در نگاه دیگران» شاخه:بینش، روش و منش
پرینت
بازدید: 4067

آبتین غفاری

 وب‌سایت جرس ـ 27 خرداد 1390

یک )شهید هدی صابر

اواخر خرداد یا اوایل تیر ماه 89 است، خیلی هم فرق نمی کند... بالاخره زندان است! مهم ترین مسئله گرمای هواست. در ازدحام اتاق های 25-30 نفره ی بند 350 زندان اوین با یک کانال کولر بی جان روزها کندتر می‌گذرد... بعد از ظهر است. کلافه از گرمای اتاق می‌خواهم به هواخوری بروم. در راهرو با چهره ای تازه وارد روبرو می‌شوم، مردی میانسال با ریش جوگندمی و چهره ای مصمم. نگاهم که به نگاهش گره می‌خورد با لبخند سلام می‌کند. با خجالت و دست پاچگی پاسخ اش را می‌دهم که : سلام از بنده ست... اما کنجکاوی ام زیاد طول نمی کشد. به حیاط که می‌رسم بچه ها دارند در موردش صحبت می‌کنند: هدی صابر... تعجب می‌کنم. پس آن آقا هدی صابر است! اسمش را شنیده بودم و در موردش خوانده بودم اما چهره اش را ندیده بودم.

 

دو )

روزهای اول ورودش است. با این که با همه دوستانه رفتار می‌کند اما با کسی زیاد گرم نمی گیرد. هنوز در بند جا نیفتاده اما هر روز کلی ورزش می‌کند و تا دلتان بخواهد می‌دود. با آن تی شرت سبز رنگ و چهره ی خاص اش توجه آدم را جلب می‌کند. به قول یکی از بچه ها آنی دارد که بی اختیار احترام دیگران را جلب می‌کند.

 

سه )

مرداد ماه 89 است. تاجرنیا در بند مسابقات فوتبال راه انداخته. هدی در تیم دماوند با مرعشی، صفایی فراهانی، تاجرنیا و میردامادی هم تیمی است. هدی خوب بازی می‌کند، باهوش و مسئولانه و مثل همیشه می‌دود. در یکی از بازی ها گل می‌زند و بچه ها کلی تشویقش می‌کنند. آرام آرام دارد یخ‌اش آب می‌شود و با بچه های بند اخت شده. خوش رویی و مهربانی ذاتی اش هم بیشتر کمک می‌کند.

 

چهار )

ظهر است. در هواخوری چند تا از جوان تر های بند نشسته اند و با هم شوخی می‌کنند. ظاهرا در شوخی شان کمی زیاده روی کرده اند که فریاد هدی بالا می‌رود ... ” ما زندانی سیاسی هستیم و باید الگو بشویم ومراقب رفتارمان باشیم...“ چند نفر وساطت می‌کنند و هدی آرام می‌شود. اما نشان داده که جدی است و به سبک چریک های دهه های قبل در مبارزه اش با کسی شوخی ندارد.

 

پنج )

غروب یکی از روزهای آخر شهریور است. عبدالله مؤمنی در حیاط مرا می‌بیند و می‌گوید که می‌خواهیم کلاس های تاریخ معاصر تشکیل بدهیم. اما به خاطر حساسیت زندان بان ها خیلی نمی توانیم گسترده اش کنیم... خلاصه قرار می‌شود با 10-12 نفر کلاس برگزار شود و هدی هم مدرس است. اولین جلسه که تمام می‌شود بهت زده ام. از اطلاعات وسیع و از آن مهم تر انضباط فکری اش جا خورده ام. کلاس ها خوب پیش می‌رود...

 

شش )

اواخر مهر ماه است. در حیاط جمع شده ایم تا یکی از جلسات کلاس های تاریخ معاصر را برگزار کنیم. یک حرفی در ذهنم وول می‌خورد و مرددم که بگویم یا نه. دل می‌زنم به دریا و قبل از این که هدی درس را شروع کند در حضور جمع به او می‌گویم که - به عنوان یک عضو کوچک جریان دوم خرداد و جنبش سبز- به نحوه ی برخوردش با این جریان ها اعتراض دارم و این غلط است که در حال بررسی جریان های دهه 30 و 40 مدام به دوم خرداد و جنبش سبز گریز بزنیم و از نقایص اش بگوییم و خلاصه این که بررسی این ها بحث جداگانه ای را می‌طلبد. حرفم که تمام می‌شود نگرانم که بهش برخورده باشد، اما چند ثانیه فکر می‌کند و می‌گوید حق با توست... دیگر این کار را نمی کنیم... بعد از کلاس هنوز خودم را ملامت می‌کنم که مبادا رنجیده باشد. صبر می‌کنم تا بچه ها متفرق بشوند، کنارش می‌روم دستم را پشتش می‌گذارم و ازش دلجویی می‌کنم که می‌گوید اصلا نگران نباش حق با تو بود و اصلا ناراحت نشدم... زبانم بند می‌آید...

