در نگاه دیگران» شاخه:بینش، روش و منش
پرینت
بازدید: 10203

گزارشی از مراسم ششمین سالگرد عروج هدی صابر

منبع: دوماهنامه چشم‌انداز ایران ـ شماره‌ی 104 ـ تیر و مرداد 1396

  • ششمین سالگرد عروج هدی صابر به بحث و بررسی درباره مسئله الگو ـ قهرمان و علل افول آرمان‌گرایی در جامعه متأخر ایران اختصاص یافت. در این مراسم که در تاریخ 26 خرداد 1396 برگزار شد، پس از یک طرح بحث اولیه، سوسن شریعتی و امیر طیرانی که هر دو دستی در پژوهشگری تاریخ دارند، به طرح بحث پرداختند. آنچه در ادامه می‌آید متن پیراسته سخنان حاضران در میزگرد مذکور است. پی‌نوشت‌ها توسط «چشم‌انداز ایران» به متن افزوده شده است.

کمال رضوی: بسم الله الرحمن الرحیم. با سلام و احترام خدمت حاضران عزیز و با آرزوی ایام و لیالی خوش و آکنده از مسئولیت و آگاهی و خودسازی در این ماه رمضان. نام و یاد شهدای انقلاب و جنگ به ویژه شهدای پانزدهم خرداد، شهدای چهارم خرداد ـ شهید محمد حنیف‌نژاد و یارانش ـ معلم شهید علی شریعتی، شهید مصطفی چمران و شهدای عظیم‌الشأن یوسفی و موسوی که خانواده‌های گران‌قدر آن‌ها در جمع ما حضور دارند؛ همچنین شهدا و درگذشتگان دوره متأخر، به ویژه زنده‌یاد عزت‌الله سحابی، هاله سحابی و در نهایت هدی صابر ـ او که جان داد، اما تن به بیدادگری و تعرض به حق حیات انسان نداد و پهلوانانه و آزادمنشانه از جمع ما رفت ـ را گرامی و بزرگ می‌داریم.

امروز به یادبود ششمین سالگرد عروج هدی صابر گردهم جمع شده‌ایم. امیدواریم توشه و دستاوردی از این جمع نصیب حاضران شود. در خدمت دو تن از پژوهشگران و اندیشمندان ارجمند ـ آقای امیر طیرانی و خانم سوسن شریعتی ـ هستیم و از اینکه قبول زحمت کردند برای مشارکت در بحث پیشاپیش تشکر می‌کنم.

اگر بتوان عنوانی برای بحث امروز ما متصور بود، آن عنوان چیزی شبیه «آفرینش الگو و قهرمان: میانه آرمان و واقعیت» است. می‌دانم که عنوان شاید کمی مبهم باشد، اما امیدوارم با توضیحی که خواهم داد، موضوع بحث تا حدی برای شما روشن شود. مسئله از این قرار است که تمامی جوامع بشری ـ اعم از پیشامدرن و مدرن ـ دست به خلق قهرمانان و الگوهایی می‌زنند که این الگوها ضامن تداوم حیات جامعه و تقویت‌کننده همبستگی اجتماعی و انسجام آن جامعه هستند. الگوها، تجلی وجدان جمعی و راوی حافظه تاریخی جامعه هستند؛ هرچند گاه روایتگر سرخوردگی‌ها و نداشته‌ها و ناکامی‌ها و به تعبیر شریعتی بغض‌های فروخورده جامعه‌اند. با گذر از جوامع پیشامدرن به دوران مدرن، با فرآیندهای موازی قدسی‌زدایی، افسون‌زدایی، افول و محو کاریزما، عقلانی‌سازی ـ و بسیاری مفاهیم و تعابیر مشابهی که برای توصیف این گذار به‌کار رفته‌اند ـ مواجهیم، اما هیچ‌گاه جوامع مدرن نیز از خلق قهرمانان و الگوهای خود تهی نشده‌اند و اگر ما به جوامعی که امروز به عنوان سکولار، عرفی‌شده، دنیوی، قدسی‌زدایی‌شده شناخته می‌شوند، نیک بنگریم همچنان شاهد درجاتی از خلق قهرمانان و الگوها هستیم؛ چرا که شاید بتوان گفت بدون خلق این قهرمانان، امکان تداوم همبستگی اجتماعی و تجلی عینی وجدان جمعی برای جامعه وجود ندارد.

در تاریخ دوردست جامعه ایران، مذهب، ادبیات و فرهنگ عامه دست‌اندرکار خلق اسطوره‌ها و قهرمانان بوده است و این نقش تا امروز نیز کمابیش ادامه دارد. بی‌جهت نیست که وقتی در دهه‌های 40 و 50 و در پی دوران سرخوردگی ناشی از کودتای 28 مرداد و انسداد سیاسی اواخر دهه 40، جنبش چریکی در ایران سربرآورده و سپس در تور پلیسی گرفتار می‌شود، شاعران و نویسندگان و خطیبان و روشنفکران به خلق قهرمانان و الگوهایی از میان این مبارزان انقلابی می‌پردازند.

اما در تاریخ نزدیک‌دست از کسانی که با بداعت و درون‌مایه‌هایی عمیق دست به بازخلق و احیای الگوهای فراموش‌شده ما زد، می‌توان به دکتر شریعتی اشاره کرد. شریعتی از امام علی (ع) الگوی وحدت در عصر تفرقه ساخت؛ از ابوذر تصویر یک عدالت‌طلب موحد را برجسته کرد؛ از زینب الگوی پیام‌رسانی و آگاهی‌بخشی پس از شهادت و به همین ترتیب از فاطمه، حسین، سلمان، حسن و محبوبه و... الگوها و قهرمانانی برای پاسخ به روح دوران به جامعه ایران عرضه کرد.

اگر به زندگی و اندیشه هدی صابر نگاه کنیم، می‌بینیم که او نیز در دوران خود به بازیابی سرمایه‌های ملی ایران و برکشیدن آن‌ها در سطح قهرمان و الگو برای نسل نو پرداخته است؛ چنان‌که از ابراهیم الگوی رابطه رفیقانه و ته‌خطی با خدا عرضه کرد، از مصدق، تختی، حنیف‌نژاد و فعالان عرصه اجتماعی نظیر زنده‌یاد خانم قندهاری تا آن زن و شوهر گمنام کُرد که به احیای نژاد اسب کردی پرداخته بودند، به عرضه قهرمانانی پرداخت که اهالی مدار تغییر می‌توانند با تعمق و نگریستن در سیر زندگی آن‌ها و الهام‌گرفتن از آنان، خود به عنوان فعال اجتماعی دست به کنش بزنند.

با عروج پهلوانانه هدی صابر، او خود نیز به دست‌مایه‌ای برای الگوسازی نسل نو بدل شده است. در این الگوسازی اغلب بر ویژگی‌های معدودی چون نظم آهنین، وقت‌شناسی، جدیت، آرمان‌گرایی، انعطاف‌ناپذیری، کوتاه نیامدن بر سر اصول و نفی هرگونه سازش و مماشات تأکید می‌شود.

