا، به شهری میرود كه همهی اهالی آن شهر كور بودند، اهالی شهر، شخص مذكور را نزد رهبرشان بردند تا بررسی كند این شخص آیا مثل بقیه آنان سالم است و یا دچار مشكلی است؟ رهبر كورها چون كور بود، دستی كشید به سروصورت و بدن این شخص گفت همه جای این شخص شبیه ما است، فقط دوتا غده (یعنی چشمهایش) روی صورتاش است كه باید در بیاوریم تا عادی و مثل ما شود.
آیا ما تحمل میكنیم که محیط، ما را نفی كند؟ دایم در روابط قرار میگیریم و اسیر آن میشویم. چرا همهی روشنفكرها در تاریخ منزوی شدهاند؟ همانطور كه میدانید روشنفكر به معنای آن نیست كه به كسی آگاهی میدهد. انبیاء به كسی تخصص نمیدادند، برخی خود نیز سواد نداشتند. روشنفكر آن كسی است كه آن «من» را زنده میكند. آن «من» را مورد خطاب قرار میدهد، تا زمانی كه یك ملت با آن «من» آشنا نشود، خودآگاهی نیابد، رشد و تحول لازم را پیدا نمیکند.
بگذارید تمثیل زیبایی برای شما بزنم. مار، گنجشك میگیرد. عجیب است كه گنجشك بال دارد و میتواند پرواز كند و مار برروی زمین میخزد. ولی مار گنجشك میگیرد، چگونه؟ چشم گنجشك زمانی كه به چشم مار میافتد میترسد. این ترس باعث میشود كه جرات نكند تا از مار فرار كند. از این رو آنقدر دور سر مار میچرخد كه مار او را میگیرد. حال روشنفكران این حرف را در جامعه مطرح كرده و میكنند كه جامعهای كه در آن فقر و ترس وجود دارد، انسان آزاد نمیشود.
من مجددا بر میگردم به بحث اقبال. اقبال میگوید اگر نیچه سخن از یك جبر طبیعی در هستی میكند، لاجرم ما هم پدیدهای مانند دیگر پدیدهها هستیم. انسان هم تكرار مكررات گذشته است. پس به «من» هیچ چیزی اضافه نشده است. «من» آنی هستم كه طبیعت و شرایط برای من فراهم كرده است. به «من» چیزی اضافه نشده است. همانطور كه نیچه میگوید مقدار انرژی در جهان ثابت است و شكل آن عوض میشود. همهی چیزها درحال تبدیل هستند. بر این اساس «من» هم تكرار همان چرخهی تبدیل هستم. اقبال میگوید یك «من» تصمیمگیر، خلاق و آفرینشگر وجود دارد. آن «من» مبنای وجود و مبنای «من» است. پس وجود هر كسی به اندازهای است كه آن «من»اش راحفظ كند وآن را رشد بدهد. در شرایط كنونی این موضوع مهمترین مساله انسان است.
«من» جاودان و تجربی
در وجود امام حسین چه گذشت كه در صحرای كربلا فرزندانش به آن روز افتادند، برادرش آنگونه به شهادت رسید، و در نهایت با آن همه فشار، سر ظهر به نماز میایستد؟ آیا ما به این موضوع پرداختهایم؟ در وجود حلاج چه میگذرد كه دستهایش را تكهتكه میكنند ولی میگوید من حق هستم. در وجود ماندلا چه میگذشت كه آن قدر توانا بود كه زندانبان و شكنجهگر خود را هم بخشید. اسیر كینه نشد؛ زیرا «وجود» یعنی جوهر والای انسانی دارد. انسانی كه اسیر كینهها و اسیر خشماش است، آزاد نیست. آیا من میتوانم درحالی كه كینه دارم، انتقام نگیرم؟ آیا من میتوانم زمانی كه مورد ظلم قرار گرفتم، باز هم ببخشم؟ بنابراین نشان میدهد كه این «من» آزاد و باطنی است. «من» تجربی به چه معنایی است؟ یعنی «من» میتوانم در درون خودم این «من» را لمس كنم. تو هم میتوانی در درون خودت این «من» و وجودت را لمس كنی. بدانی كه داری تصمیم میگیری. چگونه؟ به این موضوع تجربهی باطنی میگویند. حضرت علی زمانی كه میگوید كار ما به جایی رسیده است كه میگویند علی و معاویه، تا این اندازه ما را كوچك كردهاند، چرا، برای این كه میخواهد چیزی را حفظ كند. میگوید اگر داری تحقیر میشوی، آن جایی از خود عكسالعمل نشان بده كه احساس حقارت میكنی، والا بهتر آن است كه ببخشی. چرا؟ چون آن جایی كه دارد شخصیتات تحقیر میشود، اگر عكسالعمل نشان ندهی، ذلیل میشوی. و انسان به هیچ قیمتی نباید ذلیل شود. آن «من» باید حفظ شود.
