ساقی سلامت میکند ساقی سلامت میکند
عالَم تو را کرده جواب، او میهمانت میکند
ساقی صلایت میدهد، حتی اگر ندْهی
ساقی ندایت میدهد، از دورها، نزدیکها
از رخوت و افسردگی هم او نهیبت میزند
در کنج حرمانْ خستگی، در فصل تک افتادگی
هم او به تو سر میزند، آب جلایت می نهد
سر در گریبان چون شوی، افتان و افتان چون
ظاهر به کارت میشود، دستی به گوشت میکشد
درگاه نومیدیات، درگاه وادادگیات
بیمنت و بینیش و طعن، تیماردارت میشود
گه او تو را، کف داده ایمان یا بدت
با جام شفاف یقین، نیز میزبانت میشود
گر بیرهی، سردرگمی، راهت دهد
این کوچه و ان پس کوچه ها، در پیچ ها، تندشیبها
گه از سر پاچیدگی، چشم انداز را گم کنی
پرْشور چشم اندازها، در منظرت ظاهر کند
در مسیرِ چند و چونِ فکر، در پیچ فکر رهگشا
ذهنت تلنگر میزند، اندیشه را بگشایدت
ساقی که است؟
ساقی که است؟ او تک سلام کوچههای پر مِه است
بیتا رفیق گامهای خستگی است
ساقی که است؟ تنها سقای لحظههای تشنگی است
تک تیماردار شامهای ناخوشی است
او رَه نشانِ سیرهای پیچ پیچِ پرغبارِ پُرشَک است
رزاق، دست باز دورههای عسرت است
امیدبخش، هم سرکِش بسترهای بیکسی است
احوال جوی گنج سلولهای وحشت است
او بیبدیل فرمانده میدانِ برجه برجه است
هم نادی و هم پژواکِ ناامیدی بس بس است
ساقی که است؟
ساقی که است؟ ساقی خداست
ساقی کجاست؟ در همین نزدیکهاست
در شش جهت؟ در هر جهت، بین تو با قلبت، نزدیکتر از رگات
در تمام عرصهها، باریکهها، در ته پس کوچهها، بنبستهاست
او منتشر در لابه لای هر مکان، هر خانمان
آمادۀ بشتافتن در حل این و آن گره ست
درگیر باشد هر زمان، با بینهایت مشغله
هم خَلق و هم خُلق جدید، مالامال از دغدغه است
میزبان خوش رخ خیل پایان ناپذیر آمالها آرمانها
نقطۀ پایانی سیل دعوتها، خواست هاست
وز ابتدا، دیرینۀ دیرینهها «غیر از خدا هیچکس نبود»
من در صدر قصهها، در عالم واقع نیز غیر از خدا آیا کس است؟
دانی چرا؟
دانی چرا ساقی سلامت میکند؟ سر میکشد؟ سر میزند؟
دَم دَم امیدت میدهد، فرمان برپا میدهد؟
اکسیر میبخشد ترا، هم رهنمونت می کند، هم وام دارت می کند
در پشت پیشانی تو عرصه، افق، نوپنجره با میکند؟
دانی چرا؟
دانی چرا؟ تا تو جهان خوش بنگری، خوش بنگری
خوش نه از سرخوش حیلتی، بل از سرخوش حالتی
تا در پسِ پیشانی ات غوغا کنی، غوغا کنی
تا قامتات، قوّاره ات برپا کنی، برپا کنی
در حوض حوض این جهان، آبی به تن، آبی به سر، دیگر مشوی دیگر مشوی
بهر تقابل با عرض، جوهر، درون نونوکنی
نونو شوی، آمادۀ تغییر پیرامون شوی
فکر نوای، عشق نوای، طرح نوای، سقف نوای
سلولها، سلولهای مغز را باسط کنی
راهها کاوش کنی، چندکنی، چون کنی، رههای نو، ابزار نو پیدا کنی
درحدّ یک عضو زمان، اندازۀ یک پله یک نردبام بیتَهی
کوشش کنی، قدّ تا کنی، بهر عبور کاروان زندگی
تا همره این کاروان بیزوال، پیرامُنت تغییر دهی
ساعی شوی، از سعی خود این دخترک وان پسرک، نوواردان ساعی کنی
تا مایه درماندگی پس ماندگی جارو کنی، پوسیدگی مدفون کنی
جام جهان، همرنگ سقف آسمان، آبی کنی، آبی کنی
کاشانه را وجد آوری، رقصان کنی رقصان کنی
خاک خدا عمران کنی، سبزان کنی، سرخان کنی
این را بدان
این را بدان، از وجد تو ساقی به وجد آید همی
وجد اش، وجد دیگری است، نی همسان آدمی
گر
گر آدمی طی مسیر، این سرّ را دریافتی
ساقی سلامش می کند، بِه زان سلام اولی
سحر پنجشنبه ۱۶ بهمن ۸۲
اوین