اکنون بحث این است که آیا اساساً آن کاری که شریعتی با میراث اسلامی‌ـ شیعی کرد یا آنچه صابر در مدار خود با شخصیت‌های ملی و انقلابی و افراد بی‌نام‌ونشان انجام داد و در نهایت آنچه پس از عروج هدی صابر درباره خود وی رخ داد، در دورانی که شاهد میل به فردیت، تعدیل انگاره‌های انقلابی و به تعبیری نوعی سبک زندگی ملایم و متوسط هستیم، نهایتاً به نوعی شکاف و از خودبیگانگی و دسترس‌ناپذیری میان مخاطب با این الگوها منجر نمی‌شود؟

مخاطرات و تنش‌های ناشی از این برساخت الگوها و قهرمانان در شرایط امروز جامعه ایران چیست؟ به‌عبارت دیگر، این الگوسازی‌ها چه امکان و ظرفیتی برای جامعه می‌آفریند و در مقابل، جامعه را با چه چالش‌هایی مواجه می‌کند؟

ماکس وبر در کار نظری خود نوعی ابزار پژوهشی ایجاد کرده و آن را ایده‌آل‌تایپ یا نمونه آرمانی نام نهاده است. در برساخت این نمونه‌های آرمانی، او تاکید داشت که یک ایدهآل‌تایپ، نشان‌دهنده مصداق و نمونه عینی خارجی نیست؛ بلکه تنها ابزاری تحلیلی است برای سنجش فاصله واقعیت با این نمونه‌های آرمانی. آیا الگوسازی و قهرمان‌پردازی‌های امثال شریعتی و صابر نیز چیزی از جنس همین تیپ ایده‌آل در مقیاس زندگی عملی ماست؟ یعنی برساخت الگوهایی که از رهگذر آن‌ها بتوانیم به ارزیابی فاصله خود بپردازیم، به خودمان تلنگر و تشر بزنیم و ظرفیت‌های وجودی خود را بازیابیم؟

از سوی دیگر، چه عواملی جامعه ایران را به فروگذاشتن آرمان‌گرایی مندرج در زندگی و عمل این قهرمانان و الگوها فرامی‌خواند؟ چه عواملی دست‌اندرکار تطور جامعه آرمان‌دار و قهرمان‌پرداز ایران به جامعه‌ای عاری از هرگونه الگو و قهرمان اخلاقی بود که امثال هدی صابر را بر آن می‌داشت که به بازیابی و احیای قهرمانان نزدیک‌دست تاریخی برای بازسازی روح جمعی ایران روی آورند؟

با این تمهید و مقدمه و با امید به روشن‌شدن کلیت بحث، از آقای طیرانی و خانم شریعتی درخواست می‌کنم به طرح بحث خود بپردازند.


 هدی صابر و تنهایی‌های روشنفکر ـ قهرمان

سوسن شریعتی

بهانه این بحث دو یادداشت بود: یادداشتی که آقای رضایی دو سال پیش در سالگرد هدی صابر بر سر خاکش خواند:[1] یادداشتی به تعبیر صابر، کلوزآپی به زندگی، منش و نگاه صابر به زندگی، به آدم‌ها؛ و یادداشت دوم، نوشته‌ای بود از همین جنس به نگاه و رفتار و خلقیات هاله سحابی که در همان زمان به مناسبت مرگ آن عزیز نوشته بودم.[2] این دو یادداشت، یک نوع نگاه به دو عزیز بود؛ دو انسانی که در اوج رفتند، وفادار به ارزش‌هایی که به آن باور داشتند و امروز برای ما نماد نوعی زیست و نوعی مرگ شده‌اند، اما به هم بی‌شباهت‌اند و «ما»ی دوستدار در برابرشان دستخوش یک تردید می‌شویم: چگونه مخاطب می‌تواند از هر دو الگو بگیرد؟ آیا لازم است که بین این دو و این دو رفتار یکی را انتخاب کرد؟ همان موقع پیشنهاد شد همین پرسش را به بحث بگذاریم و به دلایلی منتفی شد. امسال خانم صابر به من جسارت داد تا این موضوع را در مراسم یادمان هدی صابر مطرح کنم، اما چرا طرح چنین بحثی جرئت می‌خواهد؟ شاید به دلیل نگاهی که قرار است پرسش‌گرایانه و اصطلاحاً انتقادی باشد و بی‌تردید انتقاد به هدی کار آسانی نیست. او چهره‌ای است که به دلیل نوع زندگی‌اش و نیز نوع مرگش آرام‌آرام، دارد شکل اسطوره‌ای پیدا می‌کند و بنده شاید بهتر از هر کسی بداند نقد اسطوره ـ به خصوص وقتی که خود، دوستدار او هستی ـ کار نفس‌گیری است. در عین حال می‌دانیم که مثلاً در باره شریعتی همین نقدها و پرسش‌ها طی این چهل سال بقای او را ممکن کرده است. بعد از شش سال می‌توان «هدی‌وار»، گفت‌وگوی انتقادی با او را شروع کرد. البته قرار بود درباره هدی و هاله صحبت شود، ولی به نظرم آمد صحبت‌کردن از نسبت شریعتی و هدی به دلیل شباهت‌ها و تفاوت‌هایشان، قابلیت بیشتری دارد.

شریعتی و صابر را پرداختن به سه محور شبیه هم می‌کند علی رغم تفاوت‌های بسیارشان:

  • نقد متوسط‌ها و زمانه متوسط‌پرور؛
  • ضرورت بازگشت به نزد مردم (ضعیف‌ترها)؛
  • روشنفکر ـ پیامبر.

نقد متوسط‌ها و ضرورت بازگشت به میان مردم
هفته پیش در سلسله نشست‌هایی که به مناسبت چهلمین سالگرد شریعتی برگزار می‌شود، سخن از پارادوکسی بود که شریعتی به آن دچار است و به نظرم شامل هدی هم می‌شود. پارادوکسی در نگاه و رفتار روشنفکرانه آن دو؛ از یکسو ابراز انزجار از انسان متوسط و زمانه متوسط‌پرور و‌ای بسا احساس بیگانگی با مردم زمانه و از سوی دیگر ضرورت و تأکید بر مردم، نزدیکی به خواست‌ها و مطالبات آن‌ها، به زیست و زبان آنها و از همین رو متهم به نوعی پوپولیسم.

هدی و شریعتی هر دو با اعلان بیزاری از این وضع شروع می‌کنند و در این احساس تنهایی با هم مشترک‌اند؛ بیزاری از زمانه متوسط‌پرور و آدم‌های متوسط. شریعتی معروف است به داشتن احساس تنهایی در میان اجماع مسلط. انسان متوسط که مورد نقد شریعتی قرار می‌گیرد موجود در دسترس و پیش‌ پا افتاده‌ای است که به حداقل‌ها خو کرده و بدون خلاقیت است. این را هم در نقدی که به سیاستمداران زمانه خود می‌زند، می‌توان دید و هم در مقدمه کویر و هم در بیان فاصله با متولیان استابلیشمنت‌ها.[3] در یادداشت‌های صابر همین برآورد اعتراضی و گاه بی اغماض را نسبت به موقعیت موجود و آدم‌های موجود می‌بینیم. او در شرح این وضعیت از موجوداتی سخن می‌گوید: «سرسپرده، خوکرده به اندک، با مطالباتی محدود، انسان‌هایی در حال استحاله، با خدایان پرتابلی، [4] مکانیکال و رباط‌گونه، خدایان نسبی و اقلی، ناتوان از آفریدن سرمایه، فردیت‌گرا و مصلحت‌گرا، جان‌های بی‌جست‌وخیز، فاقد ایمان‌های مبشر...» این‌ها همه تعابیر هدی است در یادداشت‌هایی که او در سال 85 نوشته است («هشت‌فراز و هزار نیاز»). صابر می‌گوید: «چیزی در درون فسرده است و چیزی در بیرون گم شده». او با این انزجار آغاز می‌کند؛ قرار‌گرفتن در جامعه‌ای که فسرده است و جامعه‌ای که درون‌های فسرده دارد و بیرون‌های خالی و بی‌وعده. در این تحلیل گاه بسیار رادیکال‌تر از شریعتی است. این دو متوسط‌ستیز با این همه در ضرورت بازگشت به مردم با یکدیگر مشترک‌اند؛ بازگشت به سوی ضعیف‌ترها، شکننده‌ها، جوانان، اقلیت‌ها، نادیده‌شده‌ها... به تعبیر خود صابر «از میدان امام حسین به پایین‌ترها.»

پارادوکس در همین‌جاست؛ از یک‌سو ابراز انزجار از آدم‌های در دسترس و شبیه هم و از سوی دیگر روشنفکر مردم‌گرا، جمع‌گرا، اجتماعی و در جست‌وجوی پیداکردن نوعی ربط بین خود و اکثریت و حتی از بین طبقات اجتماعی مختلف مردم با محروم‌ترینش. شریعتی از انسان متوسط دهه چهل می‌گوید و هدی صابر از انسان دهه هشتاد و مشخصاً روشنفکری دینی دهه هشتاد. این تنش است که به روشنفکری این دو، خصلتی تراژیک می‌دهد و به نظرم می‌آید که همین درک مشترک، شریعتی را علی‌رغم تفاوت‌هایش به هدی صابر نزدیک می‌کند (تفاوت‌ها را بعداً توضیح می‌دهم).