ماده تحول پیدا كرد و تبدیل به گیاه شد، گیاه تبدیل به حیوان، وحیوان تبدیل به انسان شد، تحول مادی نیز تبدیل به تحول معنوی شد، اما تحول معنوی به كجا رسیده است؟ میگوید «من» آفریننده، میوهی عالی تكامل وجود است. اگر آن را حفظ كردی و رشدش دادی، پس وجود داری. چرا باید نماز بخوانیم؟ میگوید نماز تمرین خارج شدن از زندگی تکراری و ماشینی است. به همین دلیل سخت است. چرا؟ زیرا زندگی روزمرهی آدم، زندگی ماشینی را اسیر خود كرده است. از این رو انسان برای خارج شدن از این زندگی باید سعی كند. انسان به غیر از زندگی روزمره، چه تلاش مضاعفی باید از خود نشان دهد؟ قرآن میگوید «لیس للانسان الا ما سعی»، آدمی چیزی نیست جز آنکه سعی و کوشش میکند. یعنی آنچه را از ارث و محیط و شرایط مناسب اجتماعی گرفتهام، باید با کوشش خودم همراه شود والا در واقع من کاری نکرده و رشدی نداشتهام.
این چه انتخابی است كه اگر آن را انجام بدهم میتوانم بگویم كه «من» با لحظه قبل تفاوت كردهام به نحوی كه قویتر شدهام؟ من دیروز از یك تهدید میترسیدم ولی امروز دیگر نمیترسم. دیروز اگر كسی «من» را تحقیر میكرد، نمیتوانستم حرف بزنم، ولی الآن میتوانم از خود دفاع كنم، میتوانم «نه» یا «بله» بگویم و آثارش را تحمل کنم. دیروز برایم مهم بود كه مردم دربارهی من چه میگویند، لذا با كسی مخالفت نمیكردم و به همه بله میگفتم، ولی امروز توانایی این را دارم كه نه بگویم. همانطور كه میدانید یكی از ریشههای افسردگی این است كه عدهای اصلا نمیتوانند «نه» بگویند. نتیجه آن میشود كه وجودشان را از دست میدهند. چون همیشه میخواهند طبق سلیقهی همه رفتار كنند. چرا ریا نماز را باطل میكند؟ چون آدم ریاكار شخصیت ضعیفی دارد و محتاج آن است تا دیگران او را قبول كنند. فرد صدقه میدهد، سپس منت میگذارد، اثر از بین میرود، چرا؟ چون مبنای عمل بر این بوده كه دیگران خوششان بیاید. شخصیت فرد در این شرایط نمو و رشد نمییابد.
من این جمله را از روی كتاب اقبال میخوانم: «پاداش پیوستهی آدمی در این است كه از لحاظ تملك و وحدت نفس، به عنون یك «من»، درحال نمو تدریجی باشد» یعنی آن به آن تغییر كند. اقبال سپس مثال جالبی میزند، میگوید: «وقتی در صور دمیده میشود همه منقلب میشوند، اما عدهای منقلب نمیشوند، به عبارت دیگر در روز قیامت هم همه چیز زیر و رو میشود، اما عدهای هستند که تغییری در آنان ایجاد نمیشود. یعنی وجود و شخصیت دارند. علی میگفت وقتی فشار زیاد میشد، ما كنار پیامبر میرفتیم. معنی این سخن این است كه پیامبر آن قدر «منِ» قوی داشت كه علی در كنار او احساس آرامش میكرد. یعنی چه؟ وجه دیگر این سخن این است كه سختیها و گرفتاریها، «منِ» پیامبر و علی را نمیتواند ذلیل كند.
