«بنام خدا»
در شبی از شبهای تیره بهار پنجاه و چار،
اولبار و تنها بار در قاب تصویر دیدماش
مطوّل لب نزد، اما در همان کوته سخناش،
ساده، بیپیرایه، خوش جوهر، عزمدار یافتمش
در فصل بعد در میانه زمستان،
در پی آزار طولانی جسم و جان،
جدا کردند روحاش از آزرده تناش
قریب به سه دهه ست که در عدم است، لیک برجا و برقرارست رداش و اثر اش
منِِ کنجکاو، دانشآموزی بودم در آن بهار که شناختماش
آن اوان او در تکاپوی حفظ جوهرآموختههایاش؛
روشاش، منشاش در پایان رهاش
من به قصد انجام امتحان مدرسه میرفتم صبح آن شبی که نِسبی فهمیدماش
و او، زان بهار تا زمستان، در کشاکشِ نگارشِ آخرین برگهاش در مسیر آخرین آزموناش
در پی قرینه قرینهها، گاهِ بلوغ من، آغازِ فهم من، قرینه شد با انتهای حیاتاش
آن قدر قد نداد عُمراش تا ز نزدیک ببینماش، بگویماش، بشنوماش
این نیز نوعی محدودیت است،
وجود هر موجود را شاید نتوان ادراک کرد از طریق لمساش، مشاهده نزدیکاش
گاه، حسِّ از نزدیک میسّر میشود، گاه فراهم نمیشود، جور نمیشود فرصتاش
در چنین گاهی به قصدِ درک و شناختِ موجودِ مورد پژوهشات،
ناگزیر باید بسنده کنی به توصیفاش
گوش گرو دهی به هم نشیناش، هم مسیراش و گر موجود بود، بخوانی اثری از آثار اش
من بر این قاعده به رغبت، قدری خواندم و تا حدی شنودم درباره اش
دربارۀ او؛ مردی از نسل ویژه مردانِ هم دورهاش، هم عصر اش
از زمره آنانی که هم بیاختیار هم به اختیار، توجه به خود جلب میکند تموّج اش
به تفکر وامی داردت، مشغولات می کند ایمان مبشّر اش
میگویند؛
کمتر لب میگشود، عجین و عیان بود وجودش در عملاش
و وجودش بیشائبه رهین ایمان زنده، ایمان مسئولاش
زینرو از سرِ اعتمادِ ویژه به قولاش و مراماش
دوستاناش سیانور زیرزبان نداشتند سرقرار اش
جدا از میدان، در زندان در اوینِ حیات خلوت ددان،
او که بر سینه میخزید بر کفِ بند از شدت زخم پای اش
زیر شکنجه، روی تخت، یاصمد یاصمد میگفتند دوستاناش
میگویند؛
بس کم مصرف و کم هزینه بود، بسی ساده بود شیوه زیستاش، معیشتاش
نه یک سده پیش، همین سه دهه پیش، در روز بیست و پنج زار بود جیرۀ سه وعده غذایاش
پس از ترور ژنرال پرایس با ولخرجی، پنج زار توت خرید برای خوداش و رفیقاش
در همان خیابان، توت خورد و رقصید از سرِ شوقاش، از فرط شعفاش
ازجمله مردانی بود که مرثیه وار از دو سو گَزیده شد؛
هم ز سوی دشمناش هم ز سوی رفیقاش
رفیق شاید دونتر، نازلتر از دشمناش
توجه کنید در سختترین تنگناها، نه سلاح بر مردم کشید و نه بر چهر و اندام هم مسیر اش
گرچه رفیقاش، در عین تحیّر اش، بیمقدّمه نشانه رفت پیکر اش
میگویم؛
سوژه پژوهشی از سوژه پژوهشهای دوران نوجوانی و جوانیام، از نوع بیپیرایه اش
عناصری قابل اعتنا حمل میکرد بیغل و غش در کوله بار سبکاش
این «گونه» را بشناسیم، دریابیم از سر نیاز و نیز به حرمت آرمان پر کششاش
این سوژه را بکاویم؛ منشاش، روشاش، جوهر عشقاش فارغ از مشیاش
خاصه در این آشفته بازاری که بدهبستان را «قاعده» مبارزه میپندارند اش
نیازمندیم به مردانه مردی، صادقانه عشقی، دستِ گرمی، به شانهای که اعتماد انگیزد استواریاش
پس؛ در ویترین قفل و چفت دار به امانت نسپاریم اش
در زَروَرق نوستالوژیِ دل خوش کُنک نپیچانیماش
در پرنیانِ نرم و دست نایافتنیِ اسطوره نخوابانیماش
غیرمسئولانه و تنزه طلبانه، متعلق به دورانی که «گذشته» نخوانیماش
از «گذشته» برغم تحول سرمشق میتوان هر آن عاریه گرفت؛ رسوباش، عصارهاش
غیر از این، خود محروم میکنیم از گذشته و میراثاش، از انسان ماقبل و رمز و راز اش
بگذریم
مردی را که برایت شکسته بسته، با لُکنت توصیف کردماش
«صمدیه» می نام اند اش
صمد را در لغت نامه، بینیاز و «سرشار از حضور» معنا کردند اش
سرشار بود حضوراش و حیاتاش، نه به میزان سرشاریِ خدای اش، که در حد قد و قواره اش
شب ۴ بهمن ۸۲
اوین
*حضور صمدیه در برنامه امنیتی تلویزیون رژیم شاه پس از دستگیری در بهار ۵