در این نگاه روشنفکر موجودی می‌شود: الف- مجبور به تفکیک ساحت‌ها: دینی برای خود، دینی برای دیگران؛ ب- مجبور به انتخاب میان خود و دیگری؛ پ- مجبور به فداکاری و از خودگذشتگی؛ ت- مجبور به پیش‌برد چند پروژه به شکل توأمان. هم خودسازی انقلابی و تزکیه نفس و هم مبارزه برای دیگران؛ ج-مجبور به چندزبانی کردن پروژه.

شریعتی بین انزجار از انسان متوسط از یکسو و ضرورت تغییر اجتماعی به دنبال ربط است. در تلاش برای اینکه احساس تنهایی را به نگاهی اعتراضی و طرح‌اندازی گونه دیگری از زیست بدل سازد. از همین رو روشنفکری برای شریعتی از جنس پیامبرانه می‌شود، نوعی دعوت؛ موجودی تنها ولی ضرورتاً مجبور به گفت‌وگو با خلق. چرا خصلت تراژیک؟ زیرا برای پیش‌برد این هدف مجبور به ایثار است، مجبور به انتخاب بین خود و منافع مردم، بین خود و ضرورت‌های اجتماعی، مجبور به پیش بردن چند پروژه متضاد است (همان تقسیم بندی‌ای که شریعتی مدام مجبور است میان خود و دیگران انجام دهد: «برای خود، برای دیگران؛ دینی برای خود، دینی برای دیگران). همان تضادی که میان «شرایط اجتماعی» خود و «وضعیت انسانی»اش قائل است. باید حیاتش را ساحت‌بندی کند تا مجبور به نادیده گرفتن خود نشود و نهایتاً مجبور به چندزبانی کردن این دعوت به تغییر است؛ دلواپس همه اقشار. صابر نیز به تفاوت روشنفکر ایرانی و روشنفکر غربی از همین منظر اشاره دارد و تأکید می‌کند که روشنفکر ایرانی نمی‌تواند شبیه روشنفکر فرانسوی ساکن «اتاقک فکر»ش باشد و خلوت‌نشین. نه تنها باید متفکر باشد و نوآور و اندیشه‌ورز که باید الگوی اخلاقی نیز باشد و به تعبیر آن ایام: «تراز مکتب». این همه نیازمند تزکیه نفس است و خودسازی. می‌شود روشنفکری از جنس پیامبرانه در اینجا که ماییم؛ تنویر، دعوت و ایجاد تغییر. هم معلم اخلاق است، هم قصد الگوسازی دارد، هم آستین بالا می‌زند و... هم با تنهایی خود می‌سوزد و می‌سازد؛ کسی که به چندین زبان سخن می‌گوید؛ با روحانیت صحبت می‌کند، با افراد جامعه در لایه‌های پایین‌تر از میدام امام‌حسین (ع) و با لایه‌های سنتی جامعه. این سه وجه است که شریعتی را به هدی صابر نزدیک می‌کند و از همین نقطه است که اختلافاتشان شروع می‌شود.

روشنفکر ـ پدر: مشفق
برای صابر الگوی ایده‌آل روشنفکری «مبشری است و نیز بودن در پی تحقق» و گواه این مدل را مثلث «بازرگان، سحابی، طالقانی» می‌گیرد (برخلاف روشنفکران دینی دهه هشتاد با خدایی که بسط نمی‌یابد و حداقلی است). روشنفکران دهه چهل، خلاق سرمایه و سازنده نهادها بوده‌اند (1339 تا 1342)، آگاهی‌بخش بوده‌اند، مبشر و هم محقق ـ در پی تحقق ـ این ایدهآل‌ها بودند و دست آخر اینکه روشنفکرانی بوده‌اند که توانستند پدری کنند. پدری‌کردن یعنی رهانکردن فرزند در مراحل بزرگ‌شدنش و این یعنی ضرورت آلترناتیوسازی برای همه مراحل زندگی (حتی تجربه عاشقانه و تشکیل زندگی مشترک). چرا که روشنفکر ایرانی هم‌زمان باید قهرمان باشد، طراح الگوی آلترناتیو برای «بودن» باشد و در عین حال نهادساز. ترکیبی باشد از «منش، روش و بینش». روشنفکر فقط کسی نیست که رسالت خود را محدود به آگاهی‌بخشی و تنویر افکار می‌کند؛ او باید نگران عوارض این سوژه جدید اجتماعی که سر می‌زند نیز باشد و ببیند که در «کوچه‌پس‌کوچه‌های اجتماعی» چه بر سرش می‌آید؟ فقط آزاد‌کردن نیرو کافی نیست؟ «روشنفکر مسئول» (همچون روشنفکران دهه چهل) کسی است که هم آگاهی‌بخشی توده‌ای را مدنظر دارد، هم مواضع بزنگاهی دارد و هم رویکرد استعلایی (یعنی تو را تغییر می‌دهم؛ انسانی آفریننده سرمایه و تغییریافته). کسی که هم به سیستانی می‌اندیشد و هم به الحاق به جهان. روشنفکر در عین حال یک نهادساز (مواضع بزنگاهی، رویکرد استعلایی، آگاهی‌بخش توده‌ای) است و قادر به اینکه هویت را به تشکل بدل سازد (شرکت سهامی انتشار، انجمن مهندسین، مسجد هدایت را مثال می‌زند در دهه 40-50 و اینکه آن‌ها در ارتباط با سنن سنتی جامعه مسجد و بازار بودند). صابر برای کلمه روشنفکر از تعبیر «مشفقون» استفاده می‌کند. اگرچه می‌گوید مشفق کسی است که فقط چند گام از مردم جلوتر حرکت می‌کند.

انسان مرتفع
چنین پیداست که روشنفکر موجودی است که در سه جبهه همزمان می‌جنگد: طرح‌اندازی انسان ایده‌آل، مبارز سیاسی، تئوریسینی که باید گام‌به‌گام با نظریه‌های روز جلو بیاید. هم از روشنفکر می‌خواهد که همچون تختی محدود به حرفه خود نباشد و هم انتقادش این است که چرا روشنفکران دینی امروز، همچنان که بازرگان در زمان خود پا به پای ایده‌های نیوتن پیش آمد، همسو با تحولات علمی تا کوانتوم نیامده‌اند و به‌روز نیستند. هم از او می‌خواهد که به زبان جوانان سخن بگوید و هم با مردم حومه‌نشین همنشین باشد. هم با جهان همسخن شود و هم مسجد و بازار را رها نکند. هم الگوی اخلاق و هم نظریه‌پرداز جهانی. چنین پیداست که در این نگاه، «مشفق» برخلاف آنچه هدی می‌گوید انسانی نیست که فقط چند قدم جلوتر از دیگران است، بلکه «مشفق»، انسانی است مرتفع؛ انسانی که به کمک خدای به‌اصطلاح بسط‌یافته، با ایمان مبشر خود در همه جبهه‌ها می‌جنگد.

