به یاد آموزگارم هدی صابر
شایان صبوری
منبع: یادنامهی دومین سالگرد شهادت
تقدیم به حنیف وشریف صابر
گفتن از کسی که از شهرت بیزار بود و بارها شاهد دعایش بودهایم که خدایا به من شهرتی نده، بسیار سخت است و سختتر آنکه ما در زمانهای قرار داریم که عشق به چهره شدن مصیبتی متعفن شده است. اما خدا نام او را به عشق بلند گردانید و بی هیچ تردید بر کرامت و بزرگی این مرد بی شهوت شهرت به شایستگی خواهد دمید و عشق و اخلاص را به نام او گلافشان خواهد کرد و رسانهی او خدایش خواهد شد ”و رفعنا لک ذکرک“ اویی که به ننگِ خودبزرگنمایی خود را نیالود و این هنر او در زمانهی غلبهی رسانهای شدن بر وزن کار و اندیشه است، اما بگذارید امثال این افراد را شاهد و نمونه بگیریم بر تاریخ و خدا که مردانی در این سرزمین چون سربازانی برای آزادی زیستند و شهید گشتند بیدغدغهی نام و نان و بیچشمداشتِ پاداشی و تقدیری، این صرفا ایدهآلیسم و از سر حسی نوستالوژیک نیست بلکه مهر به خلوص و از خود گذشتن است و پاسداشت حقیقت.
شهید صابر مصداق ”فاستبقوا الخیرات“ بود و با دوری تند گوی سبقت را در این مسیر ربوده بود. او با کسی بر سر شهرت و قدرت و ثروت مسابقه نداشت، اما بر سر عشق به خدا و کار برای مردمان محروم، از تهران تا زاهدان بیهیاهو طایر فکرش در دام اشتیاق افتاده بود، در منش پهلوانانه در عصر مناسبات کثیف بده بستانی و کاسبکارانه و سودمدار یک الگو بود. منشی که از آموزههای بزرگان تاریخی این سرزمین از میرزا و تختی و مصدق و حنیفنژاد و مهندس سحابی آموخته بود و خود در این مسیر خوش درخشیده بود. بگذریم از این مقدمهی لازم، اکنون نوبت عاشقی است وبه تعبیر حافظ ”رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد“.
***
صابر! ما در سیمای تو پرومتهی فداکاریای را دیدیم که آشوبها و شور حادثهها در سر داشت ای برانگیخته به عصیانگری همچون معلمان دیگر این راه، ما سرگشته در نقطهی سرگشتگی خود پرگار میزدیم این تو بودی دم به دم در جستجوی سرگشتهها بودی و آنها را درمیافتی و با آن پشتکار بینظیر و عشق جوشان و زایندهات صابری را تمام میکردی و برای ما سرگشتهها و بریدهها امیر قافله میشدی و از آن دریای آرامش متحیرکننده و شگفتت ما را جرعهای مینوشاندی، صابر به اعتبار خداوند سوگند که مطلقا دوست نداشتم صفا و پاکیات را به نوشتن و گفتن آلوده کنم- که به تعبیر دکتر شریعتی ”ایمان هرچه پنهانتر است پاکتر و عشق هرچه در پناه کتمان مخفیتر است زلالتر“- زیرا خلوص و زلالی سخت غریب مینماید و در فضای مخلوط پیرامون نیز هزاران گودال و مرداب و گنداب در برابرمان صف کشیده اند که اعتبار پاکی را ستانده و یا بیمعنی کرده است و این عمق غربت تو را مضاعف مینماید.
معلم شهید مدتها بود فکر میکردم آن سطح اخلاص و بیچشمداشتی به گذشتهها تعلق دارد و باور کرده بودم که عصر آرماندار بودن به پایان رسیده است و عصر تن دادن به روزمره بودن، کسالت روح و امواج خشخش آشفتهای است که ما را به افقی سیاه، عفن وشوم دمبهدم فرا میخواند اما در میان همهی دعوتهای به سازگاری تو را یافتیم آرام، اصیل و سرکش. آرامشت ما را به درنگ، اصیل و شریف بودنت ما را به خودیابی و خودسازی وامیداشت، سرکشیات پیام تنفر از اخلاق موجود جامعه داشت، آری صابر با سلول سلول وجودم حس میکردم سرکشی و عصیان تو فقط نسبت به ستم و فقر و فقد آزدی نبود، با جامعه و بویژه با روشنفکران و نخبگانش بیشتر از حاکمیت مسئله داشتی و بر آنها برمیآشوبیدی.
