کلیدواژهی «مرد» بود: «منش». و هدی صابر با منش گره خورده بود. چنانکه خود تدقیق میکرد، «منش، مراتبی چند بالاتر از سجایاست. حاوی مجموعه خصایلی که در صاحبش، «ملکه» شده و «عاریتی» نیست. چسبی است پیونددهنده میانِ خود مهار شده با خارج از خود. منش در مقابل شرایط و نیز در واکنش به این رفتار و آن کردار، فرو نمی ریزد و بالذات و خودبنیاد است.»
«بابی ساندز جنبش سبز» البته «روش» و «بینش» خاص خود را داشت، روش و بینشی که از مصدق و بازرگان و طالقانی و حنیفنژاد و شریعتی، بهرهها برده بود، چنانکه بعدتر از سحابی و پیمان و میثمی؛ و او میکوشید روش و بینش «به روز»ی عرضه کند. اما منش صابر حکایتی دیگر بود. مقوله/مفهومی که هرچند در راستای الگوهایش بود اما با خود او به واقعیت میپیوست. گوهری بس کمیاب در این زمانه، که حتی خود صابر نیز برای چنگ زدن به آن، گاه شاهدانی سختیاب میجست. صابر منش را ازجمله در تختی مییافت: «پهلوان صاحب سجایا». اگر زندگی تختی به تعبیر هدی، مشکل «منش گمشده» را حل و رفع میکرد، او نیز خود پاسخی به کمیابی منش بود.
هدی چنان که برای تختی توصیف میکرد، میکوشید در مقام «پهلوان»ی قابل اتکا، در «وسط شرایط» بایستاد؛ او در عمل به همان «یل»ی تبدیل شد که از تختی میشناخت و میگفت.
پهلوانِ «پشت به قدرت» و «رو به مردم»، در روزهای سخت و خشن پس از کودتای انتخاباتی ۸۸، و در هنگامهی سرکوب و خفقان، شد همان که در وصف تختی میگفت: «مردی چنین میانه میدانم آرزوست». او کنار مردم ایستاد.
صابر نه فقط مددرسان خانوادهی زندانیان سیاسی شد که پایی در جنوب تهران و حاشیهی پایتخت داشت و دغدغهدار کارتن خوابها و کودکان کار و خیابان، و پایی در گوشههای پرت ایران پهناور، چنانکه تا دورافتادهترین نقاط سیستان و بلوچستان رفت. او پنج دهه زیسته بود، نیازی به ظاهرسازی و جلوهگری نداشت. عطش شهرت نداشت. در سکوت میآمد و بیصدا میرفت. خیرات و برکات حضور مستمر و خستگی ناپذیرش، که با دغدغهی هموطن آمیخته بود و ارزشهای مذهبی، چشمنواز بود. تنها بود اما در میان و کنار مردمان رنج کشیدهی زمانهاش.
هدی اگر یک ایراد داشت، آن بود که سقفی از رعایت و تحقق منش تعریف میکرد که کمتر همراهی به گرد پایش میرسید. و این، در زمانهی آکنده از نارفیقیها و حسادتها و بیتوجهیها و قهرها و دیگر رذائل اخلاقی، گوهری کمیاب بود.
او «منش از کف رفته» را پی میجست. «منشِ از کفرفته»ی قابل «جستوجو» و تحقق را میکاوید. صابر معتقد بود که «نبش قبر» نه خدا را خوش میآید و نه تاریخ را. میگفت: با «افتخارات» گذشته نیز نمیتوان «رکود حال» را رونق بخشید. و میافزود: همچنانکه «بقای انرژی»، «اصل» است، «بقای عشق» و «بقای منش» نیز «اصل» است. او بر این باور بود که منش را یافتن و «روز کردن» خوش است. و تاکید داشت که بحث «منش» از «مشی» جداست: «مشیها متناسب با شرایط، تغییر یافتنی، اما منشها پایدارند.»
اینگونه، او منش حنیفنژاد و تختی و طالقانی و بازرگان را «به روز» میکرد و بازخوانی.
مرد آزاده و صبور، وقتی در خرداد ۹۰ پرپر شدن گلی چون «هاله» را در تشییع پیکر پدر (مهندس عزتالله سحابی) دید، تاب نیاورد. منش او، سوقاش داد به اعتصاب غذا. او مردی بود که باید اعتراض میکرد و همدلی تمام و کمال، و نه گریه. صابر با قلبی گرفته و غمدیده به هاله و عزت سپیدمو و رنجکشیدهی ایران پیوست. صابر رفت، منش او اما ماند. روزی دیگر باید برسد، زمانهای آزاد، که یکان یکان آنانی که طعم خوش منش صابر را چشیدهاند (از خیل خانواده زندانیان سیاسی گرفته تا جوانان محروم زاهدان) در مقام پاسداشت و بازخوانی او، برای ایرانیان نقل خاطره کنند و وصف پهلوان صاحب سجایا و منش. شاید با بازخوانی منش هدی، منش گمشدهی این روزهای سیاست در ایران نیز شاهدی در دسترس یابد.
*توضیح:
قریب به اتفاق واژهها و تعابیر داخل گیومه، از سخنرانیها و مقالههای زندهیاد هدی صابر است.