پرسش این است: چگونه می‌توان از این «انسان‌های مرتفع»؛ این انسان‌های «تام» الگو گرفت؟ به عبارتی پدریشان را پذیرفت؟ این انسان‌های غیرقابل‌دسترسی که از ما متوسط‌ها فاصله می‌گیرند تا بتوانند میل به جور دیگری بودن را در دل ما ایجاد کنند؟ از یکسو باید با ما تفاوت داشته باشند و از سوی دیگر نباید در این عدم تشابه دچار انزوا شوند. قهرمان کیست؟ نماد آرزوها و خواسته‌های ما و یا سمبل در افتادن با اجماع زمانه؟ به نظر می‌آید که پاسخ صابر دوگانه است: یعنی، همان دوگانه آغازینی که در تحقیر انسان متوسط از یکسو و در عین حال ضرورت رفتن به سمت انسانِ متوسط دچارش بود. از یک طرف صابر را می‌بینیم که نوستالژیکِ الگوهای دهه سی و چهل (سحابی، بازرگان و طالقانی) است؛ آن‌هایی که آفریننده سرمایه بودند، نهادساز بودند و از طرف دیگر اعتراف می‌کند که این الگوها، الگوهای قدیمی‌اند. صابر قبول می‌کند که «قهرمانان می‌میرند» و به این معنا قبول می‌کند که هر نسلی قهرمان خودش را دارد و اینکه منِ امروز دیگر نمی‌تواند از الگوی مصدق یا بازرگان تبعیت کند. این‌ها دیگر شبیه من نیستند. در اینجا اعترافی وجود دارد و آن اینکه قهرمان امروز باید شبیه من امروزی باشد و با زبانی جدیدی سخن بگوید. صابر به نظر می‌آید این نسل را ـ علی‌رغم تفاوت‌هایش ـ تحقیر نمی‌کند و برعکس می‌گوید این نسل شالوده‌شکن است و پرسش‌های بنیادین دارد. تأکید می‌کند که باید قهرمان جدیدی با زبان جدیدی سر زند و به امکان برقراری نسبت دیگری با ارزش‌ها اندیشید؛ و برای نسل جدید و با جهانی شدن باید زبانی جدید خلق کرد از جنس انسان جدید. بازگشت به متن با روشی جدید؛ اما شاید به دلیل همان نوستالژی نسبت به نوعی از قهرمانی دیروزی برای ما روشن نمی‌شود که از کدام انسان مرتفع قرار است پرده‌داری شود؟

پاشنه‌های آشیل
نقاط ضعف ِ نقطه‌قوت‌های هدی صابر را شاید بتوان این چنین شمرد:

- نوستالژیک است: الگوی روشنفکریِ مورد قبول هدی صابر علی‌رغم تأکید بر ضرورت به‌روز شدن و تا به امروز آمدن، همچنان دستخوش نوعی نوستالژی است؛ نوستالژی برای روشنفکری دینی دهه چهل. صابر قبول دارد که الگوها همچون نماد نوعی منش، روش و ارزش می‌میرند و دستخوش زمان‌اند اما الگویی که به آن فرامی‌خواند تن به دینامیسم زمان نداده است: طرح‌اندازی‌های کلان از انسان تمام با ارزش‌هایی که مطلق نگریسته می‌شوند.

-درکی متولی‌گرایانه از روشنفکری دارد: علی‌رغم اعتقاد به مشارکتی‌کردن و گسترده‌کردن پروسه دموکراسی درکی متولی‌گرایانه از روشنفکری دارد: حاضر همه صحنه‌ها، پاسخگو به همه پرسش‌ها و طراح الگو برای تغییر. پدرانه، دغدغه فرجام دارد و همین دلنگرانی روشنفکری او را کنترل‌گر می‌کند. پدر دلواپسی که همه مراحل رشد فرزندش را زیر نظر می‌خواهد؛ بی‌تردید در کنترل ایده‌ها و ارزش‌ها. با این همه می‌دانیم و می‌داند که درک از این‌ها دستخوش زمان و در معرض تحول است و این ترس از غیرمترقبه‌بودن باید غلبه کرد. در مورد حرکت شریعتی نیز همواره این نقد شنیده می‌شود که به دلیل نساختن نهاد و نداشتن رویکرد سازمانده، نیرویی‌هایی را برای جبهه‌های متعارض آزاد کرد. هدی صابر بر اساس این تجربه است که از ضرورت مربی‌گری و الگوسازی و نظارت بر مراحل متعدد نیروهای آزادشده سخن می‌گوید. قصد کنترل ندارد، اما پدری است مسئول که آستین‌ها را بالا می‌زند تا بلافاصله برای نیروی آزادشده «خانه» و یا سامانه‌ای تعریف کند (بالازدن آستین همچون حنیف‌نژاد و طالقانی و بازرگان). تفاوت شریعتی و صابر ـ علی‌رغم اشتراکات برشمرده شده ـ شاید در همینجا باشد: درکی متفاوت از پدری کردن، از روشنفکری و احتمالاً الگو. درک هدی صابر از پدری‌کردن، انسان «مرتفع» ساختن است (تعبیری از خود او). این نوع نگاه وجهی کنترل‌کننده دارد و این خطر که جایی برای خلاقیت و خودکفایی نگذارد و از همین رو فاصله می‌گیرد از مخاطبی که امروز به نام «زندگی زیباست»، در پی کشف آن و ناشناخته‌شدگی آن است؛ و دست آخر این پرسش محتوم: انسان مرتفع کیست؟

-دستخوش نخبه‌گرایی است: صابری که منتقدِ نخبه‌گراییِ روشنفکرانهِ روشنفکران است، خود نیز به دلیل درک مرتفع از انسان ایده‌آلی که ترسیم می‌کند او را از دسترس خارج می‌کند و قهرمانش را به تنهایی محکوم می‌کند؛ ستایش‌انگیز اما غیر قابل دسترس، موجودی مرتفع اما تقلیدناپذیر. نسل «شالوده‌شکن» امروز، این اسطوره‌ها را شکسته می‌خواهد تا جا باز شود برای الگوهای دیگر.... در زمانه اعاده حیثیت از زندگی همچون امر غیر مترقبه، واقعیت سرشار از پیدا و پنهان، زندگی روزمره و تولیدات خاموشش، سر زدن اشکال جدید مقاومت در برابر قدرت، الگوی «روشنفکر-قهرمان-پدرِ» صابر غیر قابل دسترس است و این نگاه، از خود صابر نیز معلمی تنها می‌سازد با این خطر که «ایستادگی بر سر پیمان» شکلی اگزوتیک[5] به خود گیرد. همان صابری که در کوچه‌های سیستان و بلوچستان با همه‌کس می‌نشیند و با همه‌کس سخن می‌گوید، بی هیچ فخرفروشی‌ای چنان بی‌اغماض است که آرام‌آرام ارتفاع می‌گیرد و از مدار ما و زندگی متوسط ما دور می‌شود و می‌شود یک نخبه، نه همچون یک روشنفکر بلکه به مثابه یک قدیس، مانند همه اسطوره‌ها. ستایشش می‌کنیم اما دیگر به او گوش نمی‌کنیم و برای خود قهرمان‌هایی در دسترس می‌سازیم، و این تقصیر همان «مشفقی» است که قرار بود فقط چند قدم جلوتر از ما باشد.

برمی‌گردم به انسان متوسط و زمانه متوسط‌پرور. گفته می‌شود که قهرمان امروز ما، انسان بی‌نام‌و‌نشان زندگی روزمره است، موجودی که معلوم شده است ـ برخلاف دیروز ـ خود مولد است، گیرم مولد تولیدهایی خاموش (به قول میشل دو سرتو). گفته می‌شود که زندگی پدیده‌ای است سیال و فرار و غیرقابل‌کنترل و سرشار از غیرقابل‌پیش‌بینی و امکان ندارد بتوان آن را به انقیاد درآورد. تردیدی نیست که در این زمانه سرسپردگی و تن داده، با هدی صابر می‌توان به جور دیگری از زندگی‌کردن اندیشید و مطمئن بود که دعای خیر او بدرقه راه ما خواهد بود اما ما به حضور او در کنار خود و نه بر بالای سرمان احتیاج داریم، در غیر این صورت او می‌ماند تنها و ما می‌مانیم متوسط.


 چگونه از آرمان‌گرایی تهی شدیم؟

امیر طیرانی

بسم‌الله الرحمن الرحیم. «وَ مَا محَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِین مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقَابِکمْ وَ مَن ینقَلِبْ عَلی عَقِبَیهِ فَلَن یضرَّ اللَّهَ شَیا وَ سَیجْزِی اللَّهُ الشَّاکرِین»‌ (آل‌عمران: 144).

با عرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن 21 رمضان روز شهادت آگاهی، آزادی، عدالت و برابری که در این روز تجسم این مفاهیم در وجود بشر، این جهان را به‌سوی پروردگار بلندمرتبه‌اش‌ترک گفت. و نیز با عرض تسلیت به مناسبت سالروز پرواز هدی صابر انسانی که با آرمان زندگی کرد و با آرمان جهان فانی را ترک کرد. با توجه به مناسبت‌های این روز عنوان بحث من نیز درباره آرمان و آرمان‌گرایی است.