با یك تهدید، شخص به التماس میافتد تا مبادا شغلاش و منافعاش از میان برود، حاضر است هركاری انجام بدهد تا این منافع را حفظ كند. ما همواره باید متوجه این موضوع باشیم كه چه میدهیم وچه میگیریم.
آنچه را تو گنج توهم میکنی
زان توهم گنج را گم میکنی
نكند آنچه میدهیم «وجودمان » باشد به بهای اینكه یك موقعیت خیالی را حفظ كنیم.
قرآن میگوید:
«لنبلونكم بشی من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات فبشر الصابرین»[۶]
ما شما را آزمایش میکنیم، با ترس و کمبود مال و جان و آفرین باد بر آنان که شکیبایی میکنند.
آیه به چه معناست؟ آیا خداوند بیدلیل برای من مشكل ایجاد میكند. مشیت خداوند را باید در قوانین و آیات خدا و هستی ببینیم، ما همه در موقعیتهای گوناگون قرار میگیریم و این نحوهی برخورد ماست که مهم است و ما را میسازد. ترس، آدمی را فلج میکند، خوار و زبون میسازد، قرآن میخواهد که در این شرایط مقاومت کنیم، صبور و هشیار باشیم که اینها همه میتواند وسیله و ابزار رشد و کمال ما باشد.
قرآن میگوید: «یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و قولوا قولا سدیدا یصلح لكم اعمالكم»[۷] حرفتان را محكم و درست بزنید، كه اگر حرفتان را درست و محكم بزنید كارتان نیز اصلاح میشود. یعنی چه؟ یعنی اگر من زبانم را رها كردم وهرچه بر زبانم آمد گفتم، عملام را خودم انتخاب نكردم، خلق نكردم، اینها به حرف محكم واصلاح اعمال منجر نمیشود. از علی تعریف میكنند، میگوید خدایا من را از آنچه میگویند بالاتر ببر، نكند این سخنان من را بگیرد. علی چرا از این سخنان میترسد؟ برای آنكه میخواهد علی باشد. دغدغهی انسانهای بزرگ را از جمله هنگام مرگشان میتوان فهمید. زمانی كه شمشیر بر فرق علی فرود میآید او چه میگوید؟ میگوید: «فزت ورب الكعبه»، به زبان امروزی میگوید من برندهی این بازی شدم. به طور خلاصه میگوید كه بردم. چون دغدغه علی چیز دیگری است. چرا علی این جمله را زمانی كه حاكم میشود بر زبان جاری نمیكند؟ چرا زمانی كه در جنگها به پیروزی میرسد این گونه سخن نمیگوید؟ تا زمان ضربت خوردن زحمت كشیده، مبارزه كرده، تا یك چیز را حفظ كند، آن همان «من» است كه چون بار شیشه دارد مواظب بوده كه خش برندارد، نریزد، نشکند.
پیامبر در لحظهی مرگ چه میگوید؟ «بل الرفیق الاعلی»، بله عزیزم، آمدم. او دایما در ذهناش این بوده كه از جایی آمده و باید به آن جا برود. جایی والا و بزرگ و همنشینی با خدا:
ما ز فلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز هم آنجا رویم، جمله که آن شهر ماست
ما ز فلک برتریم از ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
بنابراین انسان براساس آنچه در زندگی به آن فكر وعمل میكند، هست و وجود دارد.
ای بشر تو همه اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
اندیشهات جایی رود، آنگاه تو را آن جا كشد.
