منبع: یادنامه هفتمین سالگرد شهادت
راهپیمایی روز قدس سال 1388 بود. هدی را در میدان هفت تیر دیدم. درست در محاصره نیروهای ضد شورش و لباس شخصیهایی که داشتند مردم را میزدند. هاج و واج ایستاده بود.
پیش از آن حدود ده صبح با ماشین به میدان هفت تیر رسیده بودم و همان جایی که بعدا ایستگاه مترو شد پارک کردم. یکربع بعد، آن جمعیت انبوده را دیدم که از پل کریمخان به سمت میدان میآمدند. به قاعده ده الی پانزده نفر در هر ردیف و آن گاه ردیف ردیف پشت سر هم تا چشم کار میکرد. کناری ایستادم و نگاه کردم. شعارهایی تند که قبلا هرگز نشنیده بودم سر میدادند. چهرهها مصمم بود و استوار فریاد میزدند. گویا راهپیمایی حکومتی در طرفهای دانشگاه تهران برقرار بوده و مردم عاصی این طرف را انتخاب کرده بودند. دو و نیم ساعت تمام، جمعیت با همان فشردگی، موج موج از کنارم گذشتند. تا حدود ساعت دوازده و نیم که آخرین گروه شعاردهندگان رفتند و خردههای جمعیت ماند. ناگهان از کوچههای پشتی نیروهای ضد شورش و لباس شخصیها بیرون ریختند و سر به دنبال مردم گذاشتند. فرار کردیم سمت بالای میدان، داخل کوچههای بالاتر. گاز اشک آور چشم را میسوزاند و نفس را تنگ میکرد. بیست دقیقهای گذشت. از مغازهای چند بطری آب معدنی خریدم و تا سر کوچه که برگشتم به چند نفر که حالشان بد بود دادم. هوا گرم و آفتابی بود و بوی سوختن سطلهای زباله میآمد. باید برمی گشتم طرف میدان هفت تیر و ماشین را برمی داشتم. اما مگر میشد.
فکری به سرم زد. عینک آفتابی ام را درآوردم و در جیب شلوار گذاشتم و یقه پیراهنم را داخل داده و تا دکمه آخر بستم و سر آستینها را پایین آورده و پیراهنم را روی شلوار انداختم. موهایم را به سمت پیشانی آب زدم تا همراه بند دسته کلیدم که مثل تسبیح نگهش داشته بودم، تیپی شبیه لباس شخصیها پیدا کنم. یک دستم را روی سینه ام گذاشتم و همچون افرادی که از مسجد خارج میشوند یک کتی به سمت میدان حرکت کردم. جا به جا کسی را گرفته بودند و کشان کشان میبردند یا چند نفری ریخته بودند سر یکی و کتکش میزدند.
در این بلبشو بود که هدی را دیدم هاج و واج آن وسطها ایستاده بود. بعدا گفت که اشتباهی رفته بوده به راهپیمایی حکومتی و تا بفهمد و راه بیفتد طرف هفت تیر، به این قسمت از ماجرا رسیده. مرا که کسی نمیشناخت مخصوصا با ریشی که داشتم و تیپ حزب الهی که زده بودم اما اگر هدی را میشناختند خیلی بد میشد. ممکن بود در چنان عصبیتی همان جا به قتلش برسانند یا حداقل زیر کتک دنده هایش را بشکنند. همان طور که چند سال پیش مهندس موسوی خوئینیها را که در راهپیمایی دراویش طرف دانشگاه تهران شرکت کرده بود، بد زده بودند.
تا ماشین یک سی متری فاصله بود. عینک آفتابی ام را درآوردم و به هدی نشان دادم و گفتم: بزن، ماشینم اونجاست.
هدی سری تکان داد و گفت: نمیزنم. بدون این که جرات کنم به اطراف نگاه کنم گفتم: پس زود بریم. صدای فریاد و داد و هوار قربانیان و حیدر حیدر لباس شخصی ها، صدای مسلط در میدان هفت تیر بود. به ماشین که رسیدیم سریع قفل را زدم و نشستیم. ماشین را روشن کردم. حال باید به سمت بالای میدان حرکت میکردیم از لای آن همه نیرو.
به هدی گفتم: هدی جان، سرت را پایین بگیر تا بشه از وسط اینها بسلامت رد بشیم.
هدی همان طور که جلو را نگاه میکرد، آرام گفت: سرم را پایین نمیگیرم.
گفتم: هدی جان، بشناسنت نابودیم. خواهش میکنم.
هدی آرام گفت: سرم را پایین نمیگیرم.
هیچ ماشین دیگری بجز ماشینهای حمل نیرو و لندکروزها دیده نمیشد. چارهای نبود. با همان دنده یک به سمت بالای میدان راه افتادم. تا میانه خیابان، چماق و زنجیر بدستها با چشمانی سرخ و هیجانی اطراف را میپاییدند. یک سرکردهای که کلت در دستش بود تا جلوی ماشین آمد و مشکوک نگاهمان کرد. سریع سرم را وصل به یقه آخوندی بود که درست کرده بودم، بسمتش تکان دادم و پایم را بیشتر روی پدال گاز فشردم. بالاخره قبل از آن که آخرین راه بند را بگذارند از میدان خارج شدیم و داخل اتوبان راندیم.
در راه کلی حرف زدیم. دعوتم کرد که به کلاس هایش در حسینه ارشاد بروم. میگفت که قبل از هر چیز باید مطالب پایهای در ذهن اصلاح طلبها درست شود. اصرار داشت که جایی پیاده اش کنم که راهم دور نشود. قبول نکردم. خانه هدی ته فلکه چهارم تهران پارس، خیابان استخر پشت آن همه مغازههای صافکاری و تعمیرکارها بود. موقع پیاده شدن دنبال قلم و کاغذ گشتم که شماره منزل جدیدم را به او بدهم، گفت که فقط حفظ میکند و جایی مطلب نوشتنی از کسی نگه نمیدارد. آخر هم لبخندی زد و آن پرش عصبی همیشگی پلک چشمانش را زد و همان طور سربلند رفت.
عضو سابق دفتر تحکیم وحدت