پیش از شروع بحث ضروری است تا در مقدمه به نکته‌ای اشاره کنم که با آیه‌ای که در ابتدای بحث قرائت کردم مرتبط است. وقتی صحبت از آرمان و آرمان‌خواهی می‌شود باید دقت کرد که این موضوع ما را درگیر با قهرمان‌پروری و قهرمان پرستی نکند. همچنین آرمان‌گرایی با مطلق‌اندیشی و ذهنی‌گرایی و در رؤیا زیستن تفاوت اساسی دارد. زمانی که پیامبر اکرم (ص) در روزهای پایانی عمر خود در بستر احتضار بودند فاطمه زهرا (س) سر رسول خدا (ص) را در آغوش گرفته و برایشان شعر ابوطالب را می‌خواندند. رسول خدا چشمانشان را باز می‌کنند و می‌گویند دخترم شعر مخوان قرآن بخوان و پیامبر این آیه سوره آل عمران را انتخاب می‌کنند که در حقیقت اثبات اصالت پیام و رجحان پیام بر پیام‌آور است. به قول مولانا:

مصطفی را وعده داد الطاف حق

گر بمیری تو نمیرد این سبق

این اشاره را کردم تا در ابتدا گفته باشم که بزرگ‌کردن اشخاص و قهرمان پرستی امری خلاف و ناصحیح است. کسی قصد آن ندارد تا از شخصیت‌های بزرگی که خدمات بسیاری نیز به کشور، یا مکتب کرده‌اند و حتی برخی جان بر سر آرمان گذاشته‌اند بت بسازد و این کاری است که در اسلام و حتی درباره بزرگ‌ترین اسوه بشریت نیز نهی شده است.

درباره اینکه آرمان و آرمان‌گرایی همواره با انسان همراه بوده است کمتر کسی‌تردید دارد. ساختن انسان و نیز جامعه ایده‌آل همواره به‌مثابه آرزو با انسان همراه بوده است.

اما بحث امروز من درباره این پرسش است که چگونه نسلی در دو دهه یا سه و چهار دهه پیش به شکل آرمان‌گرایانه زیست و رفت، به روزگار امروز افتاده است که به قول خانم شریعتی نه‌تنها دیگر متوسط‌ها نفی نمی‌شوند بلکه الگوها هم می‌شوند.

ابتدا اشاره‌ای به موضوع آرمان‌گرایی می‌کنم و سپس به عوامل وضع موجود می‌پردازم.

درهمه جوامع و تمدن‌های بشری اعم از یونان باستان، ایران پیش از اسلام و سایر جوامع همواره انسان‌ها و متفکران در پی تأسیس جامعه‌ای بوده‌اند که در آن از بی‌عدالتی، ظلم، شکاف میان مردم، غارتگری، دزدی و تجاوز به حقوق مردم خبری نباشد. در کتیبه‌های به‌جا مانده از دوران پیشین آرزوی از میان رفتن دروغ و خشکسالی و مفاهیمی که از رنج و درد انسان‌ها بکاهد موردستایش بوده و انسان‌هایی بر سر رسیدن به آن سر بر دار نهاده و عزیزترین گوهر هستی خود، جان خود را فدا کرده‌اند. قیام‌هایی که در مقابله با ستم در دوره‌های مختلف تاریخی در جای‌جای جهان و ازجمله ایران رخ داده شواهدی در این باره است.

همچنین در طول این قرن‌ها همواره بشر به دنبال یافتن و ساختن انسانی بوده است که به قول قرآن بار امانت الهی بر دوش، خلیفه و جانشین خداوند بر روی زمین باشد و برای او نیز نمونه‌ای و الگویی نشان داده است تا با پیروی از او در این راه سرگشته و گم‌گشته نباشد: «لَقَدْ کانَ لَکمْ فی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَة» (احزاب: 21)

انسان آرمانی، انسان کامل، مؤمن به خدا و معاد، فداکار، قائم و شاهد بر قسط، مجاهد فی سبیل الله، صبور، با گذشت، مولد، طرفدار عدالت، آگاهی و آزادی و دشمن تاریکی و ظلمت، موجودی که تنبل و بیکاره و سربار جامعه نیست برخی از این ویژگی‌های در این آیه قرآن به چشم می‌خورد: «وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَّجُلَینِ أَحَدُهُمَا أَبْکمُ لَا یقْدِرُ عَلی شیءٍ وَ هُوَ کلٌّ عَلی مَوْلَئهُ أَینَمَا یوَجِّههُّ لَا یأْتِ بخِیرٍ هَلْ یسْتَوِی هُوَ وَ مَن یأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلی صِرَاطٍ مُّسْتَقِیم» (نحل 76)

و نیز در کنار آن انسان نمونه، همواره در پی ایجاد جامعه‌ای آرمانی یا به قولی مدینه فاضله آن‌چنان‌که افلاطون می‌گفت یا آن‌طور که فارابی تعریف می‌کرد، جامعه‌ای که در آن انسان‌های شایسته حکمرانی می‌کنند، جامعه‌ای که در آن از فقر و ظلم و بی‌عدالتی و گرسنگی و جهل و نادانی و استبداد خبری نیست و جامعه‌ای آزاد و سربلند.

جامعه‌ای که قرآن آن را این‌طور تعریف می‌کند: «وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْیةً کانَتْ ءَامِنَةً مُّطْمَئنَّةً یأْتِیهَا رزق‌ها رَغَدًا مِّن کلُ مَکاَنٍ فَکفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذَاقَهَا اللَّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِمَا کانُواْ یصْنَعُون» (نحل 112)

در طول تاریخ نیز تلاش مصلحان اجتماعی و قائلان به کرامت انسانی همواره در راه تربیت چنین انسان‌هایی و نیز تأسیس چنین جوامعی بوده است. جامعه‌ای که در آن شاهد اقداماتی نظیر نابود کردن منابع انسانی و طبیعی نباشد: «أَ لَمْ تَرَ إِلی الَّذِینَ بَدَّلُواْ نِعْمَتَ اللَّهِ کفْرًا وَ أَحَلُّواْ قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَار». (ابراهیم 28) و یا: «وَ إِذَا تَوَلی سَعَی فی الْأَرْضِ لِیفْسِدَ فی‌ها وَ یهْلِک الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لَا یحِبُّ الْفَسَاد» (بقره 205)

این معانی و تعابیر و این نحوه نگرش به انسان و جامعه در طول تاریخ با برداشت‌های و تفاسیر متنوع و در برخی موارد حتی متفاوت و متناقض وجود داشته است. ولی همگان در اینکه باید در طول زندگی خویش برای خود سرمشقی و نمونه و الگویی در ذهن بپرورانند تردیدی نداشتند؛ بنابراین چنین انسانی و چنین جامعه‌ای نه یک رؤیا بلکه خواسته همیشگی بشر بوده است.

این انسان نمونه که در نزد هریک از اقوام، فرهنگ‌ها و پیروان مکاتب گوناگون تبلوری و مصداقی داشت در نزد شیعیان با الگوهایی چون علی، فاطمه، حسین معرفی می‌شد.

اما همچنان که می‌دانیم این مفاهیم نیز همچون بسیاری از آموزه‌های گران‌قدر مذهبی دستخوش تحریف شد و این الگوها، الگوهایی فرازمینی و آسمانی شدند. الگوهایی غیرزمینی که به درد زندگی ما نمی‌خوردند و به قول شریعتی: مرتجع می‌گفت اما این محمد و علی و حسین‌اند که می‌توانند که این‌چنین زندگی‌ای را برای خویش بسازند و این‌چنین زنده بمانند.

با آن نگرش الگوی جامعه نمونه به امری دست‌نیافتنی تبدیل شد و فقط در زمان پایان غیبت و ظهور امام زمان دست‌یافتنی و ممکن می‌شد.