بهشت چیست؟ قرآن میگوید اگر میخواهی در این دنیا به بهشت بروی، هوای نفس (یعنی پستی و بیمقداری، والا از دنیا اگر درست بهره گرفته شود خود وسیلهی رسیدن به کمال است) را رها كن تا در بهشت جان زندگی كنی. از این رو آن به آن باید انتخاب كنی. ما آن به آن در معرض انتخاب قرار داریم، انتخاب در جهت ایجاد یك «من» آزاد آفریننده، یا یك «من» مشوش و نالان و ناتوان. این جملهی زیبای اریك فروم است كه میگوید: «عشق تنها در كسانی شكوفا میشود كه در کارهای خود به دنبال هیچ سود و پاداشی نباشند». هدفشان رشد منش و شخصیتشان است، از نیکی لذت میبرند و از پلیدی و ستم بیزارند. این را بگذارید كنار این آیه كه پیامبران برای انجام رسالت خود به مردم میگفتند كه: «لا اسالكم علیه من اجر»[۸]. پیامبر برای اجرای رسالتش از كسی پاداش نمیخواهد. اگر كسی كار بكند تا تمجیدش كنند، به كاسبی روی آورده است. لذا كار كرده و نتیجهاش را نیز گرفته است. دوست داشتی كه دوستت بدارند. رفتی كه بیایند. احترام گذاشتی تا به شما احترام بگذارند. این من بیش از این نصیبی نمیبرد. فروم میگوید، عشق زمانی میآید كه سود نخواهی و به دنبال نفعی برایش نباشی. آنجاست كه كمال و رشد پیدا میكنید.
نتیجهگیری
اول اینكه «من» انسان تنها در آفرینش، و رهایی از جبرهایی مانند طبیعت، تاریخ و... كه او را فرا گرفته است، وجود پیدا میكند. در غیر این صورت ما بر اساس عادات محیطی و عادات فرهنگی خود عمل میكنیم و در این شرایط «من» انسان رشد نمیكند. اینكه من در روابط اجتماعی قرار دارم، موقعیت خوب دارم، خوب میخورم، خوب میخوابم، احترام اجتماعی دارم، و... اینها هیچ یك «من» را رشد نمیدهد. «من» آن جایی رشد میكند كه خودم انتخاب و عملام را بیافرینم.
خاطرم هست در كوه با یك شكوفهی بسیار زیبا و خوشعطر گفتگو میکردم. گفتم كهای شكوفه تو با عطری كه داری، عطرافشانی میكنی، این چنین مرا که میلیونها سال از تو در آفرینش جلوترم نشاط و سرحالی میدهی، اگر من انسان هم شکوفا بشوم، خودم شوم، بر مقام والای انسانی خود بنشینم چه میشوم؟ من جانشین خدا هستم، ای گل تو تا این اندازه محیطات را تحت تاثیر قرار میدهی، چون خودت هستی و من هم اگر خودم باشم چه معطر، چه زیبایم. آیا من میتوانم بر آنجا بنشینم؟
روز دیگری در كوه، بزی را دیدم که در فاصلهای نه چندان دور از من میچرید. من نشسته و تنها بودم، به بز گفتم سلام بزی، تو چه خوبی، صبح تا شب میچری و غیر از این نیز كاری نداری، کارت را به خوبی انجام میدهی، بعد به راحتی سرت را میبرند و ما تو را میخوریم. آفرین بر تو، آخر چرا مثل گرگ و درندگان نیستی که کسی هوای نزدیک شدن به آنها را ندارد؟ گفتم ببین من انسان به اندازه کار نمیکنم، تو وظیفهات را در آفرینش بخوبی انجام میدهی. بز گفت كه اختیار دارید من همهی این كارها را برای تو انجام میدهم. من را میكشند تا تو من را بخوری. به بز گفتم آخر من چه دارم كه تو بیایی و قربانی من بشوی؟ گفت كه من خوشحالم كه كشته میشوم و تو من را میخوری، من به خون تو میروم، خون به مغزت میرود، و مغزت در آنجا تبدیل به روح میشود و از این طریق من تعالی مییابم. من همهی این كارها را میكنم تا تو من را بخوری. پیش خودم گفتم كه راستی راستی من خجالت نمیكشم كه تو را بخورم؟ چرا حیوان را زمانی كه ذبح میكنیم باید بسمالله بگوییم؟ اگر من انسان بخواهم حیوانی را بكشم و در نهایت مانند او باشم، انصافا حق دارم؟ انسان زمانی میتواند حیوانی یا بزغالهای را بكشد كه وقتی توسط انسان خورده میشود تعالی یابد، به مرتبه برتری ارتقا پیدا کند. در غیر این صورت به چه مجوزی باید حیوان را بكشیم؟
بحث خلوص در ادبیات مذهبی ما بهترین بحثی است كه در زمینهی رشد «من» انسان مطرح شده است. در این ادبیات این بحث محوریت دارد كه كار را برای چه كسی و چه چیزی انجام میدهید.