اخلاق و شرف در مرام تو نمیبایست جایگزینی پیدا میکرد و همه شاهد بودیم که چقدر این شیرازه را پاس میداشتی، همه میگفتند صابر با همه سر درگیری دارد اما میدانستیم که فوران تشرهایت به نسل ما و شکوهات از فضای سیاسی به خاطر این بود که نابودی یک کشور را میدیدی و همه را در این نابودی مقصر میدانستی و این تو را به کار فکری و عملی تمام وقت کشانده بود و منتظر بودی مدعیان نیز چنین باشند و از این رو بود که بر انفعالها میشوریدی.
فراخوان تو دعوت کار، عشق و امیدی بود که در پس آن نغمه بهبود اوضاع بود و در این مسیر همه اتهامات را از دوست، دانشجو و... میشنیدی، متهمت میکردند که ایدهآلیستی، تحقیرت میکردند که حسی نوستالوژیک نسبت به گذشته داری و این چنین بود که غریب شده بودی، آخر کسی نمیتوانست بسان تو این حجم انبوه وقت، دغدغه و عشق را مایه بگذارد ولی هرگز اهل تسلیم شدن نبودی و در میان بیبرگی و بیکسی به دولت قرآن و دولت عشق مثنوی چنگ زده بودی و خود را در میان این دو بوستان ابدی پر برگ و بار خوش شکوفا نمودی و درمیان لهیدگی اندوهزای دوران گداختهتر برتراویدی و چون مشتهی از میبیغش سیراب نوشیدی و در میان این لجنزار بلاهت و لودگی فراگیر سرمست، سبکبار و موزون، احسن تقویم گشته بودی، آراسته به عطر خوشبوی قرآن، مثنوی، خوشک خوشک غزلیات نرم و پران شمس و زیور یافته به زرین مهری کیمیایی از عشق و خاکساری، آری شیرمردی تو به همین عزت برخاسته از خاکساریت بود.
تو فرزند قرآن بودی و یک تنه در مقابل فاجعهی مهیب کشتن بیرحمانهی ”هالهی مهندس“ ایستادی و مهابت قدرت و وحشت از مرگ را با شهادت خود شکستی تا روزگار بداند که در این سرزمین آیین پهلوانی گرچه کمرنگ است ولی هنوز رخت برنبسته است.
پهلوانا، به تعبیر شاملو ”شیر آهن کوه مردا“! جهان پهلوان تختی به عشق مرامت برخواهد خواست، باستانیکاران و مردان مرد زورخانهها به پهلوانیات حسرت خواهند خورد. پهلوان! اکنون رقص اسپندوارت بر روی آتش همه را به وجد آورده است، همه غیرتت را آفرین میگویند، ”مستی سلامت میکند“ غنچهها بر تو لبخند میزنند، نسیم باد برگ درختان را برای تو رقصان میکند، گنجشکها و قناریها از شوق تو آواز سر میدهند، آخر پهلوان این اشتیاق کدامین قله بود که میل به پرواز را در وجودت ناقوس زده بود.
نمیدانم چه بگویم روح از زاییدن شوق و رنج بازمانده فسردگی بر هیجان غلبه گشته و جان در مستوری تن بیعلامت ضجه میزند، ”بوی کباب میزند از دل پر فغان من“. گزش ناوکت پرسشگرانه بر دلها ریش میزند و من نیز بی“او“ بی خود و بی توای راهبر.... من گمگشته راه مقصود بودم این تو بودی که چون کوکب هدایت بر ما آگاهی میباراندی و از زمانی که در درون ما پا نهادی دست به معماری دل ویرانم زدی و با سرانگشتان هنرمندت بر تندیس جسدوار وجودم قلم و تراش زدی.
مدام از ارتباط همهگاهی با خدا میگفتی، خدایی که با چند تار موی سر و یک وجب پارچهی آستین آستانهاش نمیلرزید البته خدای کوچکمدار روشنفکری هم نبود که در زاویه هستی حاشیهنشین باشد. تو آن دو نگرش به خدا را کلاسیک و سنتی میدانستی خدای تو رفیق رهگشا و طرف مذاکره و گفتگو بود، گفتگویی بدون مزاحمت بینیاز به وقت قبلی و بیواسطه و حایل، خدایی که در کوه، در قدمزنان پارک، ایستاده در اتوبوس و مترو از نیازها و رغبتهای اجتماعی و فردی میتوان با او صمیمی و بیسانسور سخن گفت، از او مشاوره گرفت و راهکار طلبید.