این مفاهیم برجسته که در گذشته تنها اسیر تفسیر خرافی و ضد مذهبی بود در قرون جدید و به دنبال تحولاتی که در عرصه جهان صنعتی و دنباله آن پیدایش استعمار رخ داد از سوی مترجمان رسمی و غیررسمی یار و همکار جدیدی یافت. همان‌که شریعتی متجددشان می‌خواند و حرکت آن‌ها را در نفی انسان و جامعه آرمانی چنین تشریح می‌کرد، متجدد می‌گفت: این‌ها اتوپیاگری است، خیال است، ایده‌آلیسم مطلق است. انسان بر اساس غریزه ساخته ‌شده است... خودسازی انسان علی‌رغم محیط، علی‌رغم دعوت‌ها، علی‌رغم تبلیغ، علی‌رغم نظام طبقاتی، علی‌رغم نظام اقتصادی و سیاسی و... دعوت به یک اعجاز است و اعجاز امکان عملی ندارد. یک جوان امروز نمی‌تواند ساختمان وجودی‌اش را بر اساس ارزش‌های مطلق اخلاقی، براثر آرمان‌هایی که ما در قهرمانان و رب‌النوع‌ها می‌ستاییم بسازد و تمام شصت، هفتاد کیلو تنش سراپا عشق، طاعت، خلوص و فدا شدن برای ایمان باشد چنین چیزی ممکن نیست.

با این وجود و علی‌رغم تزریق این معارف مسموم و تحریف‌شده، به‌تدریج و با تحولات فکری در جهان و در میان اندیشمندان و به‌تبع آن در ایران با تغییر، دگرگونی و رشد و تکامل روبه‌رو شد. در میان اندیشمندان نوگرای اسلامی شاید بتوان گفت که مهم‌ترین و نخستین تکان فکری را سید جمال‌الدین اسدآبادی در این نوع نگرش به جهان، دین و کشور آغاز کرد و تلاش کرد تا الگوها و ارزش‌های مستتر در مکتب برای رهایی از عقب‌ماندگی به کار گرفته شود.

پس از سید جمال، نوگرایان دینی یا به تعبیری روشنفکران مذهبی همواره در این راه تلاش‌هایی داشته‌اند. تلاش این دسته از مصلحان اجتماعی در ایران همواره بر این اساس استوار بود تا در کنار مبارزه با پیرایه‌ها و ارائه تعریف جدید از دین و مفاهیم دینی، با نگاه به تاریخ، الگوها و نمونه‌های آرمانی از شخصیت‌هایی ارائه کنند که نسل هم‌زمان آن‌ها بتواند با الگوگیری و نمونه‌سازی از آن‌ها در مقابل نمونه‌های دروغینی که به وی نشان داده می‌شد، راه جدیدی در زندگی خود پیدا کند. مهم‌ترین آن‌ها در خارج از ایران مرحوم عبده، محمد اقبال و در ایران نیز از همه مهم‌تر کسانی چون بازرگان و طالقانی در زمره نواندیشانی بودند که در این زمینه کوشش‌هایی را آغاز و با ارائه تفسیری جدید از مفاهیم دینی راه را برای نسل بعد از خود هموار ساختند.

تلاش‌های احیاگران دینی در دهه 1340 شمسی در ایران از سوی کسانی همچون دکتر شریعتی در زمینه نظری و حنیف‌نژاد و دوستانش در زمینه عملی دنبال شد.

دکتر شریعتی با نگاه نوی خود به شخصیت‌های صدر اسلام توانست تا نسل جوان دوره خود را با نمونه‌های راستین و الگوی‌های آرمانی آشنا سازد و علاوه برآن نمونه‌هایی نیز از شخصیت‌های معاصر را به جامعه معرفی کرد. بازتعریف شریعتی از علی، فاطمه، حسین، امام سجاد، ابوذر، سلمان و... سبب شد تا نسل جوان و مبارز آن دوران که به‌جز الگوهای انقلابی دوران خود، نمونه‌ای برای پیروی و به‌ویژه نمونه‌ای مذهبی در پیرامون خود نمی‌دید با چهره‌هایی مأنوس شود که گرچه قبلاً نام آن‌ها را شنیده بود ولی از عمل آن‌ها و زندگی آن‌ها چیز زیادی نمی‌دانست.

در میان چهره‌های معاصر هم شریعتی سخت در پی معرفی الگوهای آرمانی خود به جامعه بود. در جامعه‌ای که در آن رضاشاه پهلوی و فرزندش و تنی چند همچو آن‌ها تکریم و تقدیس می‌شدند و یا با تبلیغ برای فلان هنرپیشه و خواننده مبتذل تلاش زیادی برای الگوسازی صورت می‌گرفت، شریعتی مصدق را به‌عنوان سیاستمدار ملی و مردمی مطرح ساخت.

در کنار کسانی چون شریعتی، پیدایش یک نسل جدید نیز به این حرکت جانی مضاعف داد.

از بعد از 15 خرداد 1342 با تغییر مشی مبارزه جوان‌هایی از جان گذشته که شکست پارلمانتاریسم و مبارزه سیاسی مسالت‌‍جویانه را تجربه کرده بودند با بهره‌گیری از تجربیات انقلابیون الجزایری، ویتنامی، امریکای لاتین، فلسطین روی به‌سوی مبارزه مسلحانه با رژیم شاه آوردند.

جدای از درستی یا نادرستی آن مشی و کارآمدی یا ناکارآمدی آن، آن‌ها به نمونه‌هایی از انسان‌هایی جانباز، فداکار و نمونه تبدیل شدند. محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن، اصغر بدیع زادگان، رضایی‌ها، ناصر صادق، کاظم ذوالانوار و ده‌ها چهره دیگر در میان مذهبی‌ها و پویان، حمید اشرف، احمدزاده‌ها و نابدل و دیگران در میان نیروهای مارکسیست به الگوهای نسل خود تبدیل شدند.

اما زمانه به‌تدریج رو به‌سوی تغییر نهاد. بعد از پیروزی انقلاب سال 1357 به‌تدریج آرمان‌ها رنگ باختند و جای خود را به نمونه‌های جدید دادند. به‌تدریج ایدئولوژی به امری مذموم تبدیل شد. سخن از ایدئولوژی، سخن گفتن از استبداد تلقی شد. همان‌ها که خود قرن‌ها به دنبال جا انداختن ایدئولوژی و تفکر خود نه‌تنها در جامعه خود بلکه بر سراسر جهان بودند و سرمایه‌داری لیبرال را آخرین مرحله تمدن بشری تبلیغ می‌کردند این‌طور برای ما جا انداختند که سخن از ایدئولوژی، آرمان و مقولاتی از این دست بود که ما را به وضعیت امروزین دچار ساخت.

و ما نیز که دستاوردهای خود را برباد رفته می‌دیدیم به‌جای جمع‌بندی از علل و عوامل ناکامی‌ها و به‌جای شناخت و تبیین راه‌های برون‌رفت از وضعیت جدید، به راحت‌ترین کار روی آوردیم؛ پشت‌کردن به باورهای خود؛ و نه‌تنها که خود مأیوس و ناامید از رحمت الهی شدیم که معدود کسانی نیز که به حکم الهی بر سر پیمان خود ایستاده بودند را نفی کردیم و آن‌ها را از ادامه روش و منش خود بر حذر داشتیم.

اما چه عواملی باعث شد که ما به روزگار امروز دچار بشویم و آرمان‌خواهی و آرمان‌خواهان به سرنوشتی چنین دچار شوند. خانم شریعتی آرمان‌گرایی را نقد کردند و در این باره نقدهایی به هدی صابر ونیز مرحوم دکتر شریعتی وارد کردند. بحث من بر سر نقد نیست بلکه بر سر نفی است. در اینجا به چند عامل مؤثر در نفی آرمان‌گرایی و آرمان‌خواهی اشاره می‌کنم.

عوامل مبارزه با آرمان‌گرایی
چنین به نظر می‌رسد عوامل زیر در نفی آرمان‌گرایی نقش داشته‌اند:

1. تبدیل نهضت به نظام
بعد از قرن‌ها مبارزه سرانجام در سال 1357 مردم ایران شاهد برافتادن نظام سلطنتی بودند. نظامی برآمده از خواست عمومی، مبتنی بر ارزش‌های اسلامی که قصد دگرگونی ایران و همه جهان را داشت. نظامی با شعارهای آزادی، استقلال، برابری، ایجاد و برپایی حکومت عدل علی و... نظامی که در آن یک موی کوخ‌نشینان بر کاخ‌نشینان برتری داشت.