عنصری كه رهبریكنندهی «من» است، در این بحث چیست؟ عنصری كه رهبریكنندهی انتخاب من در زندگی است، چیست؟ آن عنصر ارزش و قیمت من را تعیین میكند. در این معنا بهشت چیست؟ بهشت نمیتواند محل بیكاری و تنبلی باشد. اگر بهشت جایی باشد كه تا اراده كردیم سیب در دهانمان باشد، یا به جایی تكیه بدهیم، لم بدهیم و عسل گوارا بنوشیم، باور كنید من برای این بهشت حوصله ندارم. چه كسی حوصلهاش میآید در آن فضا باشد؟ پس باید چیز دیگری باشد. آن چیست؟ آیا میتوانیم محضر خودمان را درك كنیم؟ آیا من میتوانم فكر كنم وجودی هستم كه روح خدا درآن دمیده شده است، و من خلیفهی خدا در زمین هستم؟ آیا میتوانم حضور آن «من» را احساس كنم؟ زمانی كه دانشجو بودم دایما فكر میكردم كه در ما وجودی هست و دایما احساس میكردم كه كنار بزرگی نشستهام. در كنار كسی نشستهام كه روح خدا است. به عبارت دیگر آن «من» جانشین خدا است. آنقدر از این فكر لذت میبردم كه ببخشید حمام كه میرفتم، عریان نمیشدم. احساس میكردم كه او وجود دارد. پس من در محضر او باید به گونهای باشم كه شایستهاش است. یعنی ببینماش و احساساش كنم. آیا چنین احساسی میتواند وجود داشته باشد. بله این «من» وجود دارد.
قرآن میگوید: «نفخت فیه من روحی»[۹] از روح خود در او (انسان) دمیدم. یا «انا اعطیناك الكوثر»[۱۰]
نی كه تو اعطیناك الكوثر خواندهای
پس چرا خشكی و ابتر ماندهای
خداوند میگوید چرا وقتی من به تو کوثر دادهام از آن نشانهای در وجود تو نیست، کوثر یعنی منبع نور و فراوانی. اگر جانشین خدا هستیم، پس چرا آنقدر كدر و گرفتهایم.
تا تو تاریك و ملول و خستهای
دان كه در دیو ملول آغشتهای
این تعبیر مولوی است، میگوید تو مگر جانشین خدا نیستی، پس چرا تاریك هستی؟
زآنكه اوحی الرب الی النحل آمده است
خانهی وحیاش پر از حلوا شده است
قرآن میگوید كه من به زنبور عسل وحی كردهام و زنبورعسل، عسلساز شده است، خطاب به انسان میگوید كه «لقد کرمنا بنیآدم»[۱۱]. و ما حتما به آدم کرامت بخشیدیم. من به تو امکان عطا كردهام و به تو كوثر دادهام پس عسلات كو؟ پس چرا وقتی كسی كنار تو مینشیند، انرژیاش را از دست میدهد؟ از این رو باید به گونهای باشی كه وقتی افراد كنارت مینشینند انرژی و جان به دست بیاورند. میگوید نكند كه تو نیز مانند فرعون شدهای؟ چرا رود نیل برای فرعون، خون شد؟ رود نیل كه خون نشده بود، اما فرعون چنان اسیر انتخابهای بد خویش است که نعمت عظیم رود نیل برای او تبدیل به بدبختی شد. همانگونه که هر نعمتی از مال و مقام گرفته تا همهی دنیا وقتی کسی از آن درست و بهجا بهره نگیرد عامل بدبختی و سیاهروزی میشود.