معلم صابر، میگفتی باید با خدا همکار و رفیق شد؛ ای مرد! با سلوک اینچنین بود که وزوزها و زوزهها را به ”رقص دعا در فضای نسیم“ جهت میدادی و در این روزگار صنعتی که مرامها و روابط نیز رنگ صنعت و تصنع پذیرفتهاند با ذوق عشق و گرمای وجودت انجماد تصنع را میشکافتی و چون لطافت لطفها شور و نشاط محفلها بودی.
خدا میداند که در کلام غلوی و تزیدی نیست، بلکه کاستی و ضعف قلم از شرح تو بر نمیآید این نوشتار فقط ناقل یک ”شکوه باحشمت“ هست گر چه این وسیع بودن را کسی نداند یا نبیند، من اکنون مداد رنگیهایم را برداشتهام و میخواهم رنگینکمان وجودت را نقاشی کنم، من کودکانه نقاشی میکنم، نقاشی قلبی را که دیگر همه شوق بود، گلویی را که همه بغض بود و زبانی را که یک نیمهاش آموزش و دیگر نیمهاش پتک تشر بود و لطفی که از کارتنخواب تا فرزندان خردسال زندانیان سیاسی را همه در بر میگرفت، آقا هدی بزرگی تو را بزرگمردی چون مهندس میثمی- که خود زخمی تاریخی بر پیکر آزادی ایران است- در پرتو شعارهای توحیدی در زیر تابوت رستاخیزیت نیک میسرود، ای که سزاوار شاعرانهترین غزلهای این سرزمینی.
آقا هدی جای این همه خلوص و رشادت طایری چون تو در خاکدان فسرده قبر نیست بلکه مستقر در آشیانهی ابدی خود گرم ٱغوش مهر الهی مقیم دایم در میکدهی طرب هستی و در آن گلشن غرقه در هلهلهی وصل، مستی سرور و پایکوبی و دستافشانی در نزد رفیق اول و آخر باز در پی حیات بیلغو هستی، این وعدهی خدای باب بگشایت بود.
ای معلم پر شور و شر امید، به سان سفیران پیامآور از ”حرای خبر“ سخن تازه آورده بودی و به جانهای تشنه مینوشاندی، از روابط استراتژیک با خدا گفتی، از مدل رفاقت ابراهیمی و تعریف پروژه مشترک خدا و موسی در طه کلام راندی وآن ”مدلهای تجربهی نبوی“ را نه انتزاعی و تفردی بلکه در بستر واقعیتهای انسانی رونمایی میکردی.
ای معلم امید بعد از این خار هجران غربت چشمانم کجا را پاید، از سینهام آهی سوزناک بر میجهد ولی فشار بغض سنگینی بر گلویم چنبره میزند و سوز را در سینه زندانی میکند در تبی گنگ میسوزم- مگر نه هر چیز در سوزش و حرارت شکل و حالت میپذیرد- هنوز نتوانستهام سهمناکی این رنج را در دلم جا کنم، کسی نگوید خود را به رنجه میفکن و برقلبت خراش میانداز، هر روز این داغ به گونهای در من سر بر میآورد درد مرا مسکنی نیست، نه هرگز نمیخواهم این آتش در من سرد شود.
”در نجوای بادها بر سر شاخسارهای سپیدارهای بلند، در زمزمه جویبار، در حلقوم هر دردمندی تو را نالیدهام، در چنگ هر نوازنده تو را نواختهام، در زبان همه شاعران تو را سرودهام، در قلم همه نقاشان تو را نگاشتهام، در خلوت تنهایان برای تو گریستهام، در همه دلهای عشاق برای تو تپیدهام ... عشق را در پیات فرستادهام هنوز آواره است، زیباییها از تو نشان میگیرند، کجایی؟... غربت طاقتفرساست.“[شریعتی]
ای خداوند! تیر دعای نیمشبان را در کمان یک سوز بینهایت نهادهام و به سوی بیکرانگی رحمانیتت جهت دادهام، پس نالههای ما را بشنو، خدایا صابر در این سرزمین غریب بود ـ نه از منظر شهرت بلکه غربت روحی ـ او را دریاب، او راای آشنا! با آشنایان راهت محشور و همدم ساز، خدایا! صابر خالصانه همه هستیاش را کف نهاده بود امنیت، رفاه و جان شیرینش را فدای آزادی این سرزمین کرد، پس تن رنجور ولی مشتاق ایران را دریاب.
در اینجا از جانکاهی این درد کلام در پایانهاش میلولد، اشک خطابه میکند و آه کتابت، دیگر حوصله قلم سر رفته است و سوز حکایت میکند، اما ایمانها بشارت میدهند که مصیبت خواهد خشکید به احترام و شوق سبزههایی که آشوب آمدن دارند.