اما به‌رغم این شعارها، همچون همه انقلاب‌ها و حرکت‌های اجتماعی تبدیل این نهضت انقلابی به نظام سیاسی موجب شد تا به‌تدریج و با گذشت زمان در صحنه عمل و در واقعیت جامعه، مسائل نو و جدیدی رخ دهد. اگر در سال‌های ابتدایی موضوع فقر، بی‌عدالتی، شکاف طبقاتی و ناهنجاری‌های اجتماعی دیگر، موضوعی به‌جامانده از دوران گذشته و محصول نظام طاغوت به شمار می‌رفت، با گذشت زمان ناکارآمدی‌ها، نداشتن برنامه‌های رشد و توسعه برای غلبه بر ضعف‌ها و مشکلات قدیم و جدید، فساد تازه به دوران رسیده‌ها و در کنار آن‌ها کارشکنی‌های دشمنان داخلی و خارجی سبب شد تا به‌تدریج گرد نومیدی و یاس بر جامعه پاشیده شود و نسل‌های جدید که از طلا گشتن خود و پدرانشان نومید شده بودند دربدر به دنبال الگوها و نمونه‌های جدید برآیند. در این جستجو آن‌ها نه‌تنها مس شدن را قبول کردند بلکه در عمل معلوم شد که حتی به کمتر از مس نیز قانع شدند.

در تغییر این الگوها عملکرد سیاسی نظام مستقر، و مخالفانش توأما تأثیر داشتند. در یک طرف این داستان، حاکمیتی قرار داشت که علاوه بر عملکرد ضعیف و ناکارآمد با نفی همان متفکران و مصلحان و اندیشمندان همچون شریعتی و طالقانی و بازرگان و دلسوزانی که دل در گرو آینده این سرزمین و مردمانش داشتند و جایگزین ساختن آن‌ها و آموزه‌های آن‌ها با رویه‌ای سطحی از آموزه‌های دین و بر سر کار آوردن و میدان دادن به سخنوران و ذاکرانی سطحی و بی‌محتوا موجب شدند تا به‌جای رایت الناس یدخلون فی دین الله شاهد یخرجون الناس باشیم.

از سوی دیگر مخالفان آن‌ها و به‌ویژه آن‌ها که با تکیه بر مذهب حرکت می‌کردند نیز دست‌کمی از این‌سو نداشتند. همان‌هایی که با تکیه ‌بر اسلحه می‌خواستند یک‌شبه نظام مستقر را واژگون سازند و بساط خویش بگسترانند.

در نتیجه تقابل این دو که هرکدام نیز پایگاهی بزرگ یا کوچک در میان مردم داشتند آنچه از میان برداشته شد به‌جز آثار انسانی و مادی که به حذف بسیاری انجامید، از معنا تهی شدن آرمان‌ها و خواسته‌هایی بود که قرن‌ها برای آن‌ها مبارزه شده بود و درراه آنچه بسیار حلاج‌ها بر سر دارها رفته بودند و چه جان‌های عزیزی که بر سر آن گذاشته و خون‌ها به‌پای آن ریخته شده بود و درنتیجه شاهدان بی‌ثمر بودن آن شعارها و آرمان‌ها، آن‌ها را به کناری نهاده و به موجودی بی‌آرمان، بی‌نمونه و یله و رها تبدیل شدند.

2. عملکرد روشنفکران
دومین عامل و به زیر سؤال رفتن آرمان‌ها، عملکرد روشنفکران بود. این روشنفکران خود از سه دسته مهم مذهبی، مارکسیست و لائیک تشکیل می‌شدند.

سکولارها و لائیک‌ها از دودسته دیگر زودتر به نفی آغاز کردند. آن‌ها که به لحاظ ایدئولوژیک پایبندی‌های خاص دو دسته دیگر را نداشتند بعد از گذشت چندی از انقلاب با برآورده نشدن خواست‌های نظری و عملی خویش ابتدا به مقابله با نظام جدید و سپس به مقابله با اسلام و سرانجام به مقابله با همه‌چیز برخاستند. انقلاب امری مذموم و موهوم، آرمان‌گرایی راهی به‌سوی ناکجاآباد و اسلام مکتبی و دینی متعلق به قرون گذشته بود و خلاصه همه‌چیز را باید به خاک سپرد. از نگاه آن‌ها انسان دنیای جدید نیازی به این امور ندارد. نقد دولت موقت و شخص مهندس بازرگان و دوستانش از این منظر صورت می‌گرفت. گام بعدی در این راه دکتر شریعتی بود که در جریان انقلاب به‌عنوان معلم انقلاب نامش به میان بود و حتی مخالفان فکری او نیز بر تأثیر وی بر روند تحولات ایران در سال‌های پایانی رژیم پهلوی اذعان داشتند. شریعتی ابتدا به‌عنوان کسی که مدرک دکترایش زیر سؤال است، بعد به‌عنوان فردی بی‌سواد، بعد فردی که نظریه ولایت‌فقیه برخاسته از نظریه امت و امامت اوست و... آماج تندترین حملات و کوبنده‌ترین نقدهای این گروه قرار گرفت و این در حالی بود که حتی یک اثر جدی انتقادی که نظریات شریعتی را واکاوی کرده و نظریات نادرست وی را از منظر جامعه‌شناسی و یا فلسفی به رشته تحریر درآورده باشد منتشر نشد. حداکثر توان منتقدان جدای از درستی یا نادرستی، در اندازه یک مقاله بیش نبود. مقالاتی که گل آن‌ها و ثمره نهایی آن‌ها که چندی پیش به رشته تحریر درآمد و شریعتی و داعش را در کنار هم نشاند و شیعه صفوی را چهره واقعی اسلام و شیعه معرفی کرد. تا آنکه کسی از درون نظام با انگ خیانت و همکاری شریعتی با ساواک به مدد این گروه‌ها آمد.

این دسته از منتقدان در کنار حملات علیه شریعتی به سراغ اعضای سازمان‌های چریکی و معتقدان به جنبش مسلحانه رفتند و از چپ و مذهبی از حنیف نژاد تا امیر پرویز پویان و از حمید اشرف تا مصطفی شعاعیان را به‌عنوان جوانانی کم‌خرد که چون کله‌هاشان آکنده از کتاب نبوده و از علم شریف هرمنوتیک چیزی به گوششان نخورده و به علت ماندن در خانه‌های تیمی از جامعه خود بی‌خبر بوده‌اند، موجوداتی که صرفاً به دلیل نداشتن خبث طینت قابل صرف‌نظرکردن هستند که در غیر این صورت باید محاکمه می‌شدند.

یکی از آغازگران این دسته معاون سابق دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد بود و ادامه‌دهندگانش که اینک بسیار تکثیر یافته‌ان.د اکنون با انتشار نشریاتی متعدد هر از چندگاهی به جان امثال شریعتی و مجاهدین و فدایی‌ها می‌افتند و در میدانی خالی ‌ترک‌تازی می‌کنند.

اما دسته دوم این نفی‌کنندگان روشنفکران چپ‌گرایی بودند که بعد از ضرباتی که از جمهوری اسلامی دریافت کردند برخی عمرشان به پایان رسید و برخی دیگر تتمه نیروهای خود را جمع کردند و به خارج از مرزها شتافتند. این‌ها که گل سرسبدشان فداییان اکثریت بودند بعد از چرخش‌های بسیار آنگاه‌که با مسئه‌ای به نام فروپاشی برادر بزرگ همه مارکسیست‌های جهان روبه‌رو شدند به نفی خود و نظریه مارکسیسم و خلاصه همه اصول و اعتقادات خود دست زدند. در کنگره دوم سازمان چریک‌های فدایی اکثریت که در سال 1370 شمسی برگزار شد گذار از مارکسیسم صریحاً مطرح و باور و پیروی از دانش جدید بشری جایگزین نظام فکری- فلسفی خاص شده بود: «سازمان ما یک سازمان ایدئولوژیک، یعنی سازمانی که از نظام فکری ـ فلسفی خاصی پیروی می‌کند، نیست و در تدوین و تنظیم برنامه، خط‌مشی سیاسی و امور تشکیلاتی خود، از مجموعه اندیشه و دانش پیشرو و معاصر بهره می‌گیرند. سازمان ما مدافع حقوق بشر و دمکراسی، عدالت اجتماعی، رشد اقتصادی و رفاه مردم است و در راستای باور به ارزش‌های انسانی و عموم بشری، خواهان تأمین منافع ملی و استقلال کشور، صلح و ارزش‌های سوسیالیستی می‌باشد.»