 

هفت )

صبح دوشنبه اواسط آبان ماه است. از ملاقات برگشته ام. در راهرو هدی را می‌بینم. می‌پرسد کی وقت دارم تا کمی گپ بزنیم که جواب می‌دهم هر وقت شما بفرمایید. قرارمان می‌شود برای فردا 6 عصر. مثل همیشه منظم است و جدی. به اتاق که می‌رسم به علی و جعفر می‌گویم که باید خودم را برای یک مناظره ِی تمام عیار آماده کنم! با توجه به حرفی که در کلاس و در دفاع از دوم خرداد و جنبش سبز زده ام حدس می‌زنم که می‌خواهد در همین رابطه با من بحث کند. تا فردایش مدام در فکرم و استدلال هایم را مرور و خودم را آماده ی بحث می‌کنم. اما ماجرا آن طور که من حدس زدم پیش نمی رود. هدی بیشتر سوال می‌کند و گوش می‌دهد. می‌خواهد نظر من را بداند و برخلاف تصور من نظرش نسبت به جنبش سبز کاملا مثبت است. می‌گوید باید نهضت گفتگو راه بیاندازیم و همه با هم گفتگو کنیم تا از دلش مخرج مشترک مطالبات، شفاف تر بیرون بیاید. ظاهرا خودش هم شروع کرده و از فردایش هر روز با 4-5 نفر قرار می‌گذارد و در حیاط قدم می‌زنند و گفتگو می‌کنند. از کارش لذت می‌برم. آن طور زندگی می‌کند که اعتقاد دارد و در طول روز هیچ لحظه ای بیکار نیست. یا با برنامه ی قبلی با یکی از زندانیان صحبت می‌کند، یا مطالعه می‌کند، یا ورزش و از همه مهم تر قدم می‌زند و فکر می‌کند.

 

هشت )

اواخر آبان ماه است. به خواسته ی تاجرنیا و طاهری یک دوره ی 3 روزه کلاس موسیقی برای اعضای اتاق 7 برگزار می‌کنم که بیشتر شامل تاریخ موسیقی و اطلاعاتی کلی در خصوص دستگاه ها و فرم های موسیقی ایرانی است. خبرش در بند که می‌پیچد هدی در هواخوری پیدایم می‌کند و می‌پرسد چرا برای بقیه بچه ها کلاس برگزار نمی کنی؟ می‌گویم من حرفی ندارم اما باید خود بچه هم بخواهند که رضا رزاقی پیش قدم می‌شود و به بچه ها خبر می‌دهد و یک دوره ی دیگر هم در بند برگزار می‌کنم. هدی در هر جلسه اولین نفر است که می‌آید و در طول کلاس با دقت یادداشت بر می‌دارد. از حضورش در کلاس خوشحال و مفتخرم...

 

نه )

اواخر آذرماه 89 است. ساعت حدود یک و نیم شب است. رفته ام در جایم در طبقه اول تخت سه طبقه که به آن زاغه می‌گوییم. پرده ها را هم کشیده ام. گوشی رادیو در گوشم است و دارم اخبار ورزشی گوش می‌دهم. در اتاق همه یا خوابند و یا مشغول مطالعه و اتاق ساکت است. یک مرتبه احساس می‌کنم صدای حرف زدن می‌آید. دقت می‌کنم. انگار کسی اسم مرا صدا کرد. نیم خیز می‌شوم. گوشی را از گوشم بر می‌دارم و پرده را کنار می‌زنم. می‌بینم عمو رضا وسط اتاق ایستاده و همه بیدار شده اند! مرا که می‌بیند می‌گوید یالا وسایلت را جمع کن و گورت را گم کن! منظورش را نمی فهمم. می‌گویم یعنی چی؟ چی شده؟ با خنده جواب می‌دهد: پاشو برو بابا جان! آزادی... یک مرتبه علی از طبقه سوم تخت شیرجه می‌زند پایین. دست می‌اندازد دور گردنم و صورتم را ماچ می‌کند و فریاد می‌زند: آزادی... آزاد...

 در آن فضای نیمه تاریک با بدبختی وسایلم را جمع می‌کنم و در میان اشک و خنده با بچه های اتاق خداحافظی می‌کنم. هنوز کمی گیجم و درست باور نکرده ام. تمام بند برای خداحافظی در راهرو جمع شده اند. نمی فهمم چقدر طول می‌کشد که به آخر راهرو می‌رسم. دم در هدی با لبخند ایستاده. از لابه لای جمعیت به سختی به سمتش می‌روم. از خوشحالی مثل بچه ها شده. تا به حال این طور ندیده بودمش. نمی داند چه کند. داد می‌زند. بغلم می‌کند. پیشانی ام را می‌بوسد. بعد وقتی اشک های مرا می‌بیند، می‌خندد و مرتب با دو دست به صورتم سیلی می‌زند! هردو کنترل مان را از دست دادیم. من گریه می‌کنم و او ول کن نیست. با صدای بلند می‌خندد و به صورتم می‌زند و می‌گوید آزاد شدی... آزادی... من بیشتر گریه می‌کنم و این آخرین باری است که می‌بینمش...

 

ده )

نوروز 1390... من به اجبار از ایران دورم. در خبرها می‌خوانم که هدی به مرخصی آمده. با تلاش زیاد شماره تلفن خانه اش را پیدا می‌کنم و دو بار به خانه اش زنگ می‌زنم. هر دو بار تلفن روی پیام گیر است. بار دوم پیام می‌گذارم:

” سلام آقای صابر... من آبتین هستم. شنیدم که به مرخصی آمدین. خیلی براتون خوشحالم. دوست داشتم که باهاتون صحبت کنم. امیدوارم حالتون خوب باشه. کاش می‌تونستم ببینمتون. نمی دونید چقدر دلم براتون تنگه...“

 و نمی دانید چقدر دلم برایش تنگ است...

 

مسیر جاری:   صفحه اصلی در نگاه دیگرانبینش، روش و منش
| + -
استفاده از مطالب سایت با ذکر ماخذ مجاز می‌باشد