مولوی میگوید كه:
هركه را دیدی ز کوثر سرخ روی
او محمدخوست با او گیر خوی
هركه را دیدی ز كوثر خشكلب
دشمناش میدار همچو مرگ و تب
به عبارت دیگر هركسی را دیدی كه «وجود» دارد، جوهر انسانی دارد، در كنارش قرار بگیر. زیرا «من» او عزت دارد. تفاوت میان عزت و غرور چیست؟ آدم عزیز در ظاهر ذلیل میشود، ولی در باطن ذلیل نمیشود. امام حسین در وجودش ذلیل نیست، بلكه در ظاهر ذلیل است. امیر كیست؟ آیا كسی كه بر اریكهی قدرت تكیه زده است؟ بله؛ او روی تخت نشسته است، ولی اگر اسیر قدرت، شهرت و هوس است، او امیر نیست، بلكه اسیر است.
همهی زندگی آزمایش و بهانه است. سختی، خوبی، خوشی، و... اینها همه آزمایش و فتنه است. قرآن میفرماید «الذی خلق الموت و الحیوه لیبلوكم ایکم احسن عملا»[۱۲]. منظور از عمل، عمل آفرینش است، نه عمل تكراری و هنجاری كه محیط آن را بر ما تحمیل میكند. فتنه دراین جا به معنی گرانی، تورم، عقبماندگی و زلزله نیست، اینها كه فتنه نیست، اگر هست پس چرا كشورهای پیشرفته از این دست از فتنهها ندارند؟ سونامی آمد برخی كشیشها اعلام كردند كه مردم آسیای جنوب شرقی گناه كردهاند لذا آنجا سونامی آمده است. اگر اینگونه است پس چرا اروپا و آمریكا سونامی نمیآید؟ آزمایش كجا است؟ آیا آزمایش در درون است؟ به قول اقبال بهشت حال است نه محل. اگر این وجود را نگاه داشتی، در دنیا نیز در بهشت قرار داری. اگر این وجود را از دست دادی، هم در دنیا و هم در آخرت در جهنم هستی. «من كان فی هذه اعمی، وهو فی الاخره اعمی». هر كس در دنیا كور است در آخرت نیز كور است و هر كس در دنیا جهنمی است، در آخرت نیز جهنمی است. هر كسی در این دنیا بهشتی است در آن دنیا نیز بهشتی است. من جملهی آخر را عرض كنم: سوال این است كه من چگونه میتوانم آدم ماشینی نشوم؟ راه اینكه آن «من» را درك كنم، چیست؟ من چگونه میتوانم آفرینش داشته باشم؟ «من» چگونه میتوانم انتخابگر و آفرینشگر باشم؟ جواب اقبال این است كه انسان اگر با عمل همراه با خلوص وارد میدان شود، و در هر لحظه آن امانت را نگاه دارد، موفق خواهد شد تا «من» خلاق و آفرینشگر خود را بپروراند.
آن چنان شادند اندر قعر چاه
كه همی ترسند از تخت وكلاه
به لحاظ اجتماعی انبیاء دو شعار داشتند: ١ـ به لحاظ اجتماعی تا زمانی كه فقر و ترس هست، انسان آزاد نمیشود. پس راهحل اجتماعی انبیاء، فردیت فرد نیست. انبیاء نمیگویند تو خودت را اگر درست كنی، همه چیز درست میشود. برعكس خدا به موسی میگوید كه برو با فرعون، گرانی و تورم و ترس درگیر شو، نگذار كه مردم مجبور و اسیر باشند. ٢ـ از لحاظ درونی، آزاد باش و تنها كسانی عدالت میورزند كه عادل باشند. تنها كسانی میتوانند آزادگی كنند كه خود نیز آزاده باشند.
[2] . Narcissus
[۳] آ ل عمرا ن ۱۷۳
[۴] گیدنز. تجدد و تشخص
[۵] . لازم است برای روشن شدن مساله عرض کنم که هیچگاه این نوع احساسها دلیل حقانیت راه افراد نیست، ای بسا پندارها که در راه پوک فدا میشود.
[۶] سورهی بقره، آیهی ۱۵۵
[۷] سورهی احزاب، آیهی ۷۰
[۸]. سورهی شعراء، آیهی ۲۶
[۹] سورهی ص، آیهی ۷۲
[۱۰] سورهی کوثر، آیهی ۱
[۱۱] سورهی الاسراء، آیهی ۷۰
[۱۲]. سورهی ملک، آیهی ۶