از سوی دیگر حزب توده نیز که پدربزرگ همه چپ‌های ایران به شمار می‌رفت و خود را صاحب کسوت در مارکسیسم ایرانی می‌داند آن‌چنان بعد از بازداشت رهبرانش به قهقرا رفت که دیگر جایی برای دفاع از آن باقی نماند. اعترافات هولناک آن‌ها به جاسوسی برای شوروی و نیز خیانت به ایران آن‌قدر واضح بود که هر بیننده و ناظری را نسبت به هرچه سیاست، انقلاب، آرمان‌خواهی و مسائلی از این دست متنفر می‌کرد.

عاقبت حزب توده که در زمینه تجدیدنظرطلبی ید طولایی دارد به جایی رسید که در سال‌های اخیر به دفاع از مواضع مسکو بعد از فروپاشی و رهبر آن ولادیمیر پوتین رسید.

اما در میان نیروهای روشنفکر مذهبی، جریانی که از اواخر دهه 1360 و شاید هم کمی زودتر شروع به طرح نظریات خود کرد عامل دیگری برای رشد از خود بیگانگی، نفی آرمان‌خواهی و موضوع مورد بحث ما شد.

ریشه‌های این تفکر به فلسفه غرب و ازجمله انگلستان و اندیشمندانی همچون پوپر و هایک و امثالهم بازمی‌گشت که توسط طرفداران آن‌ها در ایران مطرح شد.

معتقدان به اندیشه‌های فلسفی غرب به‌تدریج با طرح دیدگاه‌های خود در زمینه‌های گوناگون نظریات خود را شرح و بسط دادند.

اگرچه اینجا محل بحث درباره درستی یا نادرستی این نظریات نیست و اصولاً داوری دراین باره صلاحیت خاص خود را می‌طلبد، ولی درباره تأثیر گسترش این نظریات در میان نیروهای فعال اجتماعی و سیاسی می‌توان به بحث نشست. آنچه ملموس و محسوس است، آنکه با گسترش این نظریات به‌تدریج نوعی عمل‌گرایی و پراگماتیسم جانشین باورهای پیشین شد. بسیاری از باورهای گذشته در نشریات و سخنرانی‌های قائلان به این نظریات جدید نفی شد و یک نوع نسبی‌گرایی بدون پشتوانه علمی و ایمانی ترویج و تبلیغ شد.

تقدس‌زدایی از باورهای دینی بدون آنکه جانشین مناسبی برای باورهای قدیم ارائه شود نوعی لاقیدی و بی‌توجهی به مبانی را در میان همان بچه‌های مذهبی قدیمی و به‌ویژه در میان نسل جدید دامن زد.

3. موج رسانه‌ای هویت‌زدا
در میانه این هیاهو و در حالی که تلاشی همه‌جانبه برای جاانداختن این نظر که دوران این حرف‌ها به سر آمده است در جریان بود، آن موج و سیل نابودکننده‌ای که از دوران پیدایش استعمار فعالیت آن آغازشده بود نیز کماکان به کار خود ادامه داد و این بار و در این دوران به کمک رسانه‌های همگانی و تکنولوژی‌های جدید روزبه‌روز بر حجم فعالیت‌های آن افزوده شد.

نگاهی به برنامه‌های رادیوها، تلویزیون‌ها، سایت‌های خبری وغیر خبری که تعداد آن‌ها از شمارش خارج است شاهد این مدعا است.

نفی ارزش‌ها و هرآنچه به حذف هویت ملی، دینی، فرهنگی، خانوادگی، قومی و اجتماعی جوامعی نظیر جامعه ما می‌انجامد ازجمله اهداف این رسانه‌ها به شمار می‌رود.

این برنامه‌ها به لطف ضد تبلیغ برنامه‌های رسانه‌های دولتی از نفوذ و جایگاه زیادی در میان بینندگان برخوردار شده است.

وظیفه اصلی این برنامه‌ها هویت زدایی و تغییر فرهنگ بومی و ارائه نحوه زیست جدید بر مبنای فرهنگ غربی و ازجمله تبلیغ اباحه‌گری، مصرف‌زدایی و نفی آرمان‌های ملی، مذهبی و فرهنگی است.

در زمینه سیاسی نیز هدف تحریف چهره‌های سیاسی و فرهنگی و قلب واقعیت‌های تاریخی است. این جریان برای نفی چهره‌های آرمانی همچون مصدق به بزرگ‌نمایی چهره‌هایی همچون سید ضیا‌ء‍الدین طباطبایی یا قوام‌السلطنه می‌پردازد یا فیلسوفی که نظریه‌پرداز رژیم استبدادی بوده است، و خود با افتخار از توجیه اقدامات دشمنان آزادی یاد می‌کند، را الگوی فلسفه اسلامی معرفی می‌کند.

کارکرد این امواج تبلیغی کارکردی عمومی است و بر روی همه اقشار مخاطب خود تأثیر دارد. برخلاف نوع دوم یعنی نظریه‌پردازی‌های متفکران که در میان اقشار تحصیلکرده و متوسط بیشتر تأثیرگذار است.

سخن آخر
در این شرایط آن معدود کسانی که با این سیل همراه نمی‌شوند طبیعتاً انگشت‌نما می‌شوند. گفتار آن‌ها خلاف عادت و عمل آن‌ها خلاف آمد محسوب می‌شود. البته این‌ها نیز خود بر دو دسته تقسیم پذیراند. گروهی که فقط در حرف و سخن بر ارزش‌ها و آرمان‌های خود تأکید می‌ورزند و به هنگامه عمل و آزمایش سعی در گذار مسالمت‌آمیز از کنار رخدادها دارند، این گروه همواره در تلاش‌اند تا با تکیه بر اصل نسبیت میان بد و بدتر، انتخاب کنند.

و اما گروه دوم که به قول امام حسین (ع) دین، لقلقه زبان آن‌ها نیست و برای گذران عمر و معیشت اظهار دینداری نمی‌کنند. دین برای این دسته اعتقادی پایدار است که تا پایان حیات خود بر سر پیمان خود با آن استوار می‌مانند: «فاذا محصوا بالبلاء قل الدیانون»؛ کسانی که به قول امام علی (ع) در آسمان‌ها معروف‌اند و در زمین مهجور. هدی صابر ازجمله این دسته دوم بود.


 پی‌نوشت‌ها

[1]. این یادداشت با عنوان «چرا سخن گفتن از هدی دشوار است؟» به قلم محمد رضایی در پایگاه اینترنتی هدی صابر در دسترس علاقه‌مندان است.

[2]. این یادداشت با عنوان «وضع آرزوهایت چطور است» در شماره 91 دوماهنامه چشم‌انداز ایران (اردیبهشت و خرداد 1394) منتشر شده است.

[3]. استابلیشمنت: قدرت مسلط- قدرت اجتماعی كه از طریق به خدمت رفتن نهادها اعمال قدرت می‌كند، مثلاً گفته می‌شود استابلیشمنت قدرت/ استابلیشمنت روحانیت و...

[4]. پرتابل به معنای قابل حمل و نقل است. جمع و جور- كلمه‌ای است فرانسوی و مثلاً درباره كامپیوترهای كوچك و یا تلفن های موبایل به كار برده می‌شود (موبایل معادل انگلبسی آن است) این اصطلاح خود هدی است: خدای پرتابل: یعنی خدای جمع و جور و كوچك و قابل جا‌به‌جا شدن.

[5]. اگزوتیك: ناآشنا-غریبه-دوردست-اطلاق می‌شود به موقعیت‌ها، ایده‌ها و رفتارهایی كه در هر فرهنگی ناآشنا می‌نماید و متعلق به جاهای دور...از دور دست آمده.

مسیر جاری:   صفحه اصلی در نگاه دیگرانبینش، روش و منش
| + -
استفاده از مطالب سایت با ذکر ماخذ مجاز می‌باشد