«بنام لطیف رازق»
در آغازین شبانروزهای اسپند، دیرینه یادگارِ نیاک
ابرها پاورچین، پاورچین دور از وزش باد هولناک
چندباره توده شدند و پرده پوشِ آسمان پاک
لیک دریغ که از تجمّع و پیوندشان نصیبی نبُرد خاک
تصویر چنین بود؛ ابرها بس انباشته و لایه لایه
حائل میان اختران و نیم قرص ماه و زمینِ واله
امّا نه قطرهای روانه و نه خبری ز نم نم و ترانه
نه عطر بوسه اولین قطره بر مغاک و نه، بر ملای راز دلی نَهانه
شاید، شاید دو توده عظیمِ ابر، نداشتند قصد هماورد و جدال
شاید در غلاف و کفِ رعد و برق، نبود تیغ درخشان و بوق و کرنال
نیز شاید تراکم و مواجهه سحاب، نمایشی بود ز سکوت، نه به انگیزه دلاوری و سرشاخی و قیل و قال
بگذار بگذریم، علت هر چه بود، زمینه مهیّا نشد برای نزول اجلال
حال، خوب گوش فرا دهید سپاه قطرههای نامَده!
چه شد وَعید، چه احترام و اعتنا به آن وعده؟
با خود نگفتید چه می شود تکلیف لَه لَهِ جوهای خشکیده؟
در مخیّله نداشتید دغدغۀ بیقراریِ ریشههای مدّتها آب ناچشیده؟
خوب گوش و دیده گشائید! خیل دانههای ناچکیده برخسته تن و بر رخسار ما
فارغ، فارغ از دست و رخسارِ منتظر و رو به آسمانِ انسانها
چه پاسخی دارید به وعدۀ شیروانی به ناودانها؟
چه جواب به موقّر شوه زارِ قاچ قاچِ گریبان چاکِ دیارِ ما
نکند حسّ بینیازی از پاسخ گوییِ مالکانِ قدرتْ در دیار ما
از پس این همه فاصله، سرایت کرده ست تا لبِ پرّۀ نقره فامِ سهیل و سها
بیشک، بیشک ز شما انتظاری دگر است
تک دانهها! شما نه تیر و ترکش قدرتید، سفیر رحمتید از سما، ز جانب خدا
تک قطرهها! شما نه از جنس زبر و خشن عناصرِ بیحسِّ قدرتید
به عکس، از نوع درخشان لطافت و رحمتید
از ازل ناآشنا با خدعه و فریب و شقاوتید
تا به ابد نیز عین شفافیت و روشنی و صداقتید
ما ی بیسپه و ابزار و ساز و برگ و رَدا
در محاصره تیرگی و غبار و سیه غوغا
از دیرباز حساب گشوده بودیم، حسابی به پهنۀ آسمان روی قول و قرار شما
به قصد زدودن محیطِ به غایت آلوده، هم در زمین هم در فضا
بی مروّتی است هر صبح و شام، کشاندن ما به سر قرار
خود دیده و میدانید، به دور از سنّت مردان سرزمین ماست، نگهداشتن انسان به انتظار
طبیعتاً به دور است از وقار و متانتِ تان این رویه و چنین رفتار
سر وعده گاه آئید، خاصّه در این دوران اضطرار
میپرسم؛
چه شود بیخسّت شستشو دهید، تنه تنومندِ خستۀ بید و صنوبر سرزمین ما؟
چه شود جلا دهیدگنبد فیروزه را و باز پس دهید رنگ متینِ کبود را به کوهها؟
خجسته رخدادی است شنیدن نوترانه پایکوبان شما بر کهنهْ شیروانیها
بس دلانگیز است آشتی مجدّدِ گوزن و غزال با علف خیسِ سبز دشتها
اگر وعده وفا،
قطعاً تفوّق مییابد زلالیِ سپاه شما بر مِه سیاهِ فراز و فرودِ این دیرپا آبادی و دمن
منتشر می شود سلولهای حیات نو در اندام کوفتۀ سرزمین من
آذین بندان می شود هر کوی و برزن این مُلک کهن
شسته می شود دامان مکدّر مام میهن من
سپهبدِ قطرههای ناچکیده! در آستانۀ نوبهار کدورت به کنار
خود ناظر بودهای که از آغاز اسپند، هر صبح و ظهر و شام منتظر ماندهام بر سر قرار
اینک از زیر رج رجِ نردههای حائل میان من و تو و آن سپاه بیشمار
با همه ذرات پر اشتیاق وجود، دعوت میکنم اسپهبد و سپه را به بارش رگبار
دعوت من به لب، پذیرش شما به رعد، به برق، به چکّه چکّههای زم زم
میدانم، بر این باورم که پذیرا میشوید، تا پیدا شود رد پای گمگشتۀ رخش رستم
تا هویدا شود خط تیر و نقطهْ فرود ناوکِ آرشِ سرشار از غیرت و همّ
تا طنین افکند موسیقیِ متنی وجدانگیز از صدای پای آب در ذهنهای مچاله و فسرده زِ غم
اگر اینچنین شود که میشود، من از فراز بام سلول خود،
نه از بالای برجهای صاحبان سرمایهها
چشماندازی بیحدود را نصیب میبرم به هفت رنگ قوس و قزح، به نقش صفا
وانگه سیرِ سیر و پرغرور به تماشا می ایستم رقصِ رخشِ تیزپا،
پروازِ ناوکِ آرش بلندآوا،
گودِ مردانگی پویا،
کوی امیرخیز ستارِ حقگرا
وانگه، وانگه، آن سو تر نظاره میکنم ذوجناح و آن عاشق تک سوار،
نخلستان تاریخی و ذوالفقار رخشانِ استاده به پا
اینگونه باز مییابم هویت دو عنصرۀ «ملیـمذهبی»ام را
که در صورت تلفیق خوشِ آنها، دست مییابد سرزمین من به اکسیر بقا
یقین دارم با چنین توصیف و حال و هوا،
تردید روا نمیدارید برای باریدن بر تار و پود ملک ما
حال پر قیل و قال و از یقین برخوردار،
ببارید بر ما، وعده وفا، همان قطرهها وعده وفا
۵
اسفند
۸۰
زندان ۵۹
عید اضحی
ارزانی به همه خانوادهها
که سالی کامل بیخستگی دویدند
در پی بهار، در پی آزادی ما