ش. ا.
منبع: یادنامهی دومین سالگرد شهادت
دوسال گذشته است و اکنون هدی صابر بدل شده به یک لبخند محو که هربار به یاد میآورمش در ذهنم نقش میبندد. سرش را کمی زیر میاندازد، سرخ میشود، بیصدا میخندد و نگاهش را از چشم خیره ما شاگردانش میدزدد.
در این دوسال همهی ابعاد وجود او در دسترستر شده است. برخوردهایش با من به عنوان یک شاگرد نه چندان جدی و خط و مرز دار همیشه جدی و در کادر پروژههای تعریف شده بود. یادم میآید که تا همین ۳-۴ سال پیش حتی هیچ تصوری از خانواده و نقش او در خانوادهاش نداشتم و تا همین ۲-۳ سال پیش تصویری از شغل و سوابق حرفهای او. اما آرام آرام پازلی که هدی صابر را ساخته، برایم شکل میگیرد، حیرتم از برخی نکاتی که در انبان پراندوختهی دانشاش داشت و آن موقع تصویری از چگونگی انباشت آن در سیر تجربهاندوزیاش نداشتم، ریخت. هاله تقدس ایماناش که او را چنان برایم دور دست کرده بود، شکست و هرچند نصفه و نیمه اما میتوانم مسیری را متصور شوم که او ذره ذره فولاد ایمانش را در کوره حوادث این مُلک و در گرمای قرآن نازل و قرآنهای ناطق روزگار، آبدیده کرده است. اما هنوز یک چیز برایم مشخص نشده است؛ یک معلم، یک پدر، یک آزاده، یک الگو در صبح یک روز غمبار پرکشید، مثل صدها معلم، صدها پدر، صدها آزاده و صدها الگو که در این سالها پر کشیدند و انگشت شماری را از نزدیک میشناختم، اما چرا رفتن او مثل آواری در درونم فرو ریخت و هنوز سنگینی این آوار را در درونم حس میکنم؟
هنوز یاد حیاط بیمارستان مدرس که میافتم، یاد آن آفتابی که زردیش همهی حرکتها را صُلب کرده بود، گرمایی که نالهها و آه و فغانها را گَرد میکرد و نسیمی که هر از گاه این گَرد خشک را به سر و صورتها میپاشید، آغوشهای سرد که برای هم باز میشدند و اشکهای گرم که بر گونهها میریخت... شانههایم به هم فشرده میشوند و آرامآرام مثل یک شیشهی بیارزش ترَک بر میدارم و میشکنم. هنوز شرمندهام، از نمیدانم چند سانتیمتر مکعب فضایی که جسمم بالاتر از خاک اشغال کرده بود، آن آبی که از شیر کنار در نگهبانی به دهانم ریخت و از گلویم پایین رفت، نگرانیای که برای یک دوست خارج از شهر داشتم که با شنیدن خبر سراسیمه پشت فرمان نشسته بود، سَبُک سنگینی که برای سوار شدن بر ماشین یک دوست برای برگشت به خانه کردم، آن دستی که کمد را باز کرد و روسری مشکی را برداشت، آن خوابی که هرچند آشفته اما شب به چشمانم آمد، و... چطور اینهمه روزمرگی، اینهمه خدمت به تَن را انجام دادم، چطور زمان بر من گذشت وقتی...وقتی به چشم دیدم که میتوان از تَن رها شد و من نشدم؟
وقتی این خاطرهها در ذهنم پس و پیش میرود و شرمی که تا الان مثل یک سنگ در گلویم گیر کرده بود با تلنگر اشک میشکند، تازه محکمهی خود را آغاز میکنم. شروع میکنم خودم را به محکوم کردن که قهرمانپروری میکنم، بیعملی خودم را با بزرگ کردن عمل او پنهان میکنم، او را تافتهی جدا بافته میکنم تا به عکسهای یادگاری در کنارش افتخار کنم، اندیشهاش را بزرگ میکنم تا این کارگریهای کوچکی که داشتهام کارِ کارستان شود و شانهام از مسئولیت خالی، مرگ او را حماسه میکنم تا تاریخ بیرنگ و روی نسلم را رنگ و لعابی ببخشم و... هزار خنجر اتهام را بر ذهن خود فرو میکنم اما در نهایت ذهن چاکچاکم بیرمق و بیدفاع، عاصی از دستِ من، در سه کنج خلوت خود تسلیم میشود و با لکنت زبان بر میدارد که اینهمه هست و اما همهاش این نیست. حقیقت دیگری در پرواز هدی نهفته که مرگ او را یگانه کرده است.
تصور میکنم آقا هدی با آن شلوار جیبدار و بلوز سادهی چهارخانه و آن اخمی که با لبخندهایش هم همنشین بود، تُند تُند راه میرود، هر قدمش یک فصل تاریخ میشود و یک شهر این سرزمین... هرچه بیشتر قدم میزند، جهان کوچکتر میشود تا اینکه بعد از ۷-۸ قدم کل نقشه ایران مثل یک موزاییک کوچک زیر پایش قرار میگیرد، با استواری و با یک حرکت سریع یک پرچم از پیراهنش بیرون میآورد و در دل ایران برافراشتهاش میکند و میگوید این مرگ من است و ناگهان محو میشود. ”مرگ را همچون سلاحی بر دست گرفتن و بر سر خصم کوفتن، این است فلسفهی شهادت“، این جمله را از ذهن دور میکنم تا مبادا تصویری که ساختهام را از آن خود کند. تصویر خود را دوستتر میدارم، پرچم برافراشتهای که من را به ”ما“ گره میزند؛ صدها معلم، صدها پدر، صدها آزاده و صدها الگو و چه میگویم هزاران هزار در تاریخ پر درد و رنج سرزمین من هستند که هیچگاه با آنها ”ما“ نشدهام، بیگانه از من هزار هزار آینهای بودند غیر قابل درک و لمس که نمیتوانستم تصویری از امروز خود را در آنها ببینم.
هدی صابر با پرچمی که از مرگ خود برافراشت نشانی خواندن این آینهها را داد و مثل یک نخ تسبیح این زنجیره را بهم وصل کرد و بر گُردهی امروز گذاشت، این است که بار مسئولیتی که او با مرگ خود بر شانهها گذاشت و آوار مرگ همهی گذشتگان را بر جانها فرو ریخت، هنوز سنگینی میکند و تا نرسیدن به شانهی فرداها آرام